پیش‌نوشت

مدت نسبتاً طولانی بود که این نوشته‌ها به‌روز نمی‌شد. قبلش هم به‌روز شدنش با فاصله‌های بسیار طولانی بود. اولاً که معذرت می‌خواهم به خاطر بی‌حوصلگی در نوشتن. ثانیاً که سه ماهی شده که بلاگفا کلاً تعطیل بوده و نمی‌شد تویش مطلبی نوشت. الان هم اگر دقت کنید، نظرات چند ماه اخیر همه نصفه‌نیمه یا پاک شده است و این چیزی نیست جز اثر آن سه ماه تعطیلی بلاگفا. بماند... سعی می‌کنم از فراغت اندکی که حاصل شده استفاده کنم و مطلب را برسانم به اینجایی که هستم. یعنی گذار و گریز از بهار ۲۰۱۴ به تابستان ۲۰۱۵. به همین دلیل بخشی از این گذار و گریز در همین فصل هست و با اجازه‌تان کمی مطلب طولانی و خلاصه شده.

 

آنچه که گذشت

 

خلاصهٔ هر چه تا اینجا گفته‌ام را می‌شود این طوری گفت که یک شهرستانی شدید، هوس مهاجرت برای تحصیل به سرش می‌زند آن هم به ناف ینگهٔ دنیا، شهر نیویورک. اولش هم کلی به مشکلات مالی و فرهنگی برمی‌خورد و این‌ها برایش بهانه‌ای می‌شود برای این که از این مسائل و مشکلات بنویسد. این وسط هم کلی اتفاق می‌افتد و باعث می‌شود که این شهرستانی در حد قد و قوارهٔ خودش دنیادیده که نگویم ولی امریکادیده شود. همان اوایل می‌فهمد که اینجا خبری از فرش قرمز نیست و به شدت هردم‌بیل هست و هر دم بیل (قبض) جدیدی در خانهٔ آدم سبز می‌شود و رویْ زرد. مشکلات تعامل با استادی که دانشجو را با برده اشتباهی گرفته است و ولا یمکن الفرار من حکومته. بعدش کارآموزی پیش می‌آید به آن طرف مملکت غریب در ایالت کالیفرنیا و تجارب جدید و کمی کسب درآمد. سپسش می‌شود برگشت به نیویورک و اجارهٔ یک خانه در ایالت ویرجینیا در نزدیکی‌های واشنگتن دی‌سی برای تحصیل همسر در شهر دی‌سی و اجارهٔ خانهٔ دیگری در نیویورک؛ یعنی آفتابه و لگن شش دست و شام و نهار را خدا می‌رساند. در همین هیر و ویر هم استادش تصمیم می‌گیرد که از امریکا برود به امارات برای شغلی پرمنفعت‌تر و بهانه‌ای می‌شود برای فرار. اوایل سال ۲۰۱۴ هم خبر قبولی در دو دانشگاه سر به تن بیرز اطراف دی‌سی و تصمیم برای این که کجا بروم و کجا نروم. وات تو دو، وات نات تو دو.

 

تصمیم کبری

تقریباً پانزده روز فرصت دارم بین دو دانشگاه جانز هاپکینز در شهر بالتیمور و مریلند در کالج‌پارک تصمیم بگیرم. جغرافیایی‌اش را بگویم می‌شود این طوری: از نیویورک تا دی‌سی حدود ۴۰۰ کیلومتر فاصله است، از دی‌سی تا کالج‌پارک ۲۵ کیلومتر که البته با مترو می‌شود رفت، از دی‌سی تا جانز هاپکینز هم ۷۴ کیلومتر که آن را هم می‌شود با قطاری شبیه به قطار تهران-کرج طی کرد. تمایلم بیشتر به دانشگاه مریلند هست از جهت این که حس می‌کنم به موضوعات تحقیقاتی استادی که مرا پذیرفته علاقهٔ بیشتری دارم. رتبه‌ای هم اگر حساب کنی می‌شود که کلمبیا دانشگاه ۱۲-۱۵ دنیاست در رشتهٔ ما، مریلند ۱۵-۱۸ دنیا و جانز هاپکینز ۲۵. از نظر گروه آموزشی تخصصی پردازش زبان طبیعی هم جانز هاپکینز با حدود ۱۵ استاد و محقق از بقیه سر است. خلاصه سرتان را با این اعداد و ارقام بی‌ربط درد نیاورم و بروم سر اصل مطلب. توی مریلند که بودم یکی از دانشجوها می‌گفت که یکی از بچه‌های کلمبیا برای استخدام به عنوان استاد دانشگاه به آنجا آمده بوده. آن یکی از بچه‌ها از قضا با ما رفاقتکی دارد. البته در اصل دانشجوی ام.آی.تی. هست و به خاطر مهاجرت استادش به کلمبیا، ساکن نیویورک شده. استادش هم همانی است که خیلی طالب زیاد دارد و ما هم هر چه تلاش کردیم راضی‌اش کنیم که دانشجویش شویم افاقه نکرد. یکی از روزها می‌روم پیش همان دانشجو. با او می‌صحبتم و تقریباً نتیجهٔ خاصی از حرف‌هایش نمی‌گیرم (البته بماند که آن رفیق ما هم نمی‌رود که استاد مریلند شود و از امسال قرار است استاد دانشگاه هاروارد بشود). از ساختمان که بیرون می‌روم استادش را می‌بینم که چیپس به دست دارد وارد ساختمان می‌شود. می‌گوید که بیایم بالا و با من کار دارد. می‌روم توی اتاقش و در مورد قبولی‌هایم توضیح می‌دهم. او هم همین طور بی‌مقدمه می‌گوید که تا پس‌فردا معلوم می‌شود که آیا تأمین مالی برای دانشجوی جدید دارد یا نه. اگر داشت مرا خبر می‌کند. ما هم این وسط ماندهایم که تقدیر چه دارد با ما می‌کند.

 

دو روز بعد روز اول فروردین ۱۳۹۳ هست و موقع تحویل سال. توی اتوبوس نشسته‌ام که بروم به سمت شهر دی‌سی. کناری‌ام یک جوان امریکایی است که انگار بدجوری سرماخورده است و دستمال کاغذی هم ندارد و هی برگه‌ای جزوهٔ درسی‌اش را می‌کَند و فینی می‌کند و دل و رودهٔ ما را با هم آشنا می‌کند. سرم را برمی‌گردانم به آن طرف که نبینمش، می‌بینم که یک دختر و پسر چینی هم مثل این که از واژهٔ اتوبوس، به هجای آخرش خیلی توجه کرده‌اند و ول‌کن هم نیستند؛ آن قدر که به جای استغفرالله آدم باید پناه به خدا ببرد از شر استفراغ بی‌خبر. برای رهایی از فکر مزاج، لپ‌تاپم را باز می‌کنم و به استاد ایمیل می‌زنم که چه شد آن دو روزی که می‌گفتی. حالا باید منتظر بمانم که چه می‌گوید. به خانه می‌رسم و خبری از او نمی‌شود تا این که فردایش از من می‌خواهد که با اسکایپ با او صحبت کنم. فردا می‌شود و با هم شروع به صحبت می‌کنیم. توضیح می‌دهد که مثل این که پول از طرف شرکت بلومبرگ جور شده و می‌توانم دانشجویش شود. هیچ عجله‌ای هم برای تصمیم‌گیری ندارد و تا همان ده-پانزده روزی که برای آن دو دانشگاه مهلت دارم می‌توانم فکر کنم. بعدش می‌گوید که اگر من نیایم کس دیگری را نمی‌آورد و حتی اگر بخواهم بین دو شهر دی‌سی و نیویورک جابجا شوم مشکلی وجود ندارد چون دانشجوهای ام‌.آی‌.تی‌اش شبیه این وضعیت را داشته‌اند (فاصلهٔ‌ بوستون به نیویورک) و مشکلی وجود ندارد. حالا قرار است بعد از برگشت به نیویورک دو سه جلسه‌ای با او بگذارم و در مورد پروژه‌های احتمالی صحبت کنیم.

راستیتش را بخواهید یک جورهایی ته دلم می‌خواست که بگوید نه. چون چند ماهی بود ذهنم به این سو رفته بود که قرار نیست سال بعد در نیویورک زندگی کنم و زندگی روی راحتش را به من نشان می‌دهد. یعنی اگر بگویند که آزادی که شهری را برای زندگی انتخاب کنی شاید نیویورک آن ته‌های صف باشد (به قول حافظ که: اگرچه زنده‌رود آب حیات است/ولی چالوس ما از اصفهان به). از طرفی دیگر این استاد آن‌قدر یک سر و گردن از بقیه بالاتر است که شاید بشود گفت لنگه‌اش توی دنیا به اندازهٔ انگشتان دست هم نباشند. سال‌ها استاد ام.‌آی.تی. بوده و به دلایل ظاهراً شخصی (و غیرعلمی) آمده کلمبیا و کلاً هم خیلی کم مقاله می‌دهد ولی اگر مقاله‌ای منتشر کند ارزش چند بار خواندن دارد. اینجا باید بین راحتی خودم و همسرم برای زندگی و اطلبوا العلم ولو بالصین یکی را انتخاب کنم. با چند ایرانی و یکی دو تا از دانشجوهای هم‌آزمایشگاهی صحبت می‌کنم و نتیجهٔ خاصی نمی‌گیرم. آخرش حرف یکی از هم‌آزمایشگاهی‌های سال ششم دکتری راه را به من نشان می‌دهد: هر آن چیزی که به آن بیشتر علاقه داری انجام بده. شهر و اسم و دانشگاه و این‌ها همه حاشیه‌اند. بعد از کلی کلنجار دوباره عین کش تنبان برمی‌گردیم به همان نیویورک و کلمبیا. تصمیم هم بر این می‌شود که همسرم همان یک درس باقیمانده را سال بعد به صورت قطاری تمام کند. یعنی هفته‌ای یک روز با قطار برود دی‌سی و آخر شب برگردد و به جای داشتن دو خانه به یک خانه اکتفا کنیم. وقتی که استاد (دیگر می‌شود گفت قبلی) را از این تصمیم مطلع می‌کنم کلی عصبانی می‌شود که مرد حسابی این چه بازی است که درآوردی. به بهانهٔ‌ همسرت می‌خواستی از کلمبیا بروی و حالا تصمیم گرفتی که نروی! من هم دیگر محلی به حرف‌هایش نمی‌دهم و تصمیم می‌گیرم بی‌خیال هر حرفی شوم و پای تصمیمم بمانم.

 

 

آغاز دوباره

 

حالا می‌ماند شروعی دوباره. یعنی بالاخره از این حالت خانه‌به‌دوشی دربیاییم. اولش می‌روم سازمان مسکن دانشجویی کلمبیا که آقا من آمده‌ام که خانه‌ام را بزرگ‌تر کنم و از حالت بی‌اتاقی دربیایم. می‌گویند که شرمندهٔ اخلاق ورزشی. طبق قانون کلمبیا فقط هر شش ماه یک بار می‌شود اقدام به تغییر خانه کرد و آخرین بارش هم همین دو هفته پیش بود و شما باید پنج ماه دیگر صبر کنی. یعنی باز باید در همان خانهٔ کوچک قبلی ماند. در این خانه چیزی نداریم جز یک میز کوچک مطالعه که تازگی‌ها دستگیرم شده اصلاً‌این میز برای نوجوانان درست شده و برای آدم با قد و قوارهٔ من مناسب نیست. یک تخت دست دوم و یک مبل کوچک؛ همین و بس. نه فرشی نه میزی نه چیز دیگری. دل به دریا می‌زنیم و دوباره می‌رویم سراغ همان فروشگاه آی‌کیایی که روز اول نیویورکمان رفته بودیم. با این تفاوت که این بار به لطف خدا هم دل خرج کردن داریم و هم جیبش را. یک مبل سه‌نفره و یک فرش کوچک و یک میز غذاخوری کوچک و چند خنزر و پنزر دیگری را بساط می‌کنیم و هزار دلاری می‌افتیم توی خرج. بعدش برای رفع بی‌اتاقی دو تا دیوارک ژاپنی طرح‌دار سفارش می‌دهم برای دیده نشدن جای خواب برای زمانی که مثلاً کسی را به مهمانی شام یا نهار دعوت می‌کنیم. تصمیم هم می‌گیریم که این طوری علی‌الحساب طی کنیم تا پنج ماه دیگر.

 

دیگرین مطلبی که می‌ماند تمام کردن کار پژوهشی با استاد الانم هست. قبلاً اگر یادتان باشد من با یک پست‌داک امریکایی هم‌پروژه بودم. همان کسی که شب ارسال مقاله غیبش زد و به غیر از جلسات هیچ وقت توی آزمایشگاه نبود. کاری که به من سپرده شده تقریباً سه برابر اوست و کار من تمام شده ولی از او هیچ خبری نیست. می‌روم پیش استادم و از او می‌‌پرسم که این بندهٔ خدا آیا پروژه‌ٔ دیگری را دارد همزمان انجام می‌دهد؟ گفت نه. استاد من و منی کرد و یک‌دفعه سفرهٔ دلش را باز کرد که این بشر چرا اصلاً کار نمی‌کند و گندش را درآورده و این جور چیزها. هی هم می‌گوید که حیف او پست‌داکش نیست و روی او هیچ تحکمی نمی‌تواند کند. خلاصه این که این جناب پست‌داک محترم ما را کلاً‌ پیچاند و یک سال کار دکتری من را به باد داد. یعنی من یک سال کار نصفه کرده‌ام و هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. یعنی‌تر این که یک سال دفاعم به عقب می‌افتد. یعنی‌ترترش این که وای به روزی که بگندد نمک. وسط صحبتمان هم بحث به جاهای دیگر کشیده می‌شود. استاد می‌گوید که نمی‌دانم چه شد که وقتی فهمیدم مادرم در رام‌الله فلسطین عمل باز قلب دارد از فرط بی‌چارگی نشستم و مثل مسلمان‌ها نماز خواندم. به او می‌گویم که اتفاقاً یکی از استدلال‌ها برای حضور خدا، همین دریافت قلبی است که آدم زمان بی‌چارگی به یاد چارهٔ همهٔ بی‌چاره‌ها می‌افتد. می‌گوید که اوایل جوانی‌اش خیلی مسلمان بوده و حتی نمازهای مستحبی می‌خوانده. ولی وقتی آمده امریکا و درس تاریخ ادیان را برداشته، متوجه شده که این‌ها همه‌اش بازی و خرافه است و «خدا مرده است».

 

 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

 

حالا مانده‌ام با این وضعیت بلاتکلیف چه کنم. تا زمانی که مجوز امنیتی کارآموزی در یاهو نیاید نمی‌توانم کارآموزی‌ام را شروع کنم. مجوز امنیتی همان هست که برای شهروندهای کشورهایی مانند کره شمالی و ایران و سوریه گذاشته شده که اگر خواستند در شرکت‌های بزرگ شاغل شوند، باید قبلش بررسی پیشینه‌ای شوند. خلاصه این که چند روزی بیکار و عاطل و باطل هستم و تصمیم کبری می‌گیرم برای گرفتن گواهی‌نامه. این گواهی‌نامه گرفتن ما برای خودش قصه‌ای است. آنقدر قصه که از ایران کش آمده و حالا فصل دومش به نیویورک رسیده. توی ایران که بودم هم‌اتاقی‌های خوابگاه تصمیم گرفته بودند اگر من گواهی‌نامه بگیرم پارچه‌نوشت بزنند که «موفقیت قهرمانانهٔ رانندهٔ دوران را به همهٔ دانشگاهیان تبریک می‌گوییم». یک بار که همان مرحلهٔ عملی خود آموزشگاه رد شدم و دو بار در مرحلهٔ‌ عملی (یا به قولی امتحان شهر) راهنمایی و رانندگی تا آخرش شاخ غول را شکستم. توی خانهٔ خودمان که هیچ وقت خودرویی نداشتیم و تقریباً اولین باری که پشت فرمان می‌نشستم همان آموزشگاه رانندگی بود. معلم رانندگی، ما را شرطی کرده بود که برای پارک دوبل باید آینه‌ام به آینهٔ ماشین جلویی اول موازی شود و بعد دندهٔ عقب بگیرم. حالا از بخت بد ما افسر گفت که پشت سر اتوبوس باید پارک کنم. من هم نامردی نکردم و تا جلوی آینهٔ اتوبوس رفتم. یعنی قیافهٔ افسر در آن لحظه دیدنی بود. به قول یکی از دوستان اگر می‌گفت بروی پشت قطار پارک کنی، تا جلویش می‌رفتی و بعد همهٔ‌ راه را دنده عقب برمی‌گشتی؟ امتحان عملی شهر هم که داستان داشت. آنجایی که بودیم معمولاً‌ اول خانم‌ها امتحان می‌دادند و بعد آقایان. این خانم‌ها انتهای جو دادن بودند. مخصوصاً آنهایی‌شان که حداقل ده بار امتحان شهر را رد شده بودند. یک بار می‌گفت افسر امروز اعصاب ندارد، یک بار دیگر می‌گفتند که کلاچ از زیر پا درمی‌رود و خراب است و هر بار به بهانه‌ای ما را نگران می‌کردند. تا آنجا که بار دومی که امتحان دادم، از بس که به فکر در رفتن یا نرفتن کلاچ بودم که یادم رفته بود که ترمز دستی را خلاص کنم. خلاصه... ما با این پیشینهٔ‌ درخشان خواستیم دوباره راننده شویم. اولش باید اجازهٔ‌ رانندگی را بگیرم. جزوهٔ رانندگی را می‌خوانم. نصفش در مورد رانندگی پس از مصرف مشروبات الکلی است. بالاخره یک روز صبح نزدیک به ظهر می‌روم به یکی از شعبات راهنمایی و رانندگی. صف در حد لالیگا شلوغ. پنج دقیقه‌ای امتحان کتبی را می‌دهم و می‌روم دوباره منتظر می‌ایستم. بعد مرا صدا می‌زنند که قبول شده‌ام و امتحان بینایی و چشم. ما فکر می‌کردیم که مثلاً مثل ایران خودمان باید برویم به آن مراکز پزشکی که نصفشان هم تعطیل بودند. خانم منشی به من گفت که از روی دیوار آن حروف الفبا را بخوانم. پرسیدم یعنی چه؟ گفت آن ستون چند متر آن طرف‌تر چند حرف را نوشته‌ایم. آن را بخوان. خواندم. گفت چشمت سالم هست و صبر کن تا مجوز یادگیری رانندگی را بگیری. با این مجوز حالا می‌شود تا پنج سال تحت آموزش بود. نیازی هم نیست که حتماً معلم از آموزشگاه باشد. می‌ماند پنج ساعت کلاس توجیهی و آمادگی برای امتحان شهر و بسم الله.

کلی توی اینترنت گشت زدم و دیدم نزدیکی‌های ما دو تا آموزشگاه هست. یکی خیلی نزدیک خودمان ولی با ستاره‌های کم در سایت یلپ. دیگری هم کمی دورتر در محلهٔ سیاه‌پوست‌های هارلم و با قیمتی کمی گران‌تر ولی ستاره‌های خوب. (توی سایت‌هایی مثل یلپ یا آمازون، کاربران به هر محصول یا مؤسسه‌ای بر اساس تجربه‌شان ستاره یا امتیاز یک تا پنج می‌دهند و میانگینش معمولاً معیار خوبی می‌شود برای تصمیم‌گیری). از خانه تا آموزشگاه هارلم بیست و پنج دقیقه پیاده راه است. می‌روم به آموزشگاه. یک دکان محقر با چند صندلی و یک تلویزیون خیلی کوچک. آقایی مسن و سیاه‌پوست پشت دخل نشسته و سلامی و علیکی. خدا را شکر فکش هم خوب گرم است. همهٔ آنچه را بلد نیستم و هستم را به رخ می‌کشد. و این که طبق قانون ۵ ساعت کلاس نظری هست که می‌شود ۱۵۰ دلار. ولی بهتر است اول کلاس عملی را بروم تا ببینم چند مرده حلاجم. هر جلسهٔ عملی هم می‌شود ۵۰ دلار. چهار جلسه با یک رانندهٔ‌ سیاه‌پوست اصالتاً‌ جامائیکایی و یک خودروی فورد تقریباً قدیمی رانندگی می‌کنم و در کمتر از یک هفته مورد تأییدش قرار می‌گیرم که برو که تو آماده‌ای برای امتحان اصلی. روز تعطیل هم می‌روم سراغ کلاس نظری. می‌روم توی همان دکان محقر و همان صندلی‌های کم و روبروی تلویزیون خیلی کوچک. شش-هفت نفر دیگر هم نشسته‌اند. چند جوان سیاه‌پوست و دو دختر سفیدپوست و من. همان آقای پشت دخل هست و یک خانم مسن. هر چه از مغزشان در مورد رانندگی تراوش می‌کنند می‌گویند و وسطش هم چند ویدئو در مورد رانندگی در حالت مستی و این جور چیزها. خلاصه پنج ساعتی که معلوم نیست دقیقاً چه توجیهی شدیم. بعد از پایان کلاس می‌شود موقع گرفتن وقت برای امتحان شهر. برخلاف ایران، اینجا باید با خودروی شخصی به امتحان رفت و یک همراه. همراه هم باید خودش راننده باشد. من هم که خودروی شخصی یا همراه راننده ندارم و باید باز هزینه کنم پای امتحان، صد دلار ناقابل. امتحان می‌افتد دو ماه دیگر. فکرش را هم نمی‌کردم که این قدر صف انتظار امتحان رانندگی نیویورک طولانی باشد. خلاصه توی این فاصله کارآموزی ما هم شروع می‌شود که این هم خودش قصه‌ای دارد البته نه چندان طولانی.

وسط تابستان و دو روز قبل از امتحان و موقع ماه رمضان هست که می‌روم همان آموزشگاه کم‌ستاره که با ۳۵ دلار یک ساعت تمرین رانندگی کنم، با خودروهای تویوتای کمری قدیمی و معلم‌های مکزیکی یا اسپانیولی. پس‌فردا صبح هم مرخصی می‌گیرم و می‌روم به سمت امتحان. رانندهٔ همراه همان خانم مسنی است که معلم کلاس نظری توجیهی بوده. خودرو هم یک تویوتای کمری لکنتهٔ خیلی قدیمی است. توی کلاس هم هی می‌گفته که موقع رانندگی با احدی حرف نمی‌زند و مثل این که راست می‌گفته. لام تا کام حرف نمی‌زند این خانم. با هم می‌رسیم به جای امتحان در جنوب برونکس. صفی طولانی از خودروها هستند و یک ساعتی منتظر می‌مانیم. خانم مسن که انجیلش را باز کرده و می‌خواند و من هم دل توی دلم نیست. نوبت من می‌شود و افسر خانم سیاه‌پوست که از فرط چاقی می‌لنگد سوار ماشین می‌شود. چیزی می‌گوید و من فکر می‌کنم که می‌گوید خودرو را روشن کنم. استارت را می‌زنم و طرف فریاد می‌کشد که خاموشش کن. می‌گوید که تو توی فهرست نیستی. به او تأییدیهٔ ثبت‌نام را نشان می‌دهم و می‌گوید متأسفم توی فهرست ما نیستی. از مسخرگی اوضاع خنده‌ام می‌گیرد. دست از پا درازتر برمی‌گردیم به آموزشگاه. آقای سیاه‌پوست پشت دخل به شدت عصبانی است. می‌گوید که اینها گندش را درآورده‌اند و بعضی وقت‌ها معلوم نیست دل‌بخواهی یا تصادفی بعضی‌ها را از فهرستشان حذف می‌کنند. تهش این می‌شود که امتحانم می‌افتد دو ماه دیگر صبح زود. دو ماه بعد هم من با این سابقهٔ درخشان رانندگی، همان چیزهایی که بلد بودم را هم یادم نمی‌آید. می‌روم دوبارهٔ به همان آموزشگاه کم‌ستاره برای تجدید خاطره. این یکی از بس خودرواش لکنته است که وسط راه راهنمایش از کار می‌افتد و مجبورم با دست راهنما بدهم. ده دقیقهٔ آخر هم کلاً خودرو سر چهارراه خاموش می‌کند و کلاس رانندگی به کلاس هُلندگی تبدیل می‌شود. آخر شب هم باید بروم همسرم را از ایستگاه قطار بیاورم و ساعت سه و نیم بامداد می‌خوابم و هفت صبح با حالت منگ و خواب‌آلود پیاده می‌روم به سمت آموزشگاه هارلم. این بار افسری سفیدپوست کنارم می‌نشیند و راه می‌افتم. همان اول متوجه می‌شوم که ای دل غافل از بس حواس‌پرتم که پایم به پدال گاز به سختی می‌رسد و یادم رفته که دقیق تنظیمش کنم. حواسم پی پدال گاز هست که یادم می‌رود این کوچهٔ‌ باریک و بدون خط سفید یک‌طرفه نیست و من باید سمت راست باشم و دست افسر می‌رود روی فرمان که برو به سمت راست و می‌روم به سمت راست. ولی دیگر کار تمام است. دست افسر برود به فرمان یعنی تمام! امتحان بعدی می‌افتد به سه ماه دیگر. این بار سه جلسهٔ‌ دیگر را با آموزشگاه کم‌ستاره می‌گذارم. مربی یک خانم پیر مکزیکی است. رانندگی توی منهتن هم دنیایی است برای خودش. پشت چراغ قرمز هستیم. می‌گوید که کمی برو جلوتر. می‌گویم چراغ که قرمز است. می‌گوید ببین کناری‌ات دارد جایت را می‌گیرد که به محض سبز شدن از تو جلو بزند. برو جلو تا حالش گرفته شود. یا جایی مثلاً محکم می‌زد روی بوق و با اشاره به رانندهٔ جلویی به من می‌گوید ببین حیوان را چه طوری رانندگی می‌کند.

موعد امتحان می‌شود. آقای مسنی است که ما را قرار است برساند. یک دختر سیاه‌پوست هم همراهمان است. آقای راننده تمام راه صحبت می‌کند که این طوری برانید. این طوری نگاه کنید و آن طوری دقت کنید. خیلی هم بامزه‌بازی درمی‌آورد. به محل امتحان که می‌رسیم یک دختر سیاه‌پوست دیگر هم به ما می‌پیوندد. صف خیلی طولانی است و هر خودرو می‌تواند فقط دو نفر را در هر نوبت بفرستد و ما باید دو نوبت برویم، نوبت اول دو نفر از ما و نوبت دوم یک نفر. اول دختر سیاه‌پوست می‌رود و قبول می‌شود. بعد نوبت من است. همان خانم افسر سیاه‌پوست به تورم خورده. توضیح می‌دهد که امروز چند مورد در امتحان گنجانده شده، مثل پارک دوبل، دور دوفرمانه و رانندگی در شهر. توی شهر می‌رانم و موقع پارک دوبل یک بار صدایش را نمی‌شنوم که می‌گوید حالا برو جلوتر. بعد دوباره طبق سنت قبلی‌اش فریاد می‌کشد. من هم معذرت می‌خواهم و می‌گویم که نشنیدم چه گفتی. به نقطهٔ اول برمی‌گردیم و سر افسر می‌رود توی دستگاه شبیه لپتاپش و می‌پرسم خب چه شد؟ می‌گوید قبولی! تنها امتیاز منفی‌ام هم قضاوت کند بوده. احتمالاً همان نشنیدنش را برداشت به قضاوت کند کرده. حالا با خودرو برمی‌گردیم به ته صف که نوبت دختر سیاه‌پوست دومی شود. دختر اول اصالتاً اهل نیجر هست و دختر دوم جامائیکا. راننده هم اصالت دومینکنی دارد. می‌گوید که زمان جوانی‌اش سربازی امریکا اجباری بوده و توی خلیج فارس خدمت کرده. می‌گوید که کلی هم ایرانی و عراقی کشته. حالا دقیقاً‌ نمی‌دانم کجای تاریخ هست که هم با عراقی‌ها جنگیده و هم با ایرانی‌ها. شروع می‌کند به توضیح دادن: «من یک بار به یک نوجوان سیزده-چهارده سالهٔ ایرانی رحم کردم. راحت می‌توانستم بکشمش. ولی بهش رحم کردم. اصلاً به ما آموزش داده بودند که هر غریبه‌ای دستش را توی جیبش کرد باید بلافاصله بزنیمش. ما هم شرطی شده بودیم. وقتی که از خدمت برگشتیم، شش ماه ما را به آسایشگاه روانی بردند. چون از بس شرطی شده بودیم ممکن بود یک عابر توی خیابان را به خاطر این که دستش را توی جیبش کرده بود بکشیممن هم این وسط به این فکر می‌کنم که بسیجی‌های ایرانی بعد از جنگ برمی‌گشتند و تازه خیلی‌هایشان می‌شدند الگوی اخلاقی جامعه ولی اینجا سربازان امریکایی می‌شوند بیمار روانی. بعد یک دفعه سؤالی به ذهنم می‌رسد و بازگو می‌کنم: «من نمی‌توانم بگویم که چه بوده و چه شده. یا این که آن نوجوان آیا آدم‌کش بوده یا نه. ولی سؤال اصلی من این است: امریکا توی منطقهٔ خاورمیانه چه غلطی می‌کند؟» تا این را می‌گویم یک‌دفعه دو تا دختر با صدای بلند می‌گویند که «دقیقاً». دختر جامائیکایی دل پری دارد. شروع می‌کند به حرف زدن: «چرا دولت امریکا برای این که دولت جامائیکا را مجبور کند چند خلافکار را تحویلشان دهد، به خودش اجازه می‌دهد با هلیکوپتر به شهرهای جامائیکا بیاید و چندده نفر را به کشتن دهد». این قدر بحث بالا می‌گیرد که هر کسی درد دل کردنش گل می‌کند. یکی می‌گوید که این پولدارهای امریکایی دارند به صورت تدریجی و با بالا بردن مالیات، سیاه‌پوست‌ها را از منهتن بیرون می‌کنند. آن یکی می‌گوید که چرا امریکا به اسپانیولی‌ها و سیاه‌پوست‌ها احترام نمی‌گذارد و به راحتی به کشتنشان می‌دهد. همه دل پری دارند و دارم فکر می‌کنم که مستضعفان جهانی که می‌گفتند، نکند همین‌ها باشند؟ بالاخره بحثمان می‌کشد به نوبت امتحان دختر جامائیکایی و او می‌رود و رد می‌شود و بعدش تا که به خانه برسیم غر می‌زند و به افسر بد و بیراه بار می‌کند. خلاصه این هم از قصهٔ‌ راننده شدن ما. شروع پروژه اواخر ماه مه بود و پایانش اواخر ماه دسامبر و یک هفته قبل از تعطیلات کریسمس ۲۰۱۵.

 

****

 

پی‌نوشت: ان‌شاءالله به زودی می‌‌روم به سراغ کارآموزی یاهو در تابستان ۲۰۱۴ و بعدش وصلش می‌کنم به سال ۲۰۱۵.