رخصت بده از کوچه و از در نگویم
از دستهای بستهٔ حیدر نگویم
آنجا که کوچه معنیاش دستان بسته است
آنجا که جان مرتضی از کینه خسته است
این قصه را بگذار تا آخر نخوانم
این اشک دریا میشود دیگر نخوانم
پسلرزههای شانههایش را نگویم
یا غربت دردانههایش را نگویم
دیگر نگویم درد دل با چاه میگفت
آری خدا هم در غم او آه میگفت
آه از سقیفه از تب دنیاپرستی
از بیوفایی و نفاق و کفر و پستی
دیگر نگویم شعلهٔ آتش چهها کرد
آتش چهها با خانهٔ امن خدا کرد
دیگر نگویم چهرهٔ مهتاب نیلی است
دیگر نگویم صورتش زخمی ز سیلی است
وقتی علی آشفته از بغض حسن شد
وقتی که زهرایش به تاریکی کفن شد
دیگر زمان الوداع آخرین است
آری شروع غربت مولا همین است
دیگر خداحافظ توی ای جان و جهانم
ای کاش دیگر بعد تو من هم نمانم
دیگر علی بی تو شکیبایی ندارد
این شانهها دیگر توانایی ندارد