[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است. برای دیدن عکسها به این پیوند مراجعه نمایید]
خاطرات کالیفرنیا و آن زمان کوتاه سهماهه برایم شیرین بوده. شاید اولین تجربهٔ واقعی سفر در ولایت فرنگ بوده برای من بدون اضطرابهای جانبی. دوستی با همکیشان و هموطنان، یاد سفرهای اینجا و آنجا، دوست پاکستانی که به عشق اقبال لاهوری داشت زبان فارسی میآموخت و آن یکی دیگر که به عشق رفتن به حوزهٔ علمیه قم، این کار را میکرد. یاد سینمای سهبعدی که ما چند آدم گنده رفته بودیم فیلم کودک ببینیم و همهٔ تماشاگران خردسالان بودند با پدر و مادرهایشان. یاد برنامههای مسجد از آن عزاداریهای انگلیسیاش تا مراسم قرعهکشی آیپد که بیشتر به مسابقهٔ بختآزمایی میمانست تا مسابقه. یاد اردوی صبا. وقت یکی از صبحانههای اردو، جوانی با لهجهٔ نصفه و نیمه به من گفت که این جا پر از موقعیت شغلی است و مثلاً خودش که متولد نیویورک است اینجا توی شرکت اپل کار میکند. کنارمان حاج آقای حجازی (امام جماعت مسجدالنبی لسآنجلس) هم نشسته بود. به شوخی گفتم میبینی حاج آقا! ما میخواهیم برویم به انقلاب خدمت کنیم و ایشان دارد به ما پیشنهاد میدهد برویم اپل ور دلش کار کنیم. آقای حجازی هم در حاضرجوابی عالی بود. گفت: درست است. پدر ایشان هم همچین چیزی را گفت ولی فقط گفت یک سال بیشتر میمانم تا پول جمع کنم و بعد برگردم. ولی پسر ایشان با این سن و سال هنوز ایران را از نزدیک ندیده است.
هنوز توی حال و هوای کالیفرنیا هستیم که شرجی شهریور نیویورک روی سرمان هوار میشود. خانه به هم ریخته است و آناستازیا -مستأجر تابستان- هنوز وسایلش را نبرده و قرار است صبحی بیاید و وسایلش را جمع کند. قشنگ معلوم است که توی این سه ماه دست به ترکیب گاز نخورده است و طرف حتی یک بار محض رضای خدا از اجاق گاز استفاده نکرده. تختخواب دست دومی را که خریده به ما پیشنهاد داده به قیمت صد دلار که یعنی تو گویی مفت. ما هم نگاهی به سر و بالایش که میاندازیم خوشمان میآید. صبح میآید و وسایل را جارو میکند و با وانت اجارهای شرکت یوهال میبردشان. حالا نوبت پهن کردن وسایل و رفت و روب منزل است که تمام وقت یکی دو روزمان را توی گرما میگیرد. از طرفی دیگر هم باید از همین جا توی دیسی جایی برای اجاره پیدا پیدا کنیم. میرویم توی سایتهای مختلف و پی خانه میگردیم. ظاهراً قیمتهای خیلی پایینتر از نیویورکاند ولی مثل این که بد موقعی است برای پیدا کردن خانه و همه جا به هیچ بندند. جاهای دیگر هم که از مرکز دیسی دورند. نه این که خیلی دور باشند ولی خط متروی شهر مثل نیویورک نیست و شبیه تهران خودمان فقط به بخشهایی از شهر وصل میشود. توضیح آن که دیسی خودش شهری است کوچک و از دو طرف میرسد به ایالت مریلند و ایالت ویرجینیا. هر جایی که زنگ میزنیم گیری توی کار پیداست. جایی هست که سقف حقوق بالایی میطلبد. جایی دیگر را پیدا میکنیم که همه چیزش مناسب است ولی دقیقهٔ آخر خبرمان میکند که خانه را کس دیگری اجاره کرده. این وسط هم دوست ایرانیمان که توی کالیفرنیا با او آشنا شدیم کمی راهنماییمان کند. بندهٔ خدا هم سنگ تمام میگذارد و خودش به یکی دو جا حضوراً میرود. ولی کار پیش نمیرود. بخت یارمان هست که کلاسهای دانشگاه جورج واشنگتن این هفته هنوز تق و لق است و توی این یک هفته فرصت هست که کارها را راست و ریست کنیم.
آغازی بر یک پایان
روز اول دانشگاه یکراست میروم سراغ آزمایشگاه. کار خاصی ندارم جز سُکسُک کردن که یعنی ما هم آمدیم و آمادهایم آماده. همان ساعت اول استاد را میبینم. از کارآموزی میپرسد و میگویم که تا حالا یک مقاله از آن کارآموزی پذیرفته شده است و قرار است بروم سیاتل برای ارائهٔ مقاله. بعد خودش شروع میکند به گفتن که برنامهام برای دکتری چیست. کی میخواهم کلاسها را تمام کنم و کی امتحان شفاهی و کی پیشنهاد پروژه و چه و چه. میگوید که هنوز دستش نیامده که وقتی از امریکا خارج شود چه طوری میتواند با ما مثل قبل درست و حسابی در ارتباط باشد. من هم نه میگذارم و نه برمیدارم و میگویم من هم نگرانم از این مسأله. شروع میکنم مثل مادرمردهها میگویم که از طرفی همسرم قرار است دیسی باشد و من اینجا. بعد استادم باشد ینگهٔ دنیا. این طوری که نمیشود دکترا خواند. حق را به من میدهد و میپرسد چه در نظر دارم. من هم میگویم تغییر دانشگاه. میگوید خب تو که میخواهی دانشگاه را عوض کنی و کلی دردسر برای انتقال واحد و این جور مصائب بکشی، چرا همین جا استادت را عوض نمیکنی. این وسط کلی حرفهایم را راست و ریست میکنم که مبادا چیزی بگویم که بعدش به ضررم تمام شود و از چاله به چاه بیفتم. میگویم راستش را بخواهی فقط از کار یک استاد غیر از کارهایی که تو انجام میدهی خوشم میآید و آن استاد هم فلانی است. او هم تأیید میکند و شروع میکند به نصیحت که خوب اگر این طوری هست هر سه روش را برای خودم باز بگذارم. روش اول که همین حالت الانی است. روش دوم تغییر استاد در همین دانشگاه و سومی رفتن به دانشگاهی دور و بر شهر دیسی. بعد میگوید که هیچ وقت به دانشگاههای معمولی آن دور و بر نروم. من هم از او تشکر میکنم و از اتاقش شاد و شنگول بیرون میزنم. خودم هم ماندهام که تأثیر دعا است که طرف این قدر مهربان شده یا خودش حال و حوصلهٔ کار اضافی ندارد. یا شاید همه باشد. خودم هم باورم نمیشود که این قدر راحت از پس قدم اول کار برآمده باشم. شاید بپرسید که خب به فرض طرف از این تصمیم ناراضی باشد تهش مگر چه میشود؟ پاسخ آن که تهش این میشود که اگر استاد یا کارفرمایی دل خوشی از دانشجو یا کارمندش نداشته باشد او را به دیگران توصیه نمیکند و تقریباً توی این بلاد کسی بدون توصیهنامهٔ قبلیها نمیتواند شغل خوبی پیدا کند. از روی شوخی بخواهم مطلب را منبری بگویم میشود چیزی شبیه شفاعت که اگر ولیات شفیع تو نشود کارت ساخته است و زندگی برایت سیاه میشود.
حالا این استادی که در نظرم هست همانی است که قرار است این ترم مدرس حل تمرین یا همان تدریسیارش باشم. فردایش با او جلسه دارم و میرسم توی جلسه. غیر از من سه نفر دیگر تدریسیار هستند، دو دانشجوی ارشد و یک دانشجوی دکترا. یکی چینی و دیگری چینی نسل دومی. دانشجو دکترا هم اسپانیایی است. شاید توضیح دوبارهاش بد نباشد که بگویم برای هر کدام از دانشجوهای دکترا، دو ترم تدریسیاری اجباری است و میگویند هدفش آموزش عملی تدریس و تعامل با دانشجوهاست. برای دانشجوهای ارشد هم حکم کسب درآمد و پرداخت شهریهها را دارد. توی جلسه از استاد میخواهم که جلسهٔ حل تمرین را دو هفتهای یک بار برگزار کنیم و خودم داوطلب شوم. بقیه نمیشوند و او قبول میکند که این کار را به عهده بگیرم. فعلاً ترجیح میدهم با او صحبت مستقیم نداشته باشم تا حرفهای استاد راهنمایم و او به جایی برسد. آن طوری که استاد راهنمایم گفته، میخواهد مرا در همین زمان تدریسیاری زیر نظر داشته باشد.
تو فکر یک سقفم
زور دارد که توی یک سال، سه بار در فکر یک سقف باشی خاصه آن که با همین دو حقوق کم دانشجویی دو جا را اجاره کنی. مجردها معمولاً اتاق اجاره میکنند و در واقع همخانهای دارند و اجارهٔ کمتری میدهند ولی متأهلها خانهٔ مستقل میگیرند. و خانهٔ مستقل هر چه قدر هم که کوچک باشد، گرانتر تمام میشود. حالا برای ما علاوه بر این دو اجاره، هزینهٔ رفت و آمد هم اضافه شده. این مسأله آن قدر توی امریکا شایع است که بهش میگویند «Two body problem» یا همین که دو شریک زندگی نتوانند یک جا شغل یا محل تحصیل پیدا کنند و باید با این رفت و آمد و اضافه هزینه بسازند. ما هم شدهایم مصداق ضربالمثل «مار از پونه بدش میآمد، در خانهاش سبز شد». این همه از مضرات زندگی مدرن و این جور چیزها گفتیم که خودمان عد! افتادهایم وسط گود.
یکی از دوستانی که باهاشان تماس ایمیلی گرفتهام سایتی را معرفی میکنند که در آن مستأجران قبلی هر شرکت،ی نظرشان را گفتهاند. بخت ما هم یار نیست و هر چه جای خالی است برای خانههای موشدار و سر و صداخیز و صاحبخانههای بدعنق هست. آخرش یک شرکت را پیدا میکنم در بخش فالزچرچ الکسندریا (اسکندریه) ویرجینیا که حداقل به موشداری معروف نیست. شرکتی است به اسم اکوئیتی اپارتمنت که چندین شعبه در امریکا دارد و این یکیاش توی فالز چرچ است. خانهٔ بیاتاقی دارد به قیمت حدود۱۳۰۰ در ماه برای نه ماه. زنگ میزنم و آقایی گوشی را برمیدارد. خودش را معرفی میکند. اسمش اوکی هست و اصالتاً اهل نیجریه. روی من یکی را در یکنفس حرف زدن بسته. آنچنان تبلیغ خانه را میکند که انگار میکنی داری پنتهاوس اجاره میکنی. ما هم روز پنجشنبهای به پیسی خوردهایم و مجبوریم این قیمت خیلی بالا به نسبت حقوقی که دانشگاه جورج واشنگتن میدهد را قبول کنیم. قرار میگذارم که شنبه ظهر برویم سروقت خانه. سریع میروم سایت مگاباس و دو بلیط میخرم به مقصد شهر دیسی.
صبح شنبه راه میافتیم به سمت دیسی. دو چمدان متوسط را پر از وسیله میکنیم تا برویم سروقت یک خانهٔ خالی دیگر. میرویم به ایستگاه خیابان ۳۴ و از آنجا پیاده میرویم به سمت غرب تا نزدیکیهای رود هادسن که اتوبوسها ایستادهاند. این بار اتوبوسهای مگاباس هست با شکل و شمایل خاص خودشان، آبی تیره و دوطبقه. بعضی از اتوبوسها سقفشان شیشهای است. میرویم طبقهٔ بالا و از قضا این بار سقف شیشهای است و خدا را شکر میشود آسمان را هم رصد کرد. اتوبوس سر وقت راه میافتد و حدودهای نزدیک به ظهر میرسیم به ایستگاه یونین شهر دی.سی. اولین مقصد که قضای حاجت است و تو چه میدانی قضای حاجت چیست؟ اگر توی ایران و وسط راه گذارمان به دستشوییهای عمومی میخورد و طبق معمول دستشویی بویی از تمیزی نمیداشت و بوهای دیگری داشت، اینجا مشکل از بو نیست و بلکه از چهرهٔ زشتی است که مجبوری رویش بنشینی. مکشوفتر بگویم این که فرض کنید میخواهید بروید سراغ یک دستشویی. نفر قبلیتان از قضا وسایل زیاد دارد و یا شاید حیایش میشود از این ایستادههای روباز استفاده کند. لذا میرود سراغ دستشویی دربسته ولی ایستاده کارش را میکند. حاصلش کارش هم میرود یا به یسار یا به یمین. و تو میمانی و نشیمنگاهی که قطراتی رویش دیده میشود که … بگذارید مسأله را بیشتر از این کش ندهم. همین بس که به قول یکی از دوستان که هشت سالی است در این بلاد میزید، برای توضیح اصل فرهنگ امریکایی، همین توالتهای عمومیاش کافی است.
بخت کماکان یارمان هست و کل ایستگاه یونیون به خاطر تعمیرات بسته است. ایستگاهی که شبیه به ایستگاه صادقیهٔ تهران، البته چند برابر بزرگتر بازار دارد و ایستگاه قطار هم دارد و پایانهٔ اتوبوسرانی. میرویم توی خیابان و با پرس و جو دستمان میآید که توی این روز تعطیل، سنگینتریم اگر پیاده گز کنیم تا نزدیکترین ایستگاه مترو، آن هم در شهر چینی (چاینا تاون). راه زیاد نیست ولی گرما آزاردهنده است. کمی از نیویورک هوا گرمتر است و لابد موقعیت جغرافیایی این منطقه که جنوب نیویورک است مزید بر علت شده. بالاخره به ایستگاه مترو میرسیم و همان اول بلیط اعتباری میخریم. اینجا مثل تهران خودمان، بلیطها دو جورند. یک جورش کاغذی است و غیر قابل تجدید و دیگریاش کارت محکمی است و قابل تجدید. سوار مترو میشویم و میرویم به ایستگاه «مترو سنتر». از ایستگاه متروسنتر هم میرویم به ایستگاه بالستون ویرجینیا. از آنجا هم باید اتوبوس خط ۲۵ را بگیریم و برویم به فالز چرچ. از ایستگاه بالستون میزنیم بیرون و وارد خیابان میشویم. همان اول تمیزی و نو بودن خیابان چشمم را میگیرد. خیابان سنگفرش است، البته نه همهاش و فقط بخشی که دور مترو ساخته شده است. یک جورهایی مرا یاد خیابانهای دور متروی آتلانتا میاندازد. ساختمانهای بلندِ دور و بر ایستگاه مترو بلند و نونوارند. تا چشم کار میکند ایستگاه اتوبوس هست با شمارههای مختلف، از یک بگیر تا سی و چند. ایستگاه خط بیست و پنج روبروی مغازهٔ استارباکس هست. آفتاب آنقدر بیرحم شده که سایهبان ایستگاه هیچ دردی را دوا نمیکند. کنارم آقایی سیاهپوست با عرقچین ایستاده. با صورتی که معلوم نیست به خاطر سوختگی است یا چیز دیگر دو رنگ شده، بخشی سیاه و بخشی سرخ. نزدیک میشود و سلام مسلمانی میدهد و دست میدهد و میپرسد که کی اتوبوس سر میرسد. میگویم که اطلاع ندارم. توی دلم از خودم بدم آمد که چرا از اولش با بندهٔ خدا سلام و علیک نکردم. به خاطر رنگش بود یا به خاطر غریبه بودنش. هر چه که بود دیدن یک مسلمان آن هم در مملکت غریب و سلام نکردن کار صوابی نیست. خدا از ما بگذرد.
شیرین چهل و پنج دقیقه میگذرد تا اتوبوس سر برسد. به خودم امید میدهم که انشاءالله این به خاطر روز تعطیل است که اتوبوس این قدر دیر به دیر میآید. وگرنه که اگر قرار باشد این قدر معطل شویم که روزگارمان سیاهست. راننده خانمیست سیاهپوست و با لباس کار. به او میگویم که نابلدم و اگر لطف کند ما را سر ایستگاه کارلین اسپرینگرود و لیزبرگپایک پیاده کند. جالب آن که شبیه به خانهٔ نیویورکمان که توی خیابان حوزه (سمیناری) است، این یکی هم بر خیابان حوزه است. اتوبوس راه میافتد. دو خیابان اول کماکان خوشمنظر است با پیادهروهایی تمیز. به پیچ سوم که میرسد شکل و شمایل عوض میشود. میشود چیزی شبیه به کالیفرنیا. خانهها حالت ویلایی پیدا میکنند و درختان بلند به خیابان سرک کشیدهاند. کمی که میگذرد متوجه میشوم که برخلاف نیویورک وقتی مسافری پیاده میشود، بلند از راننده تشکر میکند. توی نیویورک که از این رسمها کسی نداشته. سر چهارراه پیاده میشویم و به محلهٔ اسکایلاین (خط آسمان) میرسیم. ساختمانی که باید برویم نامش هست برجهای اسکایلاین (اسکایلاین تاورز). دو ساختمان بیست و شش طبقهٔ روبروی هم که وسطش استخر روباز دارد. دو ساختمان را دالانی شیشهای به هم وصل میکنم که وسط دالان لابی ساختمان قرار دارد. میرویم سمت لابی ساختمان. سه خانم سیاهپوست توی لابی هستند به عنوان منشی. میگویم که ساکن جدید هستم و با اوکی کار دارم. میگوید که منتظر باشیم تا اوکی بیاید. میرویم کنار دیوار شیشهای لابی که دید دارد به سمت استخر روباز. ملت هم که دارند از آخرین روزهای تابستان استفاده میکنند (قاعدتاً انتظار ندارید که اینجایش را توضیح دهم). اولین چیزی که نظرمان را جلب میکند زبان رسمی کسانی است که از لابی میگذرند یا داخل ساختمان میشوند یا بیرون میآیند. زبان رسمی انگار عربی است. خانمهای باحجاب زیادند و آقایان با ظاهر عربی. خانمی محجبه با سنی حدود پنجاه سال به ما نزدیک میشود و با ما گرم میگیرد. میپرسد که آیا اهل ترکیه هستیم. ما هم میگوییم که ایرانی هستیم. خودش میگوید که اهل یمن هست و توی این ساختمان پر است از مسلمان. میپرسم که آیا زیدی است یا نه. میگوید که از اهل سنت است و بعد میرود بالای منبر که اهل سنت و شیعه که ندارد. همهمان برادر و خواهریم. من هم سری به نشان تأیید تکان میدهم. اصلاً این جور رفتارهای مردم این شهر هیچرقمه به نیویورک شباهت ندارد.
بالاخره نوبتمان میشود تا برویم توی دفتر ساختمان. از در شیشهای ساختمان میرویم داخل و وارد دفتر میشویم. دفتری با دو میز. اوکی مردی سیاهپوست با هیکلی تنومند و کت و شلوار و کراوات شق و رق. سلام میکند و کلی خوشآمد میگوید. برگههای بررسی سلامت خانه را به ما میدهد که تمام اعضا و جوارح خانه را در سه روز بررسی کنیم و اگر مشکلی هست گزارش دهیم تا مبادا آخر اجاره از ما جریمه بگیرند و هم اگر مشکل خاصی بود مرتفعش کنند. بعد از این که چند تا برگه را امضا میکنیم، ما را با خود میبرد به سمت خانه. از کنار لابی رد میشویم. اول از همه جای صندوقهای پستی را نشانمان میدهد. از همان لابی که برویم سمت چپ سه تا پله میخورد و به سمت ساختمان جنوبی میرود. اول دالان و سمت راست دیواری است با عکس بزرگ ساختمان کنگره و پشت آن دیوار پر است از صندوق پستی. بعد میرویم سراغ آسانسورها. چهار آسانسور کنار هم هستند. میگوید یکی دیگر هم هست که بزرگ است و برای بردن بار و اگر بخواهیم از آن استفاده کنیم باید برویم و قبلش با لابی هماهنگ کنیم. خانهٔ ما طبقهٔ هفتم این ساختمان بیست و شش طبقه است. آن هم توی محلهای که تویش برج کم پیدا میشود و این امید را در دلمان زیاد میکند که برخلاف خانهٔ نیویورکمان لااقل منظرهٔ درست و درمان داشته باشد. به طبقهٔ هفتم میرسیم. دو راهرو هست یکی به چپ و دیگری به راست. کنج سمت چپی هم اتاق انداختن زبالههاست. خانهٔ ما هم اولین در سمت راست راهروی سمت چپ هست. در اتاق را باز میکند. اتاق موکت هست و در همان نگاه اول حساب سرانگشتی میکنم و میبینم اقلاً دوبرابر خانهٔ نیویورک مساحت دارد. سمت راست در، دالانی است به سمت دستشویی و آشپزخانه. دستشویی انتهای راهرو و سمت چپ انتهای راهرو در کشویی آشپزخانه. از آن سمت آشپزخانه هم در دارد به سمت هال. یعنی آشپزخانه دو در دارد و هال شبیه به حرف «ال» انگلیسی که ته «ال» لابد برای غذاخوری است. تمام راهروی به سمت دستشویی هم کمدهای دیواری است با درهایی سفید که آکاردئونی باز میشوند. ته هال پنجرهٔ یکسره است و دری دارد به ایوان. کنار پرده وسیلهٔ گرمایشی-سرمایشی است که اوکی روشنش میکند و هوای خنک میپاشد توی صورتم. پردهٔ کرکرهای را کنار میزند و منظره رو میشود. چیزی فراتر از حد انتظار ماست. با اجارهای کمتر از دخمهای که توی نیویورک داریم خانهای به مراتب خوش قد و قوارهتر پیدا کردهایم، آن هم با آشپزخانهای که رختشویی و ظرفشویی دارد. در را باز میکنیم و میرویم توی ایوان. هرم شرجی و گرما صورتم را میگیرد. ایوان باصفاتر است از بقیهٔ خانه. روبروی ما و از فاصلهای دور ساختمان بلند دیگری است و سمت چپ هم هم ساختمانهای شیشهای که بیشتر به ادارات خصوصی میماند تا مسکونی. سمت راست هم خانههای شبهویلایی منطقهٔ فالز چرچ. از اوکی تشکر میکنیم و کلید را تحویل میگیریم.
حالا نوبت آن است که منطقه را وابکاویم. ببینیم این یکی جایی که آمدهایم چندمرده حلاج است. میزنیم بیرون از ساختمان و آن طرف شبیه به کالیفرنیا مرکز خرید است با کلی فروشگاه مختلف. سری توی فروشگاهها میزنیم ولی هم خستگی و هم دیروقتی شب ما را امان نمیدهد و زودی برمیگردیم به خانه. نامرد شبش هم کم زیبا نیست. منظرهای که تا چشم کار میکند صاف است و خبر از کوه و کمری نیست.
فردا دوست ایرانیمان با همسرش میآید و برایمان گوشت حلال آورده و کمی ظرف و ظروف دست دوم که به واسطه از هموطنی که هیچ وقت ندیدهایم به قیمت خیلی ارزان خریدهایم. بعدش دوباره میرویم و منطقهکاوی میکنیم. کنار خانهمان که بزرگراهمانندی است که مناطق مختلف ویرجینیا را به هم میوصلد. خیابانها پرشیب و نشیباند. یک جورهایی انگار اسم اسکایلاین به همین خاطر روی این منطقه گذاشته شده است. چون منطقه روی بلندی است و موقع غروب خط آسمانی بدجوری دلنوازی میکند. هر چه که بیشتر توی این ولایت میمانم بیشتر به این نتیجه میرسم که بخش زیادی از جلو بودن این مملکت به خاطر چهارفصلی و وسعتش است. دیگر خداوکیلیاش این طبیعت ناب را که فناوری و عصر ماشین به ارمغان نیاورده و هر چه بوده از همیشهٔ تاریخ بوده.
صبح دوشنبه همسرم میرود سمت دانشگاه و من خانه میمانم تا بیایند و اینترنت خانه را نصب کنند. همسرم دم غروب میرسد خانه. اولین مشکلی که وجود دارد قابل حدس است. این که مسیر خیلی طولانی است. نزدیک به یک ساعت و نیم طول میکشد به دیسی برسد. آن هم نه به این خاطر که راه طولانی است. بیشتر به خاطر حمل و نقل عمومی دیر به دیر منطقه. یعنی اصل مسأله، آمدن از مترو به خانه است. ولی انگاری که چارهای جز این نداریم. فردا بعدازظهری هم باید بروم به سمت دیسی تا از آن جا راهی نیویورک شوم. همسرم هم میماند تا به درس و مشقش برسد. قرارمان هم میشود که علیالحساب آخر هفته برگردم و بعد از راست و ریست کردن اوضاع، یک هفته در میان یک بار من بروم دیسی و یک هفته ایشان بیاید نیویورک. تجربهٔ کالیفرنیا به کارمان آمده و همه چیز را از همان نیویورک اینترنتی سفارش دادهایم. البته منظور از همه چیز همان مبلتخت ۱۴۰ دلاری است و یک میز مطالعهٔ یکنفره با یک صندلی همراهش. خردهریزها را قرار میگذاریم آخر این هفته بخریم.
محض اطمینان دو ساعت قبل از حرکت میروم سمت ایستگاه اتوبوس واحد. بیست و پنج دقیقه معطل میشوم و اتوبوس میرسد. سوار اتوبوسهای مگاباس میشوم. این یکی دیگر سقفش مسقف نیست. این اولین تجربهٔ تنهایی همسرم در خانه است و حال خوبی هم ندارد. مجبورم با همان اینترنت داغان اتوبوس با او متنی صحبت کنم و دلداریاش بدهم. نزدیکهای نیوجرسی که میشویم اتوبوس میایستد. پنج دقیقه میشود ده دقیقه و ده دقیقه میشود نیم ساعت. مسافران شاکی هستند. یکی از مسافران از راننده میپرسد که چرا راه نمیافتد. مگر ما وقتمان را از سر راه آوردهایم و از این حرفها. که راننده شروع میکند لیچار بار مسافر میکند که اگر یک بار دیگر زر مفت بزند پرتش میکند بیرون. کلی هم خواهر و مادر مسافر را مورد محبت قرار میدهد و بعدش چند جواب میشنود و بعدتر عصبانی میشود و لج میکند و به پلیس زنگ میزند و گیرش سهپیچ میشود که تا تکلیفش با این مسافر روشن نشود راه نمیافتد. پلیس سر میرسد و ریشسفیدی میکند. همهٔ مسافران هم حق را به مسافر سیاهپوست میدهند ولی فعلاً ریش و قیچی دست رانندهٔ سیاهپوست است. همان لحظه میروم توی سایت مگاباس برای شکایتهای مردمی ولی هرچه میگردم توی سایتش خبری از چنین گزینهای نیست. از صحبت مسافران متوجه میشوم که قرار بوده در نیوجرسی رانندهها عوض شوند ولی رانندهٔ جدید به هر دلیلی که معلوم نیست با تأخیر آمده و تازه دوقورت و نیمش باقی است. بالأخره به هر ضرب و زوری میرسیم به نیویورک و دوباره شلوغی و بوق و سر و صدا.
پینوشت:
دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد...