چشم تو مرا برد به آن سوی سرودن

تا لحظۀ زیبای دل از خویش زدودن

آهنگ صدایت شده آرامش این دل

موسیقی لبخند تو شد معنی بودن

 

شاید نشود اسم تو را باز بخوانم

از عشق تو، از لذّت آغاز بخوانم

شاید نشود نامه‌ای از دل بنویسم

از درد دلم، از غمِ این راز بخوانم

 

شعرم همه مدیونِ نگاهی‌ست که داری

سرگشتۀ آن حضرت آهی‌ست که داری

دلگیر مشو از نفس سادۀ حرفم

زیبایی تو اصلِ گناهی‌ست که داری

 

لبخند تو شعری‌ست که می‌شد بسرایم

برق نگهت آیۀ دل بود برایم

با آن که غم عشق تو دردی شده بر جان

تا درد تو باشی، همه دردی‌ست سزایم

 

هر واژه به یاد نگهت در هیجان است

چون آتشی از کوه غَمَم در فوران است

من پای همهْ قول دلم مانده‌ام این بار

در هر نفس از سجده‌ام این قول عیان است

 

نگذار که تنها شوم و شعر بخوانم

آوار شود این غم و در گریه بمانم

نگذار که شعر دلم از یأس بمیرد

امّید بده بر دل دلمرده و جانم

 

دوشنبه 11 خرداد 1388

 

****

پی‌نوشت:

انجمن ادبی «سیاه‌مشق» پس از تعطیلات عید با نام تازۀ «رَصَد صبح» به کار خود ادامه می‌دهد؛ همین.