مایکروسافت از همهٔ کارآموزها خواسته بود به سیاتل بیایند تا پروژهٔ کارآموزیشان را به صورت پوستر ارائه دهند. مشکلی وجود نداشت غیر از یک چیز. آن هم این که اکثر کارآموزها در سیاتل بودند ولی من که در دفتر کالیفرنیا، یعنی جنوب غربی آمریکا، کار میکردم، باید صبح زود پا میشدم میرفتم فرودگاه و ظهر میرسیدم سیاتل، شمال غربی آمریکا، و عصر برمیگشتم که شب برسم کالیفرنیا.
توی هواپیمای خط هوایی دلتا در فرودگاه سنخوزه نشستم، درست کنار پنجره. بیباری غنیمت بود. با یک کولهپشتی و پوستر زود جاگیر شده بودم. خانمی چاق با موهایی قهوهای که از چروک صورتش برمیآمد حداقل شصت سالی داشته باشد هنوهنکنان آمد طرف صندلی من. به شمارهٔ بالای سرم نگاه کرد و بازدمش را بیرون داد. ساک پت و پهنش را در باربند بالای صندلی جا داد و نشست: «آه. خسته شدم. صبح خوبیست؛ نه؟»
لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
مهماندار هواپیما میکروفون را برداشت و شروع به خوشآمدگوییهای مرسوم کرد. وسط حرفهای تکراری، که هواپیما چه جور بویینگی است و خلبان کیست، گفت «امروز کتی بعد از مرخصی طولانیاش به تیم خدمهٔ پروازی ما پیوسته است.»
پیرزن دست زد و با ادای فریاد زدن، طوری که فقط خودش و خودم بشنوم، گفت «هورا کتی. دوست داریم.»
بلندبلند خندید و به من نگاه کرد. لبخند زدم، نه از روی تعارف؛ واقعاً خندهام گرفته بود از کارش. هر وقتی پروازی به تورم میخورد، حتی گاهی سلام و علیکی ساده بین من و کناریام رقم نمیخورد. ولی این خانم حرکاتش نشانی از سکوت نداشت.
هواپیما کمکم شروع به حرکت کرد. زن دستهایش را محکم به سینه گرفت. سرش را توی گریبانش فرو برد و گفت «آه خدایا. خدایا. خدایا.» نه؛ فایده نداشت. دستهایش را جلوی گوشش گرفت. بلند گفت «آه. آه. آه.» گریهاش گرفت. اشک از گونهٔ آفتابسوختهاش جاری شد. هواپیما بلند که شد، آه عمیقی کشید و دست روی سینهاش گذاشت: «انگار که روحم را از تنم میخواهند جدا کنند. چقدر ترسناک است. میدانی این که یکدفعه از جا بلند بشوی و این همه تکان بخوری چقدر وحشتناک است؟ وای خدا.» نفس عمیقی کشید و گفت «به خاطر ارزان بودن بلیط، مسیر مستقیم را باید با سه پرواز بروم. این تازه دومیاش است. به خاطر بازنشستگی چند هفتهای آمده بودم مرخصی کنار ساحل باشم و با خیال راحت کتاب بخوانم و آفتاب بگیرم. حالا از سندیهگو [جنوب غربی آمریکا] باید برگردم کارولینای جنوبی [جنوب شرقی آمریکا] پیش همسر و بچههایم.»
گفتم «یعنی مسیرتان چه طوری است؟»
«از سندیهگو آمدم سنخوزه. الان هم میروم سیاتل. بعد هم از سیاتل به کارولینا.»
***
تقلا کردم چند خطی از رمانی را که همراهم آورده بودم بخوانم. تازه توی فرودگاه لایش را باز کرده بودم. مقالهای از گاردین خوانده بودم در مورد این رمان و فکر میکردم چیز بهدرد بخوری است. فضای رمان غریبه بود. شبیه به هیچ کدام از داستانهایی که خوانده بودم نبود. آدمهای داستان به جای زندگی کردن، هر کدام انگار داشتند مقالهٔ سیاسی میخواندند.
زن به کتاب توی دستم نگاه کرد. به خاطر وسواسی که داشتم، و دیگر ندارم، کتابها را با روزنامه جلد میکردم تا آسیبی به جلد نوی کتاب وارد نشود. این طوری عنوان کتاب معلوم نمیشد.
«چه کتابی است؟»
«رمانی است با عنوان خانوادهٔ مندبل از ۲۰۲۹ تا ۲۰۴۷.»
از موضوع رمان پرسید.
گفتم «در مورد آیندهٔ آمریکاست. فضای داستان در آیندهٔ آمریکا یعنی ۲۰۲۹ تا ۲۰۴۷ میگذرد. داستان این است که تا بیست سال آینده، آمریکا به فلاکت اقتصادی دچار میشود و رئیسجمهور، کنگره، سنا و همهٔ ارکان قدرت به دست مکزیکیها میافتد.»
سرش را تکان داد. غبغبش تکان خورد و رد لکهای پیری به غبغبش افتاد: «اصلاً بعید نیست این اتفاق بیفتد. همین الان هر خانوادهٔ مکزیکی چندین بچه میآورد ولی سفیدها اینقدر اهل خانواده نیستند. هر سال هم کلی مکزیکی وارد آمریکا میشود.»
گفتم «به نظرت سیاستهای ترامپ روی این مسأله تأثیری گذاشته است؟»
«اوه خدایا! نمیدانم. کارگران رستوران من در کارولینا همینطوریاش وضع خوبی ندارند. بعضیهاشان سی سال است بدون مدرک شناسایی زندگی ---»
گفتم «پس چطوری پول درمیآورند؟»
«نقدی! همه چیز را نقدی میگیرند. اصلاً کارت اعتباری و حساب بانکی ندارند.»
«بیمه پس چه؟»
سرش را تکان داد: «نه. ندارند. هر وقت هم یکیشان به شدت مریض میشود دیگر معلوم نیست چه بلایی سرشان میآید. بیچارهها حاضرند هر کاری بکنند تا زندگیشان بچرخد. کارگری، رفت و روب خانهها، تحویل غذای رستوران، هر چیزی که فکرش را بکنی. بعضیهاشان مثلاً ده بیست نفری توی یک خانهای که فقط به اندازهٔ زندگی دو نفر جا دارد زندگی میکنند تا اجارهخانهٔ کمتری بدهند.»
اصلاً یادم نیست که چطوری بحثمان کشید به موضوعات دیگر. به قاعدهٔ الکلام یجر الکلام از هر دری سخنی گفتیم. در مورد خودش گفت. شوهرش تایوانی و ده سال جوانتر از خودش بود. دو پسر جوان داشت با قیافهای بور ولی چشمهای بادامی؛ این را از عکسهای فیسبوک خانوادهاش که به من نشان داد فهمیدم.
«من برای شوهرم ایدهآل بودم. بور...» دست به موهای قهوهایاش کشید. «الان مرا با این رنگ مو ببیند حتماً تعجب میکند.» صفحهٔ فیسبوکش را باز کرد و عکس قبل از سفرش را نشانم داد. موهایش طلایی بود. «من برایش زن ایدهآل بودم. چیزی که توی رؤیاهایش تصور میکرد. یک زن بور آمریکایی.» خندید و گفت «بعد از طلاق از همسر اولم باهاش آشنا شدم. شرط کردم که اگر مرا دوست دارد حق ندارد دیگر در نیروی نظامی آمریکا خدمت کند. به خاطر عشقش به من بازخرید کرد. این چه معنی دارد که شوهرم برود و مردم دنیا را بکشد؟ تازه او خلبان جنگی بلد بود و میتوانست خیلی کارها بکند.»
قاعدهٔ الکلام یجر الکلام بود دیگر. گفت که مذهبش مورمن است اما دل خوشی از مذهبیهای شهرش ندارد. تا حالا از دو کلیسای شهرش به خاطر غرور حضار قهر کرده است.
گفت «من واقعاً تعجب میکنم که بعضیها این قدر راحت و سطحی به اعتقادات ما ایراد میگیرند. یعنی چه که چرا در مذهب ما چندهمسری است؟ این برای وقتی بود که به خاطر جنگ و بیماری تعداد مردها کم بود. مردهای ما برای رضای خداوند چند همسر میگرفتند ---»
گفتم «الان هم هست؟»
«تقریباً نه.»
وقتی در مورد حرمت ازدواج بیرون از کلیسا گفت، بحث را کشاندم به رابطههای آزاد حال حاضر در آمریکا.
«یک بار متوجه شدم پسرم دختری را با خودش آورده خانه. به مادر دختر زنگ زدم و ازش خواستم که دختر را برگرداند خانه. به پسرم هم اخطار کردم که حق ندارد سرنوشت دختر مردم را به بازی بگیرد. خدا را شکر میکنم که دختر ندارم. وگرنه نمیدانستم چطوری...» به دور و برش نگاه کرد. «چطوری با شورت پوشیدن دخترهایم کنار بیایم.»
«یعنی مذهب شما این مسأله را نمیپسندد؟»
«مذهب ما که هیچ. همین آمریکا تا صد سال پیش از گردن به پایین باید پوشیده میماند.» دست روی گردنش گذاشت تا دقیقاً جایش را نشان بدهد. از یقهٔ گشاد پیراهنش پوست چروکیدهٔ زیر گردنش پیداست. به گریبانش نگاه کرد و گفت «من هم دیگر پیر شدهام و دیگر جذابیت ندارم وگرنه نباید این طوری بپوشم. پاهایم هم دیگر پر از لک پیری شده و زیبا نیست. توی همین تعطیلات برای اولین بار است که شلوارک میپوشم. شوهرم ببیند حتماً تعجب میکند.»
برایش در مورد شباهتهای مذهبش با مذهب اسلام گفتم مثل ممنوعیت چشمچرانی، خمس اسلام در مقابل یکدهم مذهب آنها، حجاب و این جور چیزها. از گوشیای عکس همسر و فرزندم را نشانش دادم. عکس را گرفت نزدیک چشمش تا دقیق ببیند.
***
«میدانی من هر بلایی سرم بیاید دارو مصرف نمیکنم. هیچ دارویی. اگر خدا بخواهد مرا زنده نگه دارد نگه میدارد. دارو دیگر چیست؟ معلوم نیست چه مریضیهای جدیدی با این داروها به وجود آمده است. حتی سیگار هم نمیکشم. همهٔ اینها برای...» یکدفعه چهرهاش برافروخته شد. دست روی سینهاش گذاشت: «آه. آفرین پسر باهوش. چقدر کار خوبی کردی.این کاری که کردی از قصد بود؟ این که حواسم را پرت حرف زدن کردی؟»
گفتم «نه. من هم متوجه نشدم.»
موقع پیاده شدن نشانی فیسبوکش را داد تا بیشتر با هم در ارتباط باشیم. بعداً که گشتم هر کاری کردم نتوانستم اسم خانوادگی عجیبش را توی فیسبوک پیدا کنم؛ بماند این که آن موقع حساب فیسبوکم را به کل بسته بودم و بعید نبود دلیل پیدا نکردن اسمش همین باشد. الان هم به کل اسمش را فراموش کردهام. دعوتم کرد هر وقت گذارم به کارولینای جنوبی افتاد، مهمانش بشوم. از هواپیما که داشت پیاده میشد با چند مسافر دیگر خوشوبش کرد. ظاهراً موقع انتظار برای سوار شدن هواپیما با آنها طرح دوستی بسته بود.
از هواپیما پیاده شدم. تاکسی گرفتم و خودم را به مایکروسافت رساندم. پوستر را که ارائه دادم، مچالهاش کردم و انداختم سطل زباله. با پسری مکزیکی که او هم کارآموز کالیفرنیا بود، قرار گذاشتیم با هم به فرودگاه برگردیم. او جزو طرح سهمیهٔ کشور مکزیک برای کارآموزی مایکروسافت بود. به سختی انگلیسی حرف میزد و کلی با خودش کشتی میگرفت تا حرفش را برساند. از سختی زبان انگلیسی میگفت. میگفت خیلی وقتها حرف مربی کارآموزیاش را درست متوجه نمیشود و این شده غوز بالای غوز پیچیدگی کار حرفهای در مایکروسافت. تازه سال سوم کارشناسیاش بود و امید داشت بار دیگر بیاید کارآموزی. به فرودگاه که رسیدیم، مسیرمان جدا شد. پرواز او با خط هوایی دیگری بود. خانوادهٔ مندبل را دوباره برداشتم و سعی کردم بیانیهٔ سیاسی در قالب رمان را هر جور شده بخوانم. رئیسجمهور مکزیکی آمریکا آمده بود در برنامهٔ زندهٔ گفتگوی با مردم، به زبان اسپانیایی به مردم آمریکا قول داده بود که دیگر ارزش دلار سقوط نکند. به مردم اطمینان داد که هواپیماهای روسیای که اطراف آمریکا میپلکند سودای جنگ ندارند. از مردم درخواست کرد که هر کسی طلا یا جواهرات در خانه دارد پس بدهد وگرنه دولت خودش وارد عمل میشود و به زور آنها را پس میگیرد. نویسنده با این حرفهایی که نوشته بود، لابد با خودش فکر کرده بود یک پا «جرج اورول» یا «آلدوس هاکسلی» شده است. سوار هواپیما شدم و نزدیکهای کالیفرنیا تصمیم گرفتم بیخیال خواندن این رمان بدقواره بشوم.
***
پینوشت: این خاطرهٔ تابستان ۲۰۱۷ است. کاهلی کردم و آنقدر عقب انداختم نوشتن را که جزئیات از خاطرم رفت. ناگفته پیداست که گفتگوها بازسازیشده است و نظم زمانیِ گفتگوی واقعی را ندارد.