پیشنوشت: مثل این که مشکلات بلاگفا به اینها ختم نشده و مطالب یک سال اخیر ما را درجا پکانده. خدا را شکر اصل متن را بدون عکس دارم ولی فعلاً که حوصلهٔ برگرداندنشان را ندارم.
یاهو
تابستان و کارآموزی از نو. این بار با همان مربی قبلی ولی در جایی دیگر. کارآموزی در شرکت یاهو در میدان تایمز نیویورک. یک ساختمان بیست و چند طبقهٔ قدیمی که چند طبقهایاش را یاهو گرفته و یک نیمطبقهاش برای گروه تحقیقاتی یا به قول خودشان یاهو لبز است. غیر از من چند کارآموز دیگر هم هستند، یکی از کارنگیملون، یکی از مریلند کالجپارک و دیگری از پرینستون. دو ایرانی دیگر هم قرار است بیایند که هر دو معطل مجوز امنیتی شدهاند. محل کار یک سالن یکسره هست که با دیوارکهایی کوتاه از هم جدا شدهاند. بنفش رنگ اصلی دیوارهای ساختمان است. هر جا که نگاه میکنی بنفش توی چشمت میزند. گروه تقریباً نوظهور است و همهٔ افراد کمتر از یک سال است که استخدام شدهاند. شعبهٔ مرکزی یاهو در همان شهر سانیویلی است که سال قبلش کارآموزی بودم. رئیس شرکت تازگی تغییر کرده؛ خانمی است به اسم مریسا میر. زنی تقریباً جوان که جزء اولین گروه مهندسین گوگل بوده و زمانی هم دوستدختر لری پیج (مؤسس گوگل). این خانم آرزوهایی در سر دارد و دوست دارد بترکاند و البته همین که یک زن جوان است باعث شده که سایتها مطالب بیشتری در مورد او بنویسند.
در ساختمان یاهو، هر طبقه یک آشپزخانهٔ کوچک دارد که میشود انواع نوشیدنی و سالاد برداشت. نهارها رایگان است و به صورت بوفهای در یکی از طبقههاست. از نظر محل کار، برخلاف جای قبلی که هر کسی در جای مستقل مینشست، من و رئیس بخشمان و مربیام و یک محقق دیگر در یک محدوده هستیم. کار تابستان من هم میشود این که هر روز صبح بلند شوم بروم سمت مترو خط A در محلهٔ هارلم و میدان تایمز و از آنجا کمی پیاده تا ساختمان یاهو. میدان تایمز هم شهر فرنگی است برای خودش. با بوی کهنگی و دود رستورانها، نور خیرهکنندهٔ LED تبلیغاتی روی دیوارها و ساختمانهای بلند. آنقدر شهر فرنگ است که آدم را عصبی میکند و دلش میخواهد به کوه و صحرا پناه ببرد.
میدان تایمز (عکس از خودم نیست)
راستش را بخواهید در آن سه ماه خاطرهٔ خاصی برایم وجود نداشت جز کار و تلاش برای نتیجه گرفتن ولی متأسفانه این بار کارم به نتیجهٔ جالبی نرسید و بدون نتیجه (یعنی مقالهٔ پژوهشی) از کار زدم بیرون. البته ارتباط با بقیه خودش کلی تجربهای است. گروه پردازش زبان خیلی نوپاست. رئیس گروه خانمی است که قبلاً در AT&T کار میکرده و جزء اخراجیهای اخیر آن است. بگذارید این وسط از AT&T بگویم. اواخر قرن پیش، شرکتی وجود داشت به اسم AT&T Bell labs که بیشتر تحولات علوم رایانه و فناوری اطلاعات از آنجا شروع میشد. این شرکت همان جایی است که شهید چمران مدتی در آن کار کرده. این دو شرکت از هم جدا میشوند و میشود بل لبز یک طرف و آن یکی یک طرف دیگر. شرکت بل لبز تا حد زیادی به حاشیه میرود ولی AT&T میشود غول زمانهٔ خودش در اواخر سدهٔ قبلی و اوایل سدهٔ بیست و یکم میلادی. بیشتر استادان مطرح آن نسل از دانشگاههای امریکا آنجا مشغول تحصیل میشوند. ناگهان شرکت دچار تحولات مدیریتی میشود و تصمیم میگیرد که کرکرهٔ پژوهش را بکشد پایین. نتیجتاً در یک روز بیشتر از چهل نفر پژوهشگر اخراج میشوند و این پژوهشگرها میروند سراغ جاهای دیگر. عمدهشان هم استاد دانشگاههای مختلف میشوند (از جمله استاد راهنمایم و همین طور رئیس دانشکدهمان). این تصمیم AT&T مساوی شد با زوال این شرکت و محدود شدن به یک تأمینکنندهٔ خطوط تلفن همراه. شبیه همین اتفاق هم سال ۲۰۰۸ برای یاهو میافتد و از آن به بعد است که شرکت یاهو افت بسیار شدیدی میکند. الان هم که گوگل این قدر سرپاست، بخش زیادیاش را مدیون زنده نگهداشتن جو پژوهش در آن است. خلاصه، این رئیس بخش ما، جزء نسل دوم پژوهشگران AT&T بوده، یعنی بعد از یک دوره زوال، مدیران AT&T تصمیم میگیرند که دوباره پژوهش را زنده کنند ولی باز در یک تصمیم عجیب در اواخر ۲۰۱۲ تصمیم میگیرند پژوهشگران را اخراج کنند. نتیجه میشود که عمدهٔ آن اخراجیها به یاهو پناه میآورند و بعضیشان هم به گوگل. البته این خانم رئیس، قبلترش استاد دانشگاه استونیبروک بوده ولی دلش را زده و رفته وارد صنعت شده. خودش دکترای علوم رایانه دارد ولی شوهرش دیپلم فنی و حرفهای تعمیر شبکههای رایانهای است. دیگر عضو گروه آقای مسنی است که به عنوان فرصت مطالعاتی از دانشگاه پنسیلوانیا آمده. استاد تمام دانشکدهٔ آمار است ولی میگوید که سبک سنتی دانشگاه دلش را زده و سه سال از دانشگاه فرصت گرفته که بیاید صنعت و بعدش تصمیم بگیرد که بماند یا نه. دیگری هم مربی من است و چند نفر هم در شعبهٔ اصلی در کالیفرنیا. رئیس اصلی بخش پردازش زبان در کالیفرنیا آقایی است هندی که به خاطر مریضی والدینش تصمیم گرفته قید امریکا را بزند و برای همیشه برود هند. بقیهٔ افراد در گروههای دیگر مثل دادهکاوی مشغول به کار هستند.
خاصترین خاطرهٔ کارآموزی مربوط میشود به یکی از مدعوین از دانشگاه عبری اورشلیم. در مورد بازیابی اطلاعات از اسناد متنی ارائه داد. آخر ارائه فهرستی از حامیان مالی پروژههایش گفت که دولت هم جزئی از آنها بود. یکی پرسید یعنی دولت هم پروژههایتان را حمایت میکند؟ با قاطعیت جواب میدهد که «یعنی فکر کردی خانههایی که توی غزه مورد اصابت قرار میگرفتند اتفاقی انتخاب شدند؟». حالا من هم عدل کنارش نشستهام و خودتان را بگذارید را جای من که چه باید کنم! (خاطرهٔ روز قدس سال ۲۰۱۴ را قبلاً در یک مطلبی نوشتهام و از تکرار میپرهیزم).
*****
خلاصه با هر ضرب و زوری کارآموزی تمام شد و برگشتیم به دانشگاه و کار با استاد جدید. آزمایشگاه را تازگی نونوار کردهاند. به سلیقهٔ استاد تخته سفیدها را به صورت عمودی گذاشتهاند روی دیوارهای سبز طوری که آزمایشگاه شبیه نمایشگاه نقاشی شده. شش میز و صندلی برای شش نفر و آخر آزمایشگاه هم میزی است برای جلسه. اولین کاری که میکنم برای خودم دو تا نمایشگر ۲۴ اینچ و صفحه کلید میگیرم. جلسهها هم به صورت هفتهای ولی خیلی نامنظم و ابنالوقتی. این استاد برعکس استاد قبلی هم کمحرف است و هم تودار. اولین جلسه ازم میپرسد که دوست دارم روی چه موضوعی کار کنم و بعدش پیشنهاد میکند که یک هفتهای مقالههای مرتبط را بخوانم. آخرش هم موضوع چیزی میشود که خودش دوست دارد. طوری رفتار میکند که انگار با پنبه سر میبرد و خودت هم حس میکنی که راضی هستی (برخلاف استاد قبلی که از بس استبداد رأی داشت که همیشه حس میکردم ناراضیام). در یکی از جلسات اول استاد به من میگوید که دادههای زبانی را بهش نشان بدهم و حالا یک ساعت نشسته فقط دارد به دادههای ترجمهٔ آلمانی-انگلیسی نگاه میکند جوری که انگار کارش زبانشناسی است. همیشه پیشفرضم این بوده که کسی که چندین مقاله در زمینههای بهینهسازی و روشهای آماری دارد میرود پای تخته و فرمولهای عجیب و غریب را سر هم میکند ولی انگار فرضم کاملاً اشتباه بوده. خودش یک روز برایم توضیح داد که فکر میکنی بهترین ترجمهٔ انگلیسی به چینی را چه گروهی دارند؟ چینیها. انگلیسی به عربی را چه طور؟ عربزبانها. یعنی اصلیترین راه برای حل یک مسأله شناخت درست آن است نه حرفهای قلمبهسلمبه زدن. هر وقت مقالهای را بهش نشان میدهم یک نگاه عاقل اندر سفیهی به مقاله میاندازد و میگوید به درد نمیخورد. چند جمله از مقاله را میخواند و با طعنه میگوید که «حتی نتوانستند مطلب به این سادگی را درست توضیح دهند». حالا نویسندههای آن مقاله از بهترین دانشگاههای امریکا هستند. کار با استاد جدید، قشنگ به من فهماند که چرا داوری مقالهها این قدر سختگیرانه است. قاعدتاً اگر امثال استاد من بخواهند کاری را داوری کنند، طرف را با خاک یکسان میکنند. جالب آن است که اگر دانشجوی استاد نباشی، هر کاری را نشان بدهی میگوید که چقدر جالب است و اصلاً به روی خودش نمیآورد که چه کار بیهودهای است در نظرش. موقع اولین مقاله نوشتنمان اول نگاهی به نوشتنم کرد، کمی مکث کرد و بعد همه را پاک کرد و از اول خودش نوشت. خیلی بهم برخورد. بعد که با همآزمایشگاهیها صحبت کردم فهمیدم که با همهٔ دانشجوها همین طور تا میکند یعنی اولین و حتی بعضی وقتها دومین مقاله را خودش مینویسد تا دانشجو راه بیفتد و بعدش دانشجو را به امان خدا میسپارد. برای پروژهٔ دکتری، من و یک دانشجوی دیگر از سمت بلومبرگ حمایت مالی میشویم و این خودش بهانهای شده برایمان که هر چند وقت یک بار برویم شرکت بلومبرگ. ساختمانی است شیشهای نزدیک به میدان کلمبوس.
آزمایشگاه ما
محل کارم در آزمایشگاه
منظرهٔ زمستان منهتن از ساختمان بلومبرگ
برای مصاحبهٔ کارآموزی گوگل اقدام میکنم و بعد از مصاحبه و گرفتن جواب قبولی، در مدت کمتر از سه روز پروژهٔ کارآموزی برایم پیدا میشود. شاید فکر کنید که چرا این اتفاق دو سال پیش نیفتاد؟ به دو دلیل: دلیل اصلی اعتبار استاد راهنمایم که خودش به صورت پارهوقت گوگل کار میکند و دلیل دوم این که تعداد مقالاتم نسبت به دو سال پیش بیشتر شدهاند. حقوق پیشنهادی گوگل هشت هزار و خردهای در ماه (قبل از مالیات) و پول جابجایی دوازده هزار دلار. جالب آن که این پول جابجایی را امسال برای اولین بار به نیویورکیها هم میدهد. یعنی بدون جابجایی پول جابجایی میگیریم. البته بعداً کاشف به عمل میآید که این پول جابجایی بعد از مالیات ۳۹ درصدی میشود هفت و هزار خردهای! چون این پول از جنس پاداش است نه حقوق، درصد مالیاتش بالاست. بگذارید شبیه به آن استاد دانشگاه اورشلیم بگویم: فکر کردید که این همه تجهیزات نظامی امریکا اتفاقی به وجود میآید؟
*****
بالاخره دانشگاه کلمبیا لطف کرد و به ما خانهٔ جدیدی پیشنهاد داد. یکخوابه خیلی قدیمی بدون امکانات به قیمت نزدیک به ۲۰۰۰ دلار در ماه. وقتی میرویم خانه را ببینیم بد جوری توی ذوقمان میزند و بیخیالش میشویم. به همین خاطر هم باید شش ماه دیگر دندان روی جگر بگذاریم تا شاید خانهٔ بهتری به ما پیشنهاد بدهند. تصمیم میگیریم همزمان خودمان هم دنبال خانههای دور و بر مخصوصاً نیوجرسی باشیم شاید جای بهتری گیرمان بیفتد. موقع کریسمس میرویم و خانههای شهر فورتلی در نیوجرسی را میبینیم. فورتلی میشود آن طرف پل جرجواشنگتن سمت شمال غربی نیویورک و نزدیکترین ورودی نیوجرسی است به دانشگاه کلمبیا.
خبردار میشوم که دانشگاه خانههای بیرون از منهتن هم دارد. در محلهای به اسم ریوردیل در جنوب برونکس (یکی از پنج حومهٔ نیویورک: منهتن، بروکلین، کوئینز، برونکس و جزیرهٔ استیتن). آنجا را هم نگاه میکنیم. کمی رفت و آمد با مترواش سخت است ولی ساختمان به شدت نونوار است، ساختمانی هشتطبقه با پنجرههای دودی یکسره از دیوار تا سقف و شکل ذوزنقهای که شکم ذوزنقه حیاط ساختمان است. پارکینگ زیرزمینی است و ورودیاش از کنار ساختمان. مثل این که موقع بحران اقتصادی ۲۰۰۸ و ورشکست شدن بنگاههای اقتصادی متوسط، شرکت سازنده ورشکست میشود و دانشگاه ساختمان را مفتخر میکند. محله اصلاً شبیه محلههای نیویورک شلوغ و کثیف نیست و پر از خانههای ویلایی است و البته بعداً متوجه میشوم که محلهٔ یهودیهای (متمکن) نیویورک است. یک بار هم میروم خانهٔ یکی از همآزمایشگاهیها که در آن ساختمان زندگی میکند. ساختمان خیلی تر و تمیز است با امکانات جانبی، مایکروفر، ماشین لباسشویی، ماشین ظرفشویی، اتاق مطالعه در طبقهٔ همکف، پارکینگ دوچرخه، باشگاه بدنسازی، پارکینگ خودرو (البته با هزینهٔ اضافی)، پشتبام عمومی، اتاق اسباببازی بچهها و نگهبان شبانهروزی و سرویس رفت و آمد رایگان از ساعت هفت صبح تا دوازده و نیم شب هر روز هفته، و از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب روز شنبه. آخرش به این نتیجه میرسیم که همین خانه را ثبتنام کنیم.
ساختمان دانشگاه (دو عکس اول) و محلهٔ اطراف (عکس سوم) -- متأسفانه متوجه شدم خودم هیچ عکسی از اطراف ساختمان ندارم و از عکسهای گوگل مپز استفاده کردم.
بعد از کریسمس دانشگاه خبرمان میکند که یک اتاق یکخوابه به ما میدهد به قیمت ۱۹۵۰ دلار در ماه. سریع میروم خانه را میبینم. از بخت بد، پنجرهٔ خانه رو به دیوار است. میروم به رئیس ساختمان میگویم (شنیدهام آدم بامرامی است). میگوید که یک ساختمانی طبقهٔ پنج هست که رو به حیاط است. سریع میروم به سمت ادارهٔ مسکن دانشگاه و با چک و چانه راضیاش میکنم که این یکی را به ما بدهد. میروم قرارداد خانه را میبندم. موقع بستن قرارداد، مسئول مسکن توضیح میدهد که آوردن سگ در خانههای دانشگاه ممنوع است. حالا همهٔ ساختمانهای دانشگاه عین باغ وحش است. موضوع مقدس سگ! در جامعهٔ امریکایی داستانی است برای خودش که در این نوشتهٔ کوتاه گنجایش ندارد.
این تاکسی قدیمی همیشه اطراف خانهٔ جدیدمان پارک شده.
حالا نوبت اسبابکشی است. بعد از کلی تحقیق متوجه میشوم که شرکتی معروف هست به اسم U-Haul که ترجمهاش میشود «تو جابجا میشوی». یک کامیونت کرایه میکنم روزی ۲۰ دلار، به علاوه هر مایل ۲ دلار برای هر مایل، نزدیک به ۳۰ دلار بیمه و بقیهاش مالیات. تهش فکر کنم میشود ۸۰-۹۰ دلار. به یکی از دوستان میگویم که همراهم باشد هم برای باربری و هم برای دلگرمی برای رانندگی، آن هم برای رانندهای که تازه یک ماه گواهینامهاش را گرفته. روزی اسبابکشی نیمچه برفی است و تمام پیادهروها یخ زدهاند. جلوی خانه جای پارک نیست و از دوستم که ایران زیاد رانندگی کرده میخواهم او پارک کند. از بخت بد خودرو میرود روی یخ و لیز میخورد و از عقب میرود توی دهن خودروی سوباروی پشت سر و مویرگی بیرون میآید. حالا ما هم ترسمان گرفته، نه به خاطر مخارج چون مخارج را بیمه میدهد، بلکه به خاطر این که رفیق ما گواهینامهٔ نیویورک ندارد. آخرش یکی میآید کنار ماشین. آقای مسن سیاهپوستی است. بهش که میگوییم خیلی تشکر میکند. میگوید دم شما گرم چون معمولاً ملت میزنند و میروند پی کارشان. میگوید که خودرو برای دوستدخترش است و الان میآید. دوستدخترش یک خانم مسن سفیدپوست است و او هم تشکر میکند و در جواب معذرتخواهی ما میگوید که بیخیال اتفاق است، میافتد دیگر. من و رفیقم با خاطرهٔ دعواهای خون و خونریزی و گیس و گیسکشی تصادفهای ایران، آچمز شدهایم. بالاخره پلیس انگار که عروس میآورد سر میرسد. اولش با جدیت و خشونتی پنهان از ما نکیر و منکر میپرسد. از بخت خوبمان اسم هر دویمان محمد است و اصلاً به ذهنشان خطور نمیکند که راننده من نباشم. تا میفهمد که تصادف هنگام پارک بوده، میگوید ای بابا، پس برای پارک بوده. سخت نگیرید. الان پروندهتان را جمع میکنم. دو تا افسر پلیس میروند داخل خودروشان و پرونده ما را تا جمع کنند دو ساعت طول میکشد. ما هم برمیگردیم و وسایل را میگذاریم خانه و زندگی جدید را آغاز میکنیم.
وداع با خانهٔ قبلی
عکس کامیونت یک دقیقه قبل از برخورد! به یخهای کنار خیابان دقت کنید.
پینوشت: انشاءالله مطلب بعدی در مورد کرایهٔ خودرو و سفرهای جادهای خواهد بود.
مدتی است شیراز بیشترم و بعد از 15 سال زندگی توی تهران تازه می فهمم زندگی یعنی چی؟ هم کار می کنم هم پژوهش هم زندگی. کشته مرده مرامشونم. ساعت 7 تو کوچه که روبرویمان پارک است جای پارک ماشین نیست تا نصف شب. می گم این 15 سال اشتباها تهران بودم. درکت می کنم ان شاالله زودتر تموم بشه و برگردی چالوس.خخخخخ