چند نکتهٔ کوتاه قبل از صحبت (کوتاه) در مورد این کتاب.
این نوع از کتابها عمدتاً در قفسههای کسبوکار طبقهبندی میشوند. معمولاً وقتی نویسندهها پیشینهٔ روانشناسی یا روزنامهنگاری داشته باشند، در بخش موفقیت و بهبود امور شخصی (self improvement) قرار میگیرند. طیف این کتابها مانند داستان وسیع است و همانگونه که مثلاً در داستان از فهیمه رحیمی تا صادق هدایت همه داستان حساب میشوند، اینجا هم از «قورباغه را قورت بده» تا «تفکر سریع و کند» در این طیف میگنجند. متأسفانه این کتابها از اغراق یا سادهسازی بیش از اندازهٔ مفاهیم خالی نیستند. بعضی مواقع چیزی جز اغراق در آنها یافت نمیشود و گاهی قابل تحملند. تجربهٔ شخصی من این است که وقتی نویسندهها استاد دانشگاه در یکی از سه زمینهٔ کسبوکار، روانشناسی و آموزش باشند، وضع اندکی بهتر است. این کتابها در غرب طرفدار دارند چرا که در غرب بیشتر افراد اکثر سرمایهٔ زندگیشان در کار و موفقیت شغلی است. خانواده به معنای سنتیاش و هیئتهای مذهبی آنقدری در برچسب موفق بودن یا نبودن تأثیر ندارد. از سوی دیگر، اضطراب و عدم امنیت شغلی در غرب بیداد میکند. اقتصاد پویاست و همین پویایی زیاد باعث اضطراب میشود. مثلاً به طور متوسط میزان ماندگاری هر برنامهنویس در یک شرکت سیلیکونولی زیر دو سال است. اینها را میگویم تا قبل از هر چیز اعلام کنم بسیاری از آموختههای این کتابها به درد ایران احتمالاً نمیخورد. جنس مشکلات در ایران بیشتر عدم قطعیت به خاطر ایستایی اقتصاد، تورم بالا، و البته اخیراً تحریمهای سنگین است.
برگردیم به خود کتاب که نویسندهاش استاد کسبوکار دانشگاه برکلی است: فرهنگی در آمریکا همگانی است که میگوید زیاد کار کن و به دنبال علاقهات باش. حداقل در شغلهای حرفهای با تخصص پیشرفته این طوری است که خیلیها قید زندگی خانوادگی را میزنند، صبح تا شب کار میکنند که مثلاً فلان ویژگی فلان محصول فلان شرکت را بهبود ببخشند. نه این که اگر این کار را نکنند محتاج نان شب بشوند. مسأله فضای رقابتی و دنیاگراییای است که در آمریکا وجود دارد. حرف این کتاب شاید در همین شعار نهفته باشد: «کم کار کن و در کارت غرق شو» [Do less, then obsess]. مخالفت نویسنده در مورد پی گرفتن هدفها نیز است. او میگوید هدف باید با «ارزشافزایی» هماهنگ باشد. ممکن است هفتهای ۷۰ ساعت کار کنید ولی به اندازهٔ ارزشی که با هفتهای ۴۰ ساعت میشود تولید کرد مفید نباشید. از نگاه دیگر، به قول نویسنده، آدمی مثل پرتقالی است که دیگر از حدی بیشتر قابل چلاندن نیست؛ ذهن انسان تا حدی توانایی فیزیکی ایجاد خلاقیت دارد. بخشهای دیگر کتاب در مورد «ترمیم دانستهها» با یادگیری مکرر، گزینش هوشمندانهٔ کار، پرهیز از انجام دادن همزمان چند کار (مالتی تسکینگ)، و گزینش هوشمندانهٔ همکاری با دیگران (خود همکاری به خودی خود مهم نیست؛ مهم ایجاد ارزش است) است. فصل آخر کتاب به کیفیت زندگی شخصی میپردازد و تأکید میکند که ما نباید موفقیت کار را هدف تنها در نظر بگیریم و سلامتی جسمی و کیفیت روابط خانوادگی را زیر پا بگذاریم.
در نگاه اول شاید این حرفها بدیهی بیاید ولی نیست. آنقدری فضای کار در آمریکا پراضطراب است که افراد ناخودآگاه فردگرا، معمولاً مجرد و تکبعدی میشوند. در مجموع کتابِ خوبی است و در پیوست طولانیاش جزئیات آزمایشاتی که بر اساس آن به نتیجه رسیده است آورده شده است. قاعدتاً نباید به این کتاب به صورت یک کتاب علمی نگاه کرد. هر چه باشد کتابی بازاری است که هر چند وقت یک بار خواندن این نوع از کتابها برای بازنگری فضای حرفهای هر فردی ممکن است مفید باشد.
سلام
برای من همیشه سواله؛
چطور انسان شرقی میتونه در این "فضای رقابتی و دنیاگرایی" خودش رو وفق بده و دیوانه نشه! یا حداقلش به انسان دیگه ای تبدیل نشه.
خیلی کنجکاو بودم(و هستم) ایکاش تجربه های حسّیِ این چنینیِ شما از بودن و کارکردن در چنین فضایی را در خاطرات شما میخوندم.