برای خواندن متن به ادامهٔ مطلب مراجعه نمایید!
[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است. برای دیدن عکسها به این پیوند مراجعه نمایید]
بالاخره دوچرخهمان هم رسید. توی یک کارتون که چرخ عقب و بدنه به هم وصلند و باید چرخ جلو و صندلی و رکاب را نصب کنم. وصل کردن رکاب و صندلی وسیلهٔ خاصی نمیخواهد ولی برای وصل کردن چرخ کمی زحمت لازم است. قرار بوده دوچرخه کوهستان مردانه بیاید، زنانهاش آمده. گرچه این که من خریدهام زنانه و مردانهاش در رنگاش است: آبی تیره مردانه است و سفید زنانه. میروم مغازهٔ لوازم یدکی، وسیلههای بستن دوچرخه را میخرم. تلمبه، قفل و کلاه هم که قبلاً رسیده بودند و خوب این یعنی که بسم الله. راه چهل دقیقهای پیاده میشود یک ربع.
اوایل کارآموزی است و مشغول خواندنم. دیوارچهٔ جداگانهٔ محل کارم هم شده چرکنویس فکر کردنهایم. هی مینویسم و هی پاک میکنم تا شاید فرجی شود. چیزهایی توی ذهنم میرسد. باز هم بیشتر میخوانم تا آن فکرها سازمانیافتهتر شود. نمیدانم اگر چیزی که توی ذهنم هست را بگویم چه بازخوردی میگیرم. به اولین جلسهٔ بعدی که میرسم هر چه هست را میریزم روی داریه. انتظار دارم که مثل فکرهایی که توی آزمایشگاه به ذهنم میرسید به من بگوید که نه نمیشود و تو هنوز تازهکاری و از این جور حرفها. ولی اولین چیزی که میشنوم این هست که «چرا از همین امروز شروع نمیکنی به پیادهسازی آن چیزی که در ذهن داری». من هم بهتم زده، میگویم که مطمئنی؟ این کار ممکن است جواب ندهد و جوئل هم میگوید «خوب جواب ندهد. تحقیق همین هست دیگر». من هم از خداخواسته از بعد از جلسه شروع میکنم به نوشتن برنامه. بیشتر که فکر میکنم میبینم حالا که طرف این قدر باز برخورد کرده بگذار آنچه توی فکرم است به او بگویم. جلسهٔ بعدی راست و حسینی میگویم که مهلت ارسال مقالهٔ تنها همایش تخصصی که امسال توی امریکا هست یک ماه دیگر است و من با توجه به ایرانی بودنم به دیگر همایشها نمیتوانم بروم. این بار هم روی خوش نشان میدهد. جانم برایتان بگوید که مابقیاش کار روزانه است.
*****
برای مقالهای باید بروم به همایشی تخصصی در آتلانتا. این یعنی اولین همایشی که قرار است حضور داشته باشم. بلیطم رفتنم صبح از سانفرانسیسکو به لسآنجلس و بعد از سه ساعت به لسآنجلس به آتلانتاست و بلیط برگشت مستقیم. اگر بخواهم سر وقت به فرودگاه برسم باید صبح خیلی زود بروم ولی ای دل غافل که خبری از مترو و این جور حرفها توی این دهات پیشرفته نیست. بعد از پرس و جو میفهمم شرکتهایی هستند که به قول خودشان شاتل دارند و با ونهایی مسافر میبرند. باید بروم سایتشان و بگویم فلان ساعت بیایند درِ خانه و مرا سوار کنند. توی سایتشان هم باید بنویسم که پروازم ساعت چند است چون آنها خودشان پیشنهاد ساعت رفتن را میدهند. قبل از طلوع آفتاب تلفن گویا زنگ میزند که تا چند دقیقهٔ دیگر شاتل میرسد. خودروی ونی است آبی تیره، همان طور که توی وبگاه خودشان زده بودند. سوار میشوم و مثل این که اولین نفرم. حسابی توی شهر میگردد و یکی و دو نفر را سوار میکند. بعدش میرود سمت استنفورد. اول صبح است که میرسیم به اطراف استنفورد و من برای اولین بار محل تولد گوگل و هزار تا چیز دیگر را اولین بار توی روشنای روز میبینم. دانشگاه که چه عرض کنم. بیشتر شبیه کوه است با آن تپههای بلندش و گروههای کوهپیمایی و دوچرخهسواری که از همین اول صبح پاشنهها را بالا کشیدهاند. کمی جلوتر دیگر خوابم میبرد و همین دیگر.
بعد از هفتخوان فرودگاه، سوار هواپیما که میشوم میبینم کمی شیر تو شیر است و چون پرواز دو ساعتهای بیش نیست، هر که زودتر آمده جای بهتری گیرش میآید و من هم آن تهها جایی گیرم میآید. مهماندارها هم سیاهپوست هستند، یک آقا و دو خانم جوان. مهماندار درخواست میکند که موقع برخاستن گوشیها و وسایل الکترونیک خاموش شود. یکی دو بار میگوید و بعد با لحن مخلوطی از عصبانیت و شوخی میگوید: «آقا! من با شما هستم. نگذار بیایم سر وقتت و خودم خاموشش کنم» که مسافرها هم خندهشان میگیرد از این بامزهبازی خانم مهماندار. هواپیما که اوج میگیرد صحنههای زیبایی به چشم میآید که کم پیش میآید دیدنش. فرودگاه کنار ساحل خلیج است و هواپیما اولش به سمت خلیج میرود و بعدش سر خرش را کج میکند و باعث میشود تابش آفتاب بر خلیج از پنجرههای کوچک هواپیما نمایان شود. کوههای سانفرانسیسکو و تنفس صبح و دریا و آسمان کمابر و فتبارک الله احسن الخالقین. من هم این وسط فیلَم یاد هندوستان کرده و رفتهام بازی پلی استیشن عهد بوق را به یاد دوران نوجوانی نصب کردهام و توپ را میرسانم به مهدویکیا و او هم پاس به عزیزی و سانتر و دایی و توی دروازهٔ تافارل بیچاره. تا این که کم کم به آسمان لس آنجلس نزدیک میشویم. شهری که پر است از همه چیز. ما که نرفتیم ولی گویا شهر فرنگی است برای خودش. البته این شهر فرنگ بودنش از تیپ مسافرین فرودگاه هم گویا است. نه این که بقیهٔ جاها شهر فرنگ نباشد ولی این یکی کمی بیشترتر شهر فرنگ است؛ تصور به عهدهٔ خواننده. دو سه ساعتی که میگذرد میشود موقع دومین پرواز. این یکی چهار پنج ساعتی طول میکشد و من هم «نیمیم ز ترکستان و نیمیم ز فرغانه»، کَمَکی خاطرات سفر را مینویسم و کَمَکی هم میخوابم. روز هم کجکی میرود جلو. سه ساعتی از عمرمان دوباره کم میشود و به آتلانتا که میرسم به جای این که ساعت ۵ بعدازظهر باشد ۸ شب است. به فرودگاه که میرسم برای رسیدن به ایستگاه متروی شهر باید از یک پایانه به پایانهٔ دیگری بروم. راهی که با قطار رایگان شدنی است ولی دنگم گرفته با این خستگی از دالان طولانی فرودگاه رد شوم. دالانی که کم از یک موزهٔ درست و حسابی ندارد. از یادمانهای جنگ گرفته تا آثار هنری و البته یادمانهای المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا. دیگر آخرهاش کم میآورم و سوار قطار میشوم. وقتی میرسم به در خروجی فرودگاه هیچم دستگیر نمیشود که از کدام طرف باید بروم. از آقایی میپرسم و بندهٔ خدا خودش هم درست و حسابی نمیداند ولی با من میآید و از یکی از مسئولین پارکینگ کنار فرودگاه برایم پرسا میشود و من هم تشکری و خدانگهدار.
متروها نونوار هستند و همه چیز شهر نو است. شباهتی با نیویورک ندارد از جهت کهنگی نیویورک و شباهتی به کالیفرنیا ندارد از نظر دهات پیشرفته بودن. چند ایستگاهی که میگذرد میرسم به ایستگاه مقصد. از آسانسور بیرون میزنم و هوا شرجی و گرم و بارانی است. اینجایی که پیاده میشوم خیابانها سنگفرشند و ساختمانها عین برج زهر مار. از آن طرف خیابان کسی صدایم میزند، نادی پسادکترای استادم هست که از قضا هماتاقیام شده در این سه شب. با دوستش ایستاده و سیگار میکشد. دوستش خودش را معرفی میکند، دانشجوی دکترای دانشگاه آخن و اهل فلسطین. نادی ساختمان هتل را نشانم میدهد. هتلی به اسم وستین پلازا به صورت استوانهٔ بلند شیشهای که شیرین هفتاد طبقه را دارد. اتاق ما هم طبقهٔ چهل و چهارم است. به اتاق که میرسیم منظرهٔ بیرون مرا میگیرد. تمام شهر زیر پایمان است. از بالا که به شهر نگاه میکنم معلوم است که همه جای شهر این طوری برج و بارو نیست و فقط این طرفش این شکلی است. اتاق دو تختی است و حتی آب داخل یخچالش هم پولی است، دیگر آبشنگولیاش که بماند. قیمت آبش هم چهار برابر قیمت دکانهای معمولی شهر است، مجدداً آبشنگولیاش هم که بماند. نمازم را که میخوانم زنگ میزنم به یکی از دوستان هموطن که از قبل قرار و مدار دیدار را گذاشته بودیم. اتاق طبقهٔ سی و چندم است و یک اتاق یکتخته. بندهٔ خدا یک غذای اضافه هم گرفته از رستورانی حلال در اطراف و مرا میبرد به سمت سرسرای هتل که به بار هتل هم قرابتی معنادار دارد. مینشینیم و گپی میزنیم. البته میتوان حدس زد که هر وقت میگویم گپ زدن سهم هر کسی چقدر است اگر یک طرف صحبت من باشم. یعنی که هر وقت نفس کم میآورم بندهٔ خدا فرصت دارد دو سه کلمهای از خودش بگوید. غذا را که میخوریم میزنیم بیرون توی هوای شرجی با نم باران. این قدر دور و برمان پر است از سیاهپوستهایی که درخواست کمک میکنند، ترسمان میگیرد از دورتر شدن از هتل. دور و بر ساختمان هتل میپلکیم که یکهو مرد سیاهپوستی جلوی راهمان سبز میشود. تا نگاهش میکنیم شروع میکند: «گوش کنید. نه. اولش گوش کنید. من آدم متشخصی بودم و هستم ولی مرا از کار اخراج کردند. شما میتوانید اسمم را از گوگل جستجو کنید و نام مرا پیدا کنید. باور کنید من آدم فقیری نیستم ولی به این روز افتادم. لطفاً کمکم کنید». من معذرتخواهی میکنم ولی رفیقم دست به جیب میشود و به جای دلار یورو بهش میدهد. شب و خستگی و خواب امروزم را تمام میکند که تا از فردا صبح اولین حضور همایشی خودم را تجربه کنم.
شب نادی میرود به بار. به قول خودش همایش هست و همین تفریحاتش. من هم که خستهٔ راه بودم و هر دو کمکی دیر بیدار میشویم. دعادعا میکنم به صبحانه برسم لااقل. رسیدن را میرسم البته آن هم چه رسیدنی. دلم را صابون زده بودم که صبحانهٔ هتل درپیتی ایروان آنچنان بوده دیگر اینجا با این همه دبدبه و کبکبه چه باشد. که هیچ چیز خاصی نیست. چند تکه شیرینی و چیزهای لوس دیگر و البته چای و شیر. این که میشود کل صبحانهشان. میروم تا بستهٔ همایش را هم تحویل بگیرم که این یکی بدتر از اولی. خبری از کتاب همایش که نیست چون دیگر نمیصرفد وقتی میشود همه چیز را روی وب گذاشت پول کاغذ خرج کرد. قبلاًترها یواسبی مقالات میدادند که حالا با فراگیری اینترنت از آن هم خبری نیست. کیف هم خبری نیست و یک ساک پارچهای بدقواره با نشان همایش میدهند و چند تا کاغذ تبلیغاتی. اول جلسه که ارائهٔ سخنران مهمان است و در اتاق همایشهای هتل برگزار میشود. قرار است برای جلسات عادی، این اتاق را با دیوار جدا کنند که بشود همزمان دو جلسه برگزار کرد. یکی هم یک طبقه بالاتر وجود دارد که این کلاً میشود سه جلسهٔ همزمان. تا بخواهی هم تهویهٔ هوا را روی درجهٔ یخچالی گذاشتهاند و آدم پشیمان میشود که چرا لباس زمستانی با خودش نیاورده. هر که را که میشناختم و ندیده بودم را دارم از نزدیک میبینم و حس جالبی است دیدن این همه آدم حسابی آن هم در یک جا. در همین هیر و ویر یک دوست ایرانی دیگر را میبینم که از ایران آمده و با کمکهزینهای که از دانشگاه قبلیاش از فرانسه داشته آمده اینجا و میخواهد مقالهاش را ارائه دهد. دوستی که حالا خودش استاد دانشگاهی شده و جوان است و جویای نام.
هر صبح و بعدازظهر دو نوبت جلسه وجود دارد و بینشان چای و نوشیدنی توی راهروی هتل گذاشتهاند برای استراحت. ظهر را هم گفتهاند میشود نهار دانشجویی با کمکهزینهٔ آیبیام. این یعنی این که غیر از صبحانهٔ معمولی، معمولاً خبری از نهار و شام نیست و باید خودمان دندمان نرم از جیب مبارک خرج کنیم. ما را باش که دلمان را صابون زده بودیم برای همایشهای خارجی. نهار دانشجویی را با دوستان ایرانی سر میکنیم. از همه دری صحبت میشود که بیشتر درها یا به سوی انتخاباتی است که قرار است هفتهٔ آینده برگزار شود و یا در مورد درس و دانشگاه. دوست تازهاستادشده هم گله دارد از وضعیت بیبرنامهٔ وزارت علوم که استاد کم میگیرد و دانشجو زیاد. لذا استاد نه به درس دادن میرسد چون هوار تا درس در یک ترم به او میسپارند و نه به تحقیقش که هوار تا دانشجو بر سرش آوار میکنند. وضعیت ارزیابیهای وزارت علوم که قصهٔ غصهای است که در هیچ دولتی آخر نشده و انشاءالله در دولت یار آخر شود.
بعد از نهار میروم پی کارهای داوطلبانه! قصه آن که رسم است دانشجوها درخواست میدهند که به صورت داوطلبانه در کارهای همایش کمک کنند و در ازایش هزینهٔ ثبتنام و البته شراب مهمانی را رایگان باهاشان حساب میکنند. برای من دو تا کار افتاده که یکیاش به خاطر ناهماهنگی لغو میشود و آن یکی هم همراهی با یکی از شرکتکنندگان است که مشکل بینایی دارد. به من هم پیراهنی میدهند که آن قدر زشت است که تا حالایی که این متن را مینویسم دلم نیامده بپوشمش. پیراهنی گشاد و سفید که با رنگ زرد مرده، رویش اسم همایش نوشته شده.