روزهای اخیر مأنوس بودم با چند کتاب تاریخی از عبدالحسین زرینکوب: تاریخ مردم ایران قبل از اسلام، تاریخ مردم ایران از پایان ساسانیان تا پایان آلبویه، بامداد اسلام، و در نهایت تاریخ ایران بعد از اسلام.

روزهای اخیر مأنوس بودم با چند کتاب تاریخی از عبدالحسین زرینکوب: تاریخ مردم ایران قبل از اسلام، تاریخ مردم ایران از پایان ساسانیان تا پایان آلبویه، بامداد اسلام، و در نهایت تاریخ ایران بعد از اسلام.


این کتاب مجموعهٔ سخنرانیهای مرحوم زرینکوب به سال ۱۳۵۵ خورشیدی در وزارت خارجهٔ دولت پهلوی است. کتاب به نوعی خلاصهٔ کتاب مهمتر او، «روزگاران»، است که پیشنهاد میکنم بخوانید. در جاهایی از سخنرانی رنگ ملیگرایی و باستانگرایی در صحبتهای زرینکوب پیداست و جاهایی حرفهای میزند که معلوم نیست آیا مبنای دقیقی دارد یا خیر: مثلاً آنکه آریاها اصالتاً بور بودند. جالبتر آن که اگر بشود جایی در عالم گفت که احتمالاً آریاها آنجا هنوز هستند میشود هندوستان، افغانستان، ماوراءالنهر و شاید بخشهایی از فلات ایران. این امر تقریباً بدیهی است که تا همین ۱۵۰ سال پیش هیچ ایرانیای از هخامنشیان و اشکانیان باخبر نبوده است یا اگر هم خبری داشته است بر اساس تاریخ هرودوت و بخشی از کتب یهود بوده است و آن اطلاعات نیز اصلاً فراگیر نبوده و برای کسی مهم نبوده است. حتی در شاهنامه آنها جزو داستان اسطورهای بودهاند تا آن که باستانشناسی و حفاری جدید وارد کار شد و ترکیب رمزگشایی از سنگنوشتهها و شبهتاریخهای یهودی و یونانی آن چیزی را که الان داریم به ما داده است.

کتاب دو بخش دارد: بازخوانی اظهارات آمریکاییها در جهت اثبات آنکه دولت کارتر قبل و پس از انقلاب اسلامی، با تمام وجود پشت محمدرضا پهلوی ایستاد. دوم رونوشت اسناد کشفشدهٔ سفارت در مورد نهضت آزادی.
اول از همه: نیمچهشکستهنویسی ترجمهٔ مصاحبهها آزاردهنده است (ای کاش حداقل درست شکستهنویسی میشد) . این متن از نداشتن ویراستار رنج میبرد: ظاهراً ویراستار عنصر نایابی است یا حتی میشود گفت بعضی در شأن خود نمیبینند ویراستار داشته باشند.
دوم آن که مثلاً این کتاب تاریخ است. این مقدار از سوگیری عجیب نیست؟ حتی دلش نیامده یک جای گفتهٔ آمریکاییها کلمهٔ امام را از اسم خمینی بردارد.
سوم آن که خط روایی کتاب به شدت پراکنده و شلخته است.
پینوشت: فرصت نوشتن در مورد خواندههایم ندارم، اما حیفم آمد کتاب «ده غلط مشهور دربارهٔ اسرائیل» از «ایلان پاپه» را که اخیراً خواندهام پیشنهاد نکنم.


یکی از شعرای معاصر به نظرم آقای امیری فیروزکوهی میفرماید:
چندان به کوی دوست نرفتم که روزگار
در خاک و خون کشیده به پهلو برد مرا
اگر با پای خود میرفت، چنین بلایی سر او نمیآمد. حالا این حکایت ماست. ما هم چندان به کوی دوست نرفتیم که دور روزگار با سیلی اسرائیل و بمبارانها و … مار به طرف خود خواهد کشاند. یعنی مسلمانان بر سر دوراهی قرار خواهند گرفت که یک راه آن نابودی کاملشان است و راه دیگر آن که برخیزند و از حیثیت و شرف و کیان خود دفاع کنند و این شوخی نیست.
ص ۲۸۰
بخشی از مصاحبه با کیهان مورخ مهر ۱۳۷۴
پ.ن. وقتی دیشب این مطلب را خواندم... ۳۰ سال پیش.
این روزها عجیب مشغولیتهای کاریام بالا رفته است: ما را به سختجانی خود این گمان نبود.
مدتها بود فکر چنین کاری در سرم بود. تا که یادم آمد الان قاعدتاً باید فصل نمایشگاه کتاب باشد. ساخته و پرداخته کردن فهرستی دقیق اصلاً ساده نیست اما به ذهنم رسید کاری که از دستم برمیآید، دیدن فهرست رمانهای خواندهشدهام (۳۴۳ مورد) است و سپس آنهایی که به نظرم ارزش خواندن به دلایل مختلف دارند بگذارم. این انتخاب فقط با یک نظر در فهرست بلندبالا بوده و قاعدتاً اگر یک بار دیگر این کار را کنم شاید بعضی کم شوند و بعضی دیگر اضافه شوند. وزن آثار کلاسیک کمتر است چرا که به نظرم کلاسیکخوانی حوصله میطلبد مگر آن که غولی مانند داستایوسکی باشد. آنچیزی که هست پیوندها به ۷۷ داستان است که برخیش فارسیاند و از خارجیها، اگر ترجمه داشته باشد نسخههای ترجمهٔ فارسیشان به سادگی قابل نمایش است.
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجریها و مُرسیها

اولین بار پاییز ۱۳۸۷ این داستان بلند را خواندم و یادم هست یکی دو سال بعد در تعطیلات نوروز از بیکتابی در شهرستان، دوباره خواندمش. پس با این اوصاف این بار سوم است که میخوانم بیشتر از سر کنجکاوی که این کتاب چه چیزی داشته که در نسل ما دههشصتیهای تازه به جوانی رسیده اینقدر پرطرفدار شده است. کتاب خیلی کوتاه است و شاید بشود در دو یا سه نشست تمامش کرد و این یک دلیل. دومین دلیلش قلم صمیمی مستور است. سومیاش شاید نوع نگاه مستور به مسألهٔ عشق که در مرز بین احساساتیگرایی (سانتیمانتالیسم) و شاعرانگی در نوسان است. ضرباهنگ داستان هم سریع است و احتمالاً با روحیات جوانان نسل تلویزیون و چتروم (یاهو ۳۶۰ و ارکات و یاهو مسنجر) و وبلاگ همخوانی دارد.
اما برگردیم به اصل مسأله یعنی داستان و روایت: مشخصاً مستور مسألهای شخصی در مورد وجود خداوند و همزمان عشق داشته است و تمام شبهات موجود مانند احتمال وجود ما، وجود شر و مریضی، وجود عشق و چند شبههٔ دیگر را در جورچینی گذاشته و بعد چند شخصیت کاریکاتوری سر هم کرده تا در و تخته جور دربیاید. این داستان از بدیهیات داستاننویسی مانند فضاسازی، شخصیتپردازی، واقعنمایی با شرایط جامعه و بسیاری چیزهای دیگر کاملاً به دور است. شخصیتهای داستان انگار در سیارهای دیگر زیست میکنند: حرف زدنشان، فکر کردنشان و همه چیز قرار است «مسأله»ٔ مستور را حل کنند نه خلق داستان. جالب است که همزمان پس از سالها کتاب «مبانی داستان کوتاه» مستور را تورق میکردم که رسیدم به بحث پیرنگ و منطق علی-معلولی و سببیت در طرح داستان: این رمان از این مسأله کمبهره است. شخصیت علی که مثل وعاظ منبری است، شخصیت یونس که یکهویی توی فرودگاه با خود میگوید: «آیا خداوندی وجود دارد؟» بدتر آن که مستور در گرهگشایی از این مسائل به شدت لکنت زبان دارد و گرچه به خاطر مطالعات جانبیام در این حوزه میفهمم که احتمالاً میخواهد بحث «تجربهٔ دینی» را از زبان شخصیت علی بیرون بکشد، اما به شدت در روایتسازی الکن است. خلاصهٔ مطلب که این داستان مانند بسیاری دیگر از آثار مستور مشکل زاویهٔ دید دارد.
از همهٔ اینها که بگذریم، چه میکند این نوستالژی. اگر اشتباه نکنم این داستان سومین رمانی بود که در عمرم خوانده بودم. آن موقع درگیر شعر بودم و داستان برایم الویت نداشت. قبلش یک کار از امیرخانی خوانده بودم (مناو) و رمان کوتاهی از چخوف (اگر ژولورنهای بچگی را فاکتور بگیریم). حس عجیب نوستالژی برای دوبارهخوانی چنین اثری همهٔ آن ایرادهایی را که گفتم به راحت یک آه کشیدن شست و برد.

از عصر روشنگری و دانشمندان مؤمن تا مرگ خداوند
با آغاز عصر روشنگری، علوم تجربی مانند فیزیک، شیمی و زیستشناسی رشد شتابانی به خودش گرفت. شاید یکی از بنیادیترین و تکاندهندهترین نظریات فیزیکی، سه قانون فیزیکی آیزاک نیوتن بود که علاوه بر کشف مقولهٔ جاذبه، ادعا بر ازلی-ابدی بودن طبیعت کرد. در آن موقع کشفیات فیزیکی و شیمیایی بسیار ملهم از کلام مسیحی بود و در این اکتشافات پنداری دانشمند در پی وجدان مستقیم حکمت الهی در طبیعت است. در قرن هفدهم، رابرت بویل، فیلسوف فیزیکدان-شیمیدان اروپایی نظریهٔ وجود «طراح هوشمند» در جهان طبیعت را مطرح کرد که قاعدتاً با توجه به فضای الهیاتی حاکم بر جهان امری پذیرفتنی بود. در عین حال، جهان شاهد روند گرایش به طرحسازی ریاضیاتی از طبیعت بود تا جایی که وقتی لایبنیتز با خللهای ریاضی نظریهٔ نیوتن مواجه شد، کل مسأله را زیر سؤال برد. دلیل ایراد لایبنیتز آن بود که نیوتن برای خود امر جاذبه نتوانسته توجیهی فیزیکی بیابد و آن را به نحوی به حکمت الهی ارجاع داده است. از نظر نیوتن در آخرین ویرایش کتابش، تمام هستی را نگهدارندهای است که خداوند است. اما تمام این نگاه الهیاتی به مرور زمان و البته به سرعت دچار چالش شد تا جایی که هماکنون فضای غالب آموزشی-دانشگاهی جهان مبتنی بر مادیگری است.

این کتاب را سفر تابستان گذشته (۱۴۰۳) در باغ کتاب دیدم و از قیمتش جا خوردم: به دلار آن موقع میشد ۲۱ دلار. چیزی در حد قیمت کتابهای خارجی. آن روز نخریدم و بعد که کمکم قیمتهای نجومی کتاب در ایران برایم جا افتاد راضی به خریدن شدم. کتابی با جلد سخت از نشر علم، با کاغذ سفید و وزن سنگین برای ۱۱۶۸ صفحه. کتاب قیمت پشت جلد نداشت ولی خب، حداقل دو جایی که قیمت کردم به یک قیمت یکسان ارائه میشد. به خاطر درد مزمن گردن که دارم معمولاً درازکشیده باید کتاب بخوانم ولی به خاطر اهمیت موضوع برایم، شروع به خواندن کردم. اوایل به سختی این سنگینی را در دست نگاه میداشتم و گاهی با روشهایی دیگر. آغاز کتاب، همراه است با مقدمهٔ نویسنده نسبت به این که سعی کرده است کتاب را آسانخوان برای نسل جوان دانشجو بنویسد و برای کم کردن از حجم کار، ارجاعات را به کلی حذف کند.

«میم عزیز» در واقع نوعی فراداستان یا متافیکشن است. نویسندهای که احوالات نویسندگیاش را موقع نوشتن همزمان یک رمان و فیلمنامهای ترسناک همزمان با اتفاقات زندگیاش مینویسد و در اواخر داستان، رنگ واقعیت و خیال با هم مخلوط میشود. این گونهٔ ادبی البته خیلی جدید نیست ولی به نظرم آمد همان نقد یکخطی بیادبانهای که فراستی نسبت به «جرم» مسعود کیمیایی داشت، بر این اثر صدق میکند. واقعاً هیچ حرف و درونمایهٔ ویژهای به جز بازی فنی-روایی ندیدم.

قطعیت صرفاً یک فکر است نه واقعیت. چیزی در جهان فیزیکی قطعی نیست. تلاش بیشتر برای رسیدن به قطعیت در مورد هر تصمیمی، ما را به دام بیتصمیمی و وسواس فکری میاندازد. اگر تلاش کنیم همیشه به راههای مطمئنتر کمخطر روی بیاوریم، در واقع راه پیشرفت و خلاقیت را بستهایم. تصمیم نگرفتن خودش یک تصمیم است که باعث اضطراب و هیجانات ناخواسته میشود.
اکثراً پیشنهاد میکنند که «بگذار بگذرد» (Let it go) که اتفاقاً غلط است بلکه «بگذار بماند» (Let it be) راه بهتری است. در کتاب قبلی این دو نویسنده که فرصت نوشتن دربارهاش نکردم، با عنوان «غلبه بر افکار مزاحم ناخواسته»، از استعارهٔ جالبی استفاده شده است: فرض کنید قرار مهمی دارید و به سرعت در حال رانندگی هستید که فضلهٔ پرنده روی شیشه میافتد. اگر برفپاککن را بزنید، گند همه جا را میگیرد. اگر بایستید و با پارچه تمیزش کنید، از قرار جا میمانید. فکرهای مزاحم شبیه به همان فضلهٔ پرنده است. کاریشان نمیشود کرد. باید با آنها ساخت. بررسی کردنهای ناتمام، مشورت گرفتنهای بیفایده از دیگران (اطمینان خاطر تهی!) و امثالهم به اضطراب بیشتر میانجامد و بینتیجه میماند. راه آن است که این عدم قطعیت را با تمام وجود بپذیریم و بپذیریم که برخی از افکار منفی صرفاً افکار هستند نه واقعیت. پیشنهاد نویسندگان روش DEAF است:
D: Disntinguish trap
E: Embrace the feeling of uncertainty
A: Avoid reassurance
F: Allow yourself to float
در واقع باید نخست فکرهای وسواسی را از فکرهای جدی تمیز دهیم، بعد عدم قطعیت و شک را به عنوان جزئی جداییناپذیر بپذیریم، سپس از بررسی کردنها و مشورت گرفتنهای پیدرپی از دوستان و دکتر گوگل اجتناب کنیم و در نهایت بپذیریم مانند موجسواری هستیم که بر موج عدم قطعیتها باید تصمیم بگیریم و از این شجاعت لذت ببریم (و چقدر عمل کردن به این حرف در دنیای امروز سخت است، خاصه آن که اهل غرب آسیای پر تلاطم باشی و تخصصات هم هوش مصنوعی باشد که خودش روضهای جدا میطلبد).

کتاب البته حرفهای بیشتری دارد که از حوصلهٔ نوشتن من خارج است. این دومین کتاب از سهگانهٔ نویسندگان است که من اول سومی را خواندم، و آخرش دومی. حرفهای تکراری مانند گفتگوی درونی فکر نگران با فکر آرامکننده و فکر حکیمانه در تمام کتابها تکرار میشود و در این کتاب هم تأکید شده است بر این که از نگاه حکیمانه به مسائل نگاه کنیم و با ذهنآگاهی (mindfulness) بکوشیم این مسأله را بفهمیم که هر فکری که به ذهن خطور میکند نه درست است و نه حل کردن آن فکر اضطراری است. مانند دیگر کتابهای این دو نویسنده، مطالب موجز و بدون قصهپردازیهای رایج است.