“احساس می کنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا درمی‌آورد...”

― گروس عبدالملکیان

 

می‌خواهم شعری بنویسم
چرا که باید!
چرا که این جام شراب
این قهوهٔ بی‌کافئین
کف کرده است
چرا که تو را نمی‌شناسم دیگر
تو را دیگر نمی‌شناسم
دیگر نمی‌شناسم تو را
نمی‌شناسم دیگر  تو را

 

کجا بودی تا حالا
که نیستی و نبودی
و من با تو که نیستی حرف نمی‌زنم
و به تو که نیستی فکر نمی‌کنم؟

 

پرده‌های اتاق کارم
از ترس خورشید پایین می‌آیند
و سایه می‌ریزد روی شعر من
همسایه‌ام مشغول کار است
و من روی این شعر باید تابلویی بگذارم:
«هیس! کارگران مشغول کارند!»

 

بیا با هم به خانه برگردیم
جرعه‌ای چای داغ
جرعه‌ای ناله از زمانه
که خوش ندارد من و تو را
که نیستیم
با هم ببیند

 

تو نبودی و
سنجاقک‌های کودکی‌ام
بال‌هایشان را
به خاطراتم سنجاق کردند
نیستی و
سنجاب‌های خانهٔ اجاره‌ای‌ام
از دیوار راست بالا رفته‌اند
من که نیستم با تو حرف بزنم
تو که نیستی، لااقل حرفی بزن با من 
که خسته نشود حرف‌های در گلویم
که ب… غ… ض…

 

غیظم گرفته از این شعر

 

آفتاب از ترس این شعر
پشت پرده پنهان شده
ابر روی خوش به آفتاب نشان نمی‌دهد
و پاییز در تعارف زمستان مانده است

اینجا که هستم پاییز است
آنجا که نیستی، فصل پنجمی است که ندیده‌ای

 

کجا باید شعرم را چال کنم
که بوی تعفن نگیرد جهان ما؟
که هیچ وقت با پیاده‌روها گلاویز نشود 
که نگوید:
«آهای!
با پای رفتنم چه کردید
که این گونه نای نشستن ندارم؟»

 

حتی
حس و حالی برای مردن ندارم
تو که نیستی، به جای من زندگی کن


۲۲ نوامبر ۲۰۲۲
پشت میز کار، ساختمان مایکروسافت
مانتن‌ویو، کالیفرنیا