در این شب تاریک جز اندوه و آهی نیست
جز پتپت شمعی تمنای پگاهی نیست
ماییم و نفرین زمان بر قامت هستی
در احسن تقویم انسان اشتباهی نیست
سربازهای خستهٔ شطرنج تقدیریم
در کیش و مات مهلکه انگار شاهی نیست
شیطان به جام شوکرانم سجده کرد و گفت
در جرعهٔ تلخی که مینوشی گناهی نیست
بر سنگ قبر لحظههایم بازمیخوانم
دنیا برای ما به جز آرامگاهی نیست
در چشمهای مردم دنیا به جز غفلت
اشکی به روی گونه و چشمی به راهی نیست
در شهر تنها رد درد است و نفیر بوق
از مأذنه الا اگر باشی الاهی نیست
در آسمان نیمهشبهایم چه میبینم
انبوه ابر تیره هست و نور ماهی نیست
این بار یوسف طعمهٔ گرگ بیابان است
وقتی که تیغی هست و راهی هست و چاهی نیست
حتی مرور خاطرات روزگارانم
جز اخگر کبریت در انبار کاهی نیست
گفتی خدا پشت و پناهت روزگارت خوش
جز غم در این ویرانه ما را سرپناهی نیست
۲۶ مارس ۲۰۲۴
سانیویل، کالیفرنیا
*****
پینوشت: موقع گذاشتن این مطلب، یاد این شعر از غلامرضا بروسان افتادم:
کجا بیایم
با دلم که به لولای در گیر کرده است
با سرم که سنگین است، با برفی که می بارد
باران به تماشای خال گونه ام می آید
سنگینم
انگار زنانی آبستن
در دلم زعفران پاک می کنند