نمیشود ننوشت. نمیشود حرف نزد. حتی نمیشود که نخواهی بنویسی. نمیشود که نمیشود حتی اگر کار نشد نداشته باشد. باید راه بروم؟ باید ننویسم؟ باید راهِ نرفته را بنویسم یا راه نرفتهای که رفته را؟ چه مینویسم؟ چه نمینویسم؟ صبح که بیاید تردیدی در فراموشی نیست و شب اگر باشد؛ خاموش و سرد، شاید یادم بماند. غروب باد میآمد؛ صبح که بیاید شاید باد هم نیاید. غروب غروب بود و صبح صبح. باران اگر شاید باید بیاید، اگر شاید. دلم گرفته، عجیبتر از روزهایی که گرفتهتر بود. نمیدانم باران سهم کدام باغچه خواهد شد و آفتاب از کدام مشرقِ نیامده سر خواهد زد. به سرم زده آفتاب را آغوشی باشم و باران را غرق شوم. من فقط میدانم که نمیخواهم و نمیتوانم که بخواهم ننویسم. ای کاش خوابم گرفته باشد و همه چیز خواب باشد. همه چیز؛ رؤیا یا کابوس فرق زیادی ندارد. دلم میخواهد این روح که شاید لجنمال و شاید کدر، به این تن لعنتی هیچ وقت برنگردد. تمام باران را شاید بنویسم. تمام رفتههای نگفتهام را. تمام شانههایم که خوب موی لحظهها را شانه زدند و گریستند تنهاییام را. خوب گوش کن! فراموشی راه دشواریست برای بودن. باید باشم که فراموش کرده باشم یا باشی که فراموشم شده باشد هستی. من بودم و تو هستی. من نیستم و تو هستی. هستی که باشی برایم مثل یک سوهان برای روحی که دارد بازیگوشی میکند. خوب این لحظهها را ندیده بگیر؛ باشد؟ ندیده بگیری شاید درمانی باشد فردا را. فردا را میشود نخوانده، ساده گرفت و هجی کرد. امروز روزِ شبها باشد اگر و دیروز را خوب شانه زده باشم. به باران بگو، صبح که بیاید باز تنها خواهد شد. زیاده حرفی نیست؛ حرفی نبود و حرفی شاید نخواهد بود. نخواهد که خواسته باشم ننوشتن را. من برای تو نوشته شد یا از تو یا با تو... چه فرقی میکند وقتی که من نوشته شدم و تو...
یک لحظه رهایم نکن ای ماهِ شبستان
ای منـتـظــرِ خاتـمه ی غفـلتِ یـاران....