[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است. برای دیدن عکسها به این پیوند مراجعه نمایید]
در هول و ولای شروع ترم جدید (پاییز ۲۰۱۳)، از جلساتی که با استادها دارم چیز زیادی دستگیرم نمیشود مگر این که هم این آفتابه و لگنی که سال قبل ساختهایم را وصله و پینه کنیم تا شاید فرجی شود. این جور کار توی کتم نمیرود و مینشینم مقالههای این طرف و آن طرف را زیر و رو میکنم تا شاید فکری بیفتد توی کلهام. فکر که میافتد مسأله برایم این میشود که چه طوری استاد را راضی کنم قبول کند کاری که خودش پیشنهاد نداده را انجام دهم. یک بار بعد از جلسه بهش میگویم و میگوید وقت ندارد و سرش شلوغ است. بار دوم میگویم و میگوید برایش ایمیل بفرستم و دو باری ایمیل میزنم تا این که یک روز دم غروبی میآید پیش من و میگوید میخواهد برود بقالی چیزکی برای خودش بخرد تا ته دلش را بگیرد و توی همین فاصله اگر صحبتی دارم بگویم. من هم شروع میکنم صغریکبری کردن و آخرش میگوید که اگر تام (پستداک استاد دیگر) و خود استاد دیگر را راضی کنم راضی میشود که شروع کنم به پیادهسازی این کار. از آنجایی که الکلام یجر الکلام در مورد استخدامش میپرسم و میگوید که این اماراتیها بدجوری روی اعصابند. اولاً توی دفترچهٔ استخدام نکیر و منکر میپرسند و میگویند دینت چیست و من میگویم که دینی ندارم. میگویند دیننداری جزء گزینهها نیست و لاجرم شافعی (مذهب پدرش) را مینویسد. و این که کاغذبازی در آنجا بیداد میکند و کارها با سرعت کمی انجام میشود.
راضی کردن بقیه کار زیاد شاقی نیست ولی یک جای کار گیر هست و این که توی جلسه تصمیم میگیرند که کار پیشنهادی را نیم کنند و نصفیاش را من انجام دهم و نصف دیگرش را پستداک استاد دیگر. نمیدانم چرا حس خوبی از این جور کار ندارم ولی چارهای جز قبول کردن نیست. مرحلهٔ بعدی صحبت با استادی است که قرار است راضیاش کنم استادم شود. بعد از یکی از کلاسهایش میروم سراغش و ازش میپرسم که آیا وقت صحبت دارد یا نه. با رویی باز قبول میکند و میگوید که اگر اشکال ندارد با هم برویم به کافهٔ جو (کافهٔ اصلی دانشگاه که با دیوار شیشهای رو به خیابان برادوی هست). برعکس استاد الانم خیلی کمحرف هست و فقط توی مسیر از علائقم میپرسد و من هم توضیحات مختصری میدهم. بعد میپرسد از قبل از دکترایم و میگویم که ایران بودم. میگوید که ایران را خیلی دوست دارد و دلش میخواهد که یک بار هم که شده سری به ایران بزند. برایش میگویم که ایران جای جالبی است و برخلاف دید عمومی، کشور خیلی جذاب و امن و نسبتاً پیشرفتهای است. میگوید که خبر دارد چون دوستدخترش ایرانی است. اگر برایتان سؤال شده که دوستدختر برای استاد چهل و چندساله یعنی چی، جوابش میشود که دوستدختر در فرهنگ اینها یعنی ازدواج و زندگی مشترک بدون قیدهای دینی یا اجتماعی سنتی. یعنی ازدواج بدون عقد. توی این چند مدتی که اینجا بودهام عمدهٔ جوانهای دانشجو (اگر همجنسگرا نباشند) بیشتر اهل این جور زندگی دوستدختر دوستپسری هستند و اقلیتی که اهل ازدواجند معمولاً یهودی یا مسلمانند. با استاد میرویم به سمت اتاقش و هر چه که میگویم میگوید جالب است و خیلی خوب هست و این جور تعارفهای بی سر و ته و میگوید منتظر حمایت مالی از شرکت بلومبرگ باید بماند و بعد خبرم میکند. و این که اگر درست شود خوشحال میشود که با هم کار کنیم. دوزاریام میافتد که نباید تخممرغهایم را توی یک سبد بچینم و به فکر بقیهٔ جاها هم باید باشم.
سیاتل
برای مقالهای که از کارآموزیام درآمده باید بروم سیاتل. سیاتل میشود مرکز ایالت واشنگتن. نه واشنگتن دیسی که پایتخت است بلکه واشنگتنی که میشود شمال غربی امریکا و زیر کانادا. شرکت قرار بوده به من ۱۰۰۰ دلار ناقابل برای هزینهٔ سفر بدهد ولی چیزی که بعد از مالیات دستم را میگیرد ۷۰۰ دلار بیشتر نیست و با این پول اگر ارزانترین هتل و هواپیما را هم بگیرم صد تا دویست دلاری باید از جیب خرج کنم. رفتن به این همایش برایم یک جورهایی حیاتی است چون استادهای دانشگاههای اطراف شهر دیسی هم معمولاً میآیند آنجا و برای صحبت و مذاکرات دانشجوگیری میتواند خیلی مناسب باشد. باز هم برای کمکهای دانشجویی به همایش داوطلب میشوم که حداقل پول ثبتنامش صفر شود. برای پرواز هم این دفعه از هواپیمایی دلتا بلیط میگیرم چون ارزانتر از این دیگر گیرم نمیآمده. آن هم وقت خروسخوان گیرم میآید. باید دمادم سحر، بروم سمت فرودگاه جان اف کندی و البته این بار به خاطر سبکباریام با مترو میشود رفت. اشتباهی سوار خط دیگری میشوم و تا به خودم بیایم که چه شده، وقت تنگ میشود و یک جورهایی دقیقهٔ نود است که میرسم. خدا را شکر اینجا از این مسخرهبازیهای آژانس مسافرتی وجود ندارد و خودمان بلیط را مستقیم میخریم و اگر بار هم نداشته باشیم، کارت پرواز را میشود از خودپرداز فرودگاه گرفت. از اقبال خوبمان هم مسافران خط هوایی که انگار از اسرائیل هست توی صف هستند و انگار که عازم کانادا هستند. تأخیر بیشتر میشود و زمان پرواز من لب مرزیتر. صدای ایرانی به گوشم میرسد و میبینم چند قدم جلوتر از من، زن و مردی پا به سن گذاشته توی صف ایستادهاند. به سر تا پایشان نگاه میکنم و گذرنامهٔ با آرم ستارهٔ داوود چشمم را میگیرد. این هم از هموطن ناهموطن.
از گذر اصلی که رد میشوم سریع پاگذار را درمیآورم و نماز را به بدن میزنم و بعدش دوان دوان میروم با به هواپیما برسم. از کنار راهروهای شیشهای فرودگاه، خورشید سرک کشیده و مرا با چشمهای خونش میپاید تا این که میرسم به ورودی هواپیما که از بخت خوب اگر دقیقهای دیرتر میشد درش را بسته بودند. توی هواپیما کمیاش به خواب میگذرد و کمی دیگرش «آتش بدون دود». به دردسرهای آلنی برای این که مردم را بفهماند درخت مقدس کاری از خودش نمیکند و مارال که باید به پای آلنی صبر کند و پدرش آقاویلر که حیران است از دست پسرش. منظرهٔ پایین هم لامصب عجب چیزی است. کوههایی که پاپی هم شدهاند و رشتهکوهی شدهاند با رودی که از وسطشان میگذرد. کمی قبلترش بیابان بود و بیآب و علف. جلوتر کوهها برفیاند و آسمان هم آبی است. این کشور برای خودش قارهای است که هر گوشهاش یک طور است و چهارفصلش جور. به سیاتل که میرسیم به خاطر فاصلهٔ زمانی سهساعته، هنوز ساعت ده صبح هم نشده. میروم به سمت مترو فرودگاه و بلیط میخرم. خبری از ورودی برای وارد کردن بلیط نیست. قطارها هم نونوارند و شباهت به بقیهٔ قطارهایی که دیدهام ندارند. واگنهایی که دو ردیف صندلی روبروی هم دارند و بعضی جاها البته صندلیها پشت سر همند. مأمور قطار هم میآید و بلیطها را در مسیر بررسی میکند و اگر کسی بلیط نداشته باشد همانجا نقد حساب میکند. تعداد ایستگاهها هم خیلی کمند و فاصلهشان زیاد. پاییز به شهر سیاتل زودتر سر زده و درختها رقص رنگ راه انداختهاند. شکل سوزنی درختها و سبک چوبی خانهها آدم را یاد فیلمهای کانادایی میاندازد و این نشان آن است که بیشتر از دو ساعت با خودرو تا ونکوور کانادا راهی نیست.
از مترو پیاده میشوم و میروم توی خیابان شهر. اینجا دقیقاً مرکز اصلی شهر یا همان داونتاون هست. صدای سازی میآید از مردی با ظاهر ژاپنی. سازش به کمانچهٔ خودمان میماند ولی با صدایی زیرتر و البته آهنگش ناکوک است و بلندگو، صدای سازش را قد برجها کرده است. ساختمانها مثل نیویورک سر به فلک کشیدهاند و هوا سردتر است از نیویورک. خیابانها تر و تمیزترند و نوک برجها را نمیشود دید از بس که مه گرفتهشان. هنوز بعدازظهر نشده تا بتوانم اتاق هتل را تحویل بگیرم. از کمپولی مجبور شدهام چند خیابان آنطرفتر و توی هتل محقرتری اتاق بگیرم. سری به محل همایش میزنم تا هم نشستنی کنم و هم ببینم که چه خبر است. همین طور این که قرار است پوستر دوستان ایرانی را نصب کنم که نمیتوانستند بیایند. خودمانیمها این وسط بگذارید بروم بالای منبر. خودم ماندهام از هنر دانشگاههای مملکتمان. از طرفی رونوشت بدون دستکاری دانشگاههای امریکا است با این تفاوت که مسجد دارد و درس اجباری معارف و بسیج دانشجویی! ولی از آن طرف دیگر اگر دانشجویی مقالهای را با هزار زحمت به سرانجام برساند هیچ حمایتی از کارش نمیشود. از طرفی توی این مملکت فرنگ هیچ کسی مفتی درس نمیخواند و توی ایران ما من و خیلی از همنسلانم فقط به خاطر یک کنکور مفتی مفتی درس خواندیم و نگویم هیچ، ولی بازده و نتیجهٔ چندانی را به مملکت نرساندیم و خیلی از همنسلانم در رؤیای پیدا کردن شغل به سر میبرند. آنهایی هم که به نان و نوایی رسیدند، تعداد زیادیشان شدند مثل همینی مایی که اینجاییم و هر وقت هم یاد ایران میافتیم به سر تا پای همه چیز ایراد میگیریم و از این دور، میگوییم لنگش کن. یله کنم این حرفها را.
این همایش زبانشناسی رایانهای را نهادی غیرانتفاعی به همین اسم برگزار میکند و این نهاد منشیای دارد به اسم پرسیلا. پیرزنی است برای خودش که از همهٔ استادها بیشتر در این همایش شرکت کرده. این خانم پرسیلا، سگ پشمالویی دارد به اسم آقای نمیدانم چه. این سگ را هم ول میدهد تا استادها و دانشجوها بیایند ناز و نوازشش کنند. حالا این وسط، جناب آقای نمیدانم چه، چشمش ما را گرفته که نوازشی هم از ما بگیرد. حالا ما را دارید که چه طوری به این سگ بفهمانیم که عزیز دل، شما نجس هستی و ما نمیتوانیم شما را بنوازیم. خلاصه، خدا پدر همان صاحبش خانم پرسیلا را بیامرزد که پا میگذارد روی طناب دراز جناب آقا و زبانبسته هم چارهای جز پارس کردن محبتآمیز ندارد.
میروم به سمت هتل. هتل چند خیابان آن طرفتر از هتل همایش است. هتل همایش شیرین چهل طبقه شاید هم بیشتر باشد و این هتلی که من گرفتهام آخرش پنج طبقه هم نمیشود. وارد کوچهٔ هتل که میشوم نور آفتاب از روی خلیج انتهای کوچه روی چشمم میتابد و آدم را به هوس میاندازد که برود شهرگردی. وارد ساختمان هتل میشوم. ساختمان که چه عرض کنم، در کوچکی دارد که وارد میشوم و سمت چپش مهمانخانه و شرابخانهٔ هتل هست و سمت راستش پذیرش. خانمی با قیافهای بور و رویی باز مدارک را میگیرد و کلید را تحویلم میدهد. میروم سمت آسانسور تا بروم به طبقهٔ سوم. توی آسانسور کارگر هتل هست که سلام و خوشآمد میگوید و میپرسد که کجاییام. یاد گرفتهام این موقعها بگویم نیویورک تا حرف همانجا تمام شود. ولی میپرسد اصالتم کجایی است و میگویم ایران. میگوید که او را بعضیها در برخورد اول به اشتباه ایرانی میدانند چون اهل تیرانا (آلبانی) است که شباهتهایی به اسم تهران (یا به قول خودش تیران) دارد. دارد دوزاریام میافتد که اینجا شبیه نیویورک نیست و مردمانش برخورد و معاشرتشان آدمیزادیتر است. وارد اتاق هتل میشوم. یک تخت و یک میز مطالعهٔ کوچک و همین. پنجرهاش رو به خیابان است و به برجی کاملاً شیشهای.
کمی که استراحت میکنم میروم بیرون تا شهر را دیدن کنم. اولین چیزی که چشمم را میگیرد چرخ و فلک بزرگی است که روی اسکلهای بنا شده و هوس میکنم بچگی کنم و چرخ و فلک سوار شوم. این بار نه به خاطر بچگیاش که به خاطر این که از آن بالا، شهر را بشود راحتتر دید زد. اول صف بلیط، عکس میگیرند و میخواهند از من بروم پشت به دیوار بایستم و خندههای مضحک کنم. دلیلش را پرسا میشوم و خانم عکاس میگوید که این عکس رایگان است و بعد که از چرخ و فلک پیاده شوم آن را با عکس چرخ و فلک قاطیاش میکنند و اگر خواستم میتوانم بخرمش. از عکاسخانه میزنم بیرون و میروم توی صف اصلی. جلوتر از من توی صف، زن و مرد جوانی هی از خودشان عکس میگیرند یا به قولی سلفی. بهشان پیشنهاد میکنم که برایشان عکس بیندازم و آنها هم از خداخواسته قبول میکنند. مسئول سوار شدن چرخ و فلک، مردی حدوداً چهل ساله به قیافهای شبیه به مکزیکیها، به من عربی سلام میدهد. میگویم که این تکهاش را که گفتی فهمیدم ولی عرب نیستم. بعد هی سعی میکند حدس بزند که کجاییام که آیا ترکم یا هندی. من هم میگویم ایرانیام و او کلی به ذهنش فشار میآورد و آخرش میگوید «سلام، حالات شیطوره؟». بعد میگوید که به بیشتر زبانهای زندهٔ دنیا سلام و احوالپرسی را بلد است. زن جوان تا که میفهمد ایرانیام، میگوید که خودش اهل لسآنجلس هست و صمیمیترین رفیقش یک ایرانی است و ایرانیها آدمهای خیلی خوب و جالبیاند و از این جور حرفها. آقای مسئول چرخ و فلک هم حال اساسی به ما میدهد و مرا تنهایی سوار یکی از اتاقکها میکند و این فرصت من میشود برای استفادهٔ خودمانیتر از منظره و راحتتر عکس گرفتن. خورشید از این بالا وقتی پهلو به پهلوی خلیج میزند چشمنوازتر است و کوههای اطراف و قایقهایی که آن دورترند چشم را مسحور میکند. از آن طرف هم که شهر حرف زیادی برای گفتن ندارد، سنگ است و سیمان و آهن. کمی این طرف و آن طرف را میگردم تا مطمئن شوم چیزی از دفتر این شهر از قلم نیافتده. حتی بزهایی که معلوم نیست چه کسی ولشان داده روی تپههای منتهی به خط راه آهن.
روز کوتاه است و زودی تاریک میشود. یک ساعتی که از شب میگذرد، خیابانها سوت و کور میشوند و پرنده هم حوصلهٔ پر زدن ندارد. پس اینجا هم مثل نیویورک نیست و آدمها آدمیزادیتر زندگی میکنند. من هم مجبور میشوم بروم هتل و استراحت کنم تا ببینم دنیا دست کیست.
برای کمک داوطلبانهٔ دانشجویی دو نوبت باید وردست مسئول سالن ارائه باشم تا ارائهکنندهها را راهنمایی کنم که چه کنند و مثلاً میکروفن چه طوری است و از این جور کارها. اول صبح هم رئیس بخش پردازش زبان گوگل که خودش چند سالی استاد دانشگاه پنسیلوانیا بوده ارائهای دارد. خود ارائه بماند ولی بحثهای بعدیاش خیلی جالب است. یکی از استادها سؤالی طعنهدار میپرسد و او هم در جواب با طعنه میگوید که این حرفها را بس کنید. واقعاً الان هر چه قدر کار درست و درمان که باشد توی صنعت هست و دانشگاهها سرشان را به حرفهای دهنپرکن خوش کردهاند. این حرفش سالن را به وجد میآورد و باعث میشود بحثشان بالا بگیرد. خبری از هو کردن و این جور حرفها نیست و طرف حرف جدیاش را خوب توی لفافهٔ شوخی زده که به کسی زیاد برنخورد. خودم هم سر ظهر ارائه دارم. قبلش با جوئل میرویم به اتاقش و آنجا ارائهام را تمرین میکنم و ایرادهای آخریاش را میگیریم. بعد هم میروم توی یکی از سه سالن همایش و نوبتم که میشود ارائهام را به سرانجام میرسانم. حالا دو سه تا استاد را میبینم که صف کشیدهاند برای سؤال. اولیاش را که میشناسم و دومیاش را هم و سومیاش را هم. آنها میپرسند و من هم جوابکی بهشان میدهم. پایین که میآیم جوانی به سمتم میآید و کلی پیشنهاد میدهد که این کار را کن و آن کار را. به کارتش که نگاه میکنم میبینم که اسمش به ایرانیها میخورد و از او میپرسم «اسمتان...» حرفم را قطع میکند و میگوید «بله، من ایرانیام.» همین را میگوید و بی هیچ مقدمهای میرود رد کارش. بهتزدهٔ رفتارش هستم که یکی دیگر میآید از مایکروسافت و میپرسد که آیا دانشجوی فلانیام. تأیید میکنم و میگوید که اگر دوست دارم کارآموزی مایکروسافت بروم به او ایمیلی بفرستم. اسمش عربی است و بعداً که جستجو میکنم در تیم ترجمهٔ مایکروسافت کار میکند، در همین شعبهٔ مرکزی مایکروسافت در سیاتل. بعد با جوئل و همان سه استادی که سؤال پرسیدهاند و یک نفر دیگر میرویم به سمت رستوران. اولیاش استاد امریکایی دانشگاه جانز هاپکینز هست و دومیاش استاد چینی دانشگاه شهر نیویورک (کیونی) و سومیاش استاد دانشگاه کپنهاگن دانمارک و آخریاش استاد دانشگاه کالیفرنیای جنوبی. چشمم استاد جانز هاپکینز را گرفته. دانشگاهش نیم ساعت با دی سی فاصله دارد و استاد معروفی است. به او میگویم که استادم دارد از امریکا میرود و خودش میگوید که میداند و بعد توضیح میدهد که اگر دانشگاهم را عوض کنم شاید مجبور شوم بعضی از واحدهای درسی را دوباره بگذرانم و به او بعد از همایش ایمیل بفرستم و البته به صورت رسمی اقدام کنم.
بعد از پنج دقیقه پیادهروی میرسیم به رستوران و غذا سفارش میدهیم. هر کسی برای خودش و کاملاً دنگی. من هم چیزی جز سالاد ماهی سلمون گیرم نمیآید توی فهرست غذا و بقیه هم غذای خودشان را سفارش میدهند. استادها از هر دری سخنی میگویند و من بیشتر شنوندهام. غذا هم خیلی دیر میرسد و حرفها کشدارتر میشوند. استاد جانز هاپکینز که مثل دائرهالمعارف سرخود است. یکی دو تا سؤال ازش که میپرسم هزار تا مقاله رو میکند که این هست و آن نیست و از این جور چیزها. راستش را بخواهید برای من متأهلی که بیشتر خانه یا توی ساندویچیها غذا خوردهام، این اولین تجربهٔ رستورانخوری است. مثل این که رسم بر این است که رسید غذا را میآوردند و باید پول یا کارت اعتباری را بگذاریم لای رسید. بعد پول را کم میکنند و رسید پرداخت را تحویل میدهند که این بار مقدار انعام را بنویسیم. عرف چیزی حدود ده تا بیست درصد است بسته به قیمت غذا و فرهنگ شهر. من هم انعامکی مینویسم و فکر میکنم که دوباره باید کارت را لای کتابچهٔ رسید بگذارم غافل از آن که این بار نیازی به دادن کارت نیست و اطلاعات در دستگاهشان مانده و خودشان رفع و رجوعش میکنند. خانم گارسن هم کارت را پسم میدهد و من به روی خودم نمیآورم انگار که اشتباهی گذاشتهام کارت را و اصلاً حواسم نبوده. استاد دانشگاه جانز هاپکینز ولی هنوز مانده و نمیرود. مثل این که غذایش ۱۴ دلار بوده ولی برایش ۱۶ دلار حساب کردهاند. مانده تا ببیند چرا ۲ دلار گرانتر شده است. یعنی استاد دانشگاه میایستد تا دو دلارش معلوم شود و بعد میرود پی زندگیاش. آخرش هم معلوم میشود که دو دلار را اشتباهی اضافه برداشت کرده بودند و درستش میکنند.
عصری هم یکی از استادهای مریلند را میبینم تا با او صحبت کنم. دارد با یکی از استادهای انگلیسی صحبت میکند. حدس میزنم که احتمالاً پنج شش دقیقه حرفش تمام میشود. ولی صحبتش نیم ساعتی طول میکشد. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم موضوع صحبتشان هست. مثلاً این که معمولاً استادهای داور هیچ وقت دانشجو را موقع دفاع رد نمیکنند چون فشار اجتماعی بر رویشان هست که دانشجویی که تا اینجای کار آمده را دیگر ضایع نکنند و بعد این که شرکت نوبنیاد (استارتآپ) استاد چه شده و از این جور حرفها. بعد یکی از دانشجوهای دانشگاه استفورد سر میرسد و این یکی یک ساعتی باهاش صحبت میکند. بعد استادی از دانشگاه استونیبروک میآید و به بحثشان اضافه میشود. وقت را که میبینم دو ساعت و نیم شده و کمرم از بس که ایستادهام درد گرفته که این استاد مگر چقدر انرژی دارد حرف بزند. بیخیالش میشوم و میروم یک گوشهای مینشینم و قهوهای برای خودم میریزم تا تحمل درد کمتر شود. تا این که بالاخره موقع ارائه پوسترها میبینمش که سرش خلوتتر است. باز هم قصهٔ تکراری رفتن استادم و این که او خبر دارد و از علائقم میپرسد و این که تصمیم دارم در آینده استاد دانشگاه شوم یا بروم وارد صنعت. بعد رزومهام را بهش میدهم و میگوید که حتماً برایش ایمیل بفرستم.
این وسط هم دو سه تا ایرانی دیگر هم میبینم که یکی از کانادا آمده و یکی دیگر از کالیفرنیا. جالبتر از همه ولی ایمیلی است از یک ایرانی که کارمند مایکروسافت است. میگوید رفیق استادم در ایران بوده و دوست دارد صحبتی کنیم. همدیگر را توی مهمانخانهٔ هتل میبینیم. بندهٔ خدا به خاطر تحصیل پدرش متولد امریکاست ولی شریف درس خوانده و بعدش آمده دانشگاه ایالتی میشیگان و آنجا با استاد سابقم آشنا شده. الان هم مایکروسافت مشغول به کار است. از هر دری هم صحبت میکنیم. آدم اهل دلی است. مرا با خودرواش میبرد توی شهر میگرداند. اول از همه دانشگاه واشنگتن که بیشتر به بوستان جنگلی میماند تا دانشگاه. روبروی یکی از ساختمانها دریاچهٔ کوچکی است و این طرف و آن طرف هم درختان قدبلند. آخرش هم مرا میبرد به باغ ژاپنی که از بخت بد امروزش تعطیل است. جایتان خالی، نهار را مهمانش بودم در رستوران عربی و حلال.
غروب موقع اختتامیه است و ارائهٔ بهترین مقاله. آخرین کار دکترای یکی از دانشجوهای دانشگاه استنفورد که از قضا کارمند گوگل هم هست، جایزهٔ بهترین مقاله را میگیرد. بعد نوبت به جمعبندی میشود و این که این قدر افزایش شرکتکننده داشتهاند و فلان قدر هزینه شده و از این جور حرفها. ریال به ریال مخارج روی داریه ریخته میشود و هزینهها هم مو به مو اندازهگیری شده. سخنران گلایه دارد که چرا توی یکی از کارسوقها ۷۰ نفر ثبت نام کردهاند ولی ۱۴۰ نفر شرکت کردهاند و این کار درستی نیست. این اولین باری است که اختتامیهٔ همایش میبینم و آمار و ارقام برایم جالب است. جالبتر آن که اعلام میکنند سال بعد همایش در قطر برگزار میشود و توی تبلیغ قطر، اول توی نقشه نشانش میدهند. نقشهای که چشم امیران قطری دور دیده شده و نام خلیجش فارس هست. آخر سر هم از خانم پرسیلا و همکارش به خاطر سالها کمک و همراهی تشکر میکنند. خدا رحم کرد از جناب آقای نمیدانمچه تشکر نکردهاند.
شب آخر که میروم توی شهر بگردم متوجه میشوم تجمعی هست به اعتراض به حذف بیمهٔ درمانی اوباما. ملت با نوزادانشان آمدهاند و هر کدام به نوبت میروید روی صحنهٔ اصلی و نوزادشان را نشان میدهد و ملت شعار میدهند. چند دقیقهای تماشایشان میکنم و میروم پی کارم. آخر شب هم با رامی کارمند مصری استادم قرار است برگردیم به سمت فرودگاه. از قضا پروازمان یکی است. خودش اهل مصر هست و مسیحی پروتستان. قرار بوده که همسر و دختر یکسالهاش را بیاورد سیاتل ولی همان روز آخر، دخترش مریض میشود و خرج اضافی هتل روی دستش میماند. با تاکسی میرویم به فرودگاه و آنجا منتظر پروازمان میمانیم. گلایه میکند که استاد حتی اجازه نداده که شب بماند و با شبرو نیاید ولی استادهای دیگر به دانشجوهایی که مقاله نداشتند پول دادند که برای ارتقای علمی بروند همایش و آنها هم بیشتر به ارتقای روحی پرداختهاند و یک دقیقه هم توی همایش نبودهاند به غیر از ساعت صبحانه. از من میپرسد که آیا خبر دارم استاد گرایشهای … دارد. سری به نشانهٔ تأیید تکان میدهم. میپرسد که توی اسلام چه طوری است این قضیه. اینجا منظورش از اسلام لابد شیعه است چون خودش به اندازهٔ کافی هموطن سنی توی آزمایشگاه دارد که ازشان بپرسد. میگویم که اگر ثابت شود بیماری جسمی است، یکی از دو طرف میتواند تغییر جنسیت بدهد. میگوید که هیچ جوره این مسأله توی کتش نمیرود و اصلاً چنین مسألهای جایی برای فکر کردن ندارد حتی با عمل و اثبات مریضی. من هم میگویم که چه بگویم والله. توی ذهنم فکر میکنم که دنیا را ببین وقتی صحبت کفر میشود، مسیحی و مسلمان توی یک جبهه قرار میگیرند و این فرصتی است که هیچ وقت درست و حسابی استفاده نشده.
از بخت خوش، دو صندلی کناریام توی هواپیما خالی است و دراز میکشم و تا که میرسم سریع میدوم برای نماز و بعدش با حال نزار میروم سمت مترو. به خانه که میرسم انگار که خواب هواپیما حساب نمیشده و یکی دو روز خواب مطلق دارم تا هم سه ساعت اختلاف ساعت برگردد سر جایش و هم استراحت آن ساعتهایی را که منتظر تمام شدن صحبت استادها بودهام.