توی آزمایشگاه هستم که مونا یکی از استادها را میبینم که از قرار معلوم رفته به دانشگاه جرجواشنگتن شهر دی.سی. و آنجا دانشیار شده است. زنی است بلندقامت با چهرهای عربی و لباسی که کمتر دیدهام زنان نیویورک بپوشند، پیراهنی سیاه و گشاد و دامنی بلند. سلام و علیکی میکنیم. از من از زندگی اینجا میپرسد. میگویم اصلش غربت و زبان کمبلدی بوده که هر دو به مرور رفع میشود. از روابط و کارهای دیگرم میپرسد و میگویم که بعضی وقتها سری به مسجد ایرانیان نیویورک میزنم که بیشترشان آدمهای دولتی هستند. وقتی میگویم آدمهای دولتی چنان «اوه مای گاد»ی میگوید که انگار خدای نکرده با جلادان زندان هارونالرشید دمخور هستم. میگوید برایش جالب است که ایرانیها یا رومی رومند یا زنگی زنگ؛ یا طرفدار حکومتند یا مخالف شدید؛ حد وسط ندارد. از من میپرسد که چرا ایرانیها اینقدر با اعراب بدند. من هم میگویم که همه این طوری نیستند ولی حدسم این هست که یکی به دلیل تاریخی و خصومتهایی که در طی تاریخ ایجاد شده و دیگری به خاطر شیطنتهای کشورهای عربی منطقه است. میگوید قبلاً فکر میکرده که ایرانیها با اسلام مشکل دارند ولی بعد که هماتاقی ایرانی پیدا میکند میفهمد بیشتر خصومت با اعراب است. میگوید هماتاقیاش بیحجاب بوده ولی به مرور زمان در همین امریکا محجبه میشود و الان هم در ناسا مشغول کار است. توضیح میدهد که خودش هم خیلی به اسلام علاقه دارد و سعی میکند که به احکام اسلام عمل کند ولی مثلاً به خاطر این که مردم نگاه مثبتی به محجبهها ندارند حجاب را رعایت نمیکند. میگوید خدا هم از دل من باخبر است و انشاءالله مرا عفو میکند. انگلیسیاش تپق و لهجه ندارد ولی تا بخواهی سبحانالله و الحمدالله و ماشاءالله آن وسطها میپراند. من هم سری به تحیر تکان میدهم و میگویم خوب البته امتحانش مجانی است. میتوانید محجبه شوید. او هم سری تکان میدهد و چیزی در همین حدها که «حالا تو هم این وسط گیر نده دیگر، بگذار زندگیمان را بکنیم». از همسرم میپرسد و میگوید اگر بخواهد میتواند او را به عنوان دانشجو بگیرد. میگویم از سختی راه و دوری دو شهر و او هم انگار که خداخواسته باشد توضیح میدهد که درست است که سخت هست ولی حاضر است کنار بیاید و اگر کلاس درس نباشد همسرم میتواند نیویورک زندگی کند و هر وقت بخواهد سری به دی.سی. بزند؛ مثل همهٔ دانشجوهای الانش در کلمبیا. خودش میگوید که همسر تونسیاش کارمند اینتل در شهر اورگان در ساحل غربی است و خودش در ساحل شرقی و هر دو هفته یک بار به همسرش سر میزند. همسر برادرش حاتم هم دی. سی. کار میکند و اصلاً این جور زندگی توی آمریکا زیاد غیرعادی نیست.
بعد از صحبت با مونا میروم سروقت خوردن چای که نامهای را میبینم که معلوم نیست چه کسی روی دیوار آشپزخانهٔ آزمایشگاه زده است. نامه خطاب به «کتی» منشی پیر آزمایشگاه است با مضمونی که «کتی گرامی، لطف این موارد را سر وقت حاضر کن...» مواردش هم در حد کاغذ و چای کیسهای و از این جور چیزهای پیش و پا افتاده است. نامه را به چند جای آزمایشگاه هم چسبانده. همهٔ بچههای آزمایشگاه کنجکاو شدهاند که این نامه کار چه کسی است. آخر اصلاً متعارف نیست که کسی این طوری آبروی کس دیگری را بریزد روی دوری. روی نامه، کتی با ادب و احترام نوشته که به مواردی که گفتی تکتک رسیدگی میکنم. از جوابی که نوشته معلوم است که بدجوری دلخور شده. از جواب سلامی که امروز به من نداد و از «عافیت باشد»های بعد از عطسهٔ بچهها که دیگر نمیگفت و از بلند بلند تلفن صحبت کردن و بامزهبازیهایی که نکرد و البته از آخرین جملهای که امروز قبل از رفتنش گفت معلوم بود که دلخور است. وقتی داشت میرفت بلند بلند گفت «بروم امروز هم که کاری انجام ندادهام». پیرزنی با پاهای لنگان، موهای بوری که سفید شده و چشمهای درشت و روشن، یک پیرزن ایرلندی الاصل متولد برونکس. این حرکت و آن نامه، بچهها را بدجوری ناراحت کرده. شاید تنها کسی که تا حالا دیدهام که مثل نیویورکیها عبوس و خشک برخورد نمیکند و با روی باز کار بچهها را انجام میدهد همین کتی بوده ولی نمیفهمم کدام آدم باشعوری چنان نامهای را آن طوری نوشته و به در و دیوار زده.
به خانه که میرسم شرح ماجرا صحبت با مونا را برای همسرم میگویم. همسرم هم هفتهٔ بعدش میرود به دیدارش و قرار بر این میشود که یکی از روزهای معارفه برویم دانشگاه و از نزدیک با فضا آشنا بشویم. بعد از یک هفتهای رد و بدل کردن ایمیل قرار بر این میشود که با هزینهٔ دانشگاه سری به دانشگاه بزنیم البته با این تبصره که دانشگاه فقط هزینهٔ همسرم را میدهد. هتل را که ما داماد سرخانه هستیم و خود دانشگاه برایمان مهیا کرده است؛ میماند خرید بلیط اتوبوس. در وب که میگردم و از یکی از بچههایی که قبلاً دی.سی. زندگی کرده متوجه میشوم دو راه برای رفتن به آنجا وجود دارد. یکیاش اتوبوس است و دیگری قطار که قطارش کمی گرانتر است. از قضا قیمتهای اتوبوس شناور است. توی وبگاهشان که میروم میبینم هر شرکتی با توجه به نوع خدمات و فاصله با زمان سفر، قیمتهای مختلفی را پیشنهاد میدهد. جالب آن که حتی قیمتهای یک تا سه دلاری برای هر نفر هم برای مسافرتهای وسط هفتهای چند هفتهٔ دیگر پیدا میشود. ما که ناچار به خرید بلیط یکشنبهٔ همین هفته هستیم؛ دو بلیط ۲۱ دلاری رفت و دو بلیط ۲۱ دلاری برگشت.
صبح یکشنبه بار و بندیلمان که کلاً یک کولهپشتی است جمع میکنیم و با مترو به سمت میدان تایمز میرویم. خبری از پایانه و از این جور دم و دستگاهها نیست. دو سه اتوبوس سر خیابان سه صف ایستادهاند و مسافران هم با نظم کنار هم. سر جمع سه چهار اتوبوس که هر کدامشان برای یک شرکت هستند. آقای مسئول بلیط، تک به تک رسید بلیط را تحویل میگیرد و مسافران سوار میشوند. اتوبوس شبیه همین اتوبوسهای ایران است، با قیافهای کمی متفاوت. برای ما که کمی هم قدیمی به نظر میآید؛ یک هیوندای سفید. وارد اتوبوس که میشوم و چند دقیقهای که مینشینم متوجه میشوم که یک فرق اساسی وجود دارد. این اتوبوس برخلاف اتوبوسهای ایرانی بوی تهوعآور پلاستیک داغشده نمیدهد. بوی پلاستیکی که از گرمای بخاری یا حتی باد خنککنندههای اتوبوسهای ایرانی میآید و همیشه حالم را به هم میزند. حالا نمیدانم مسأله از بخاری خوب این اتوبوس است، یا درست و درمان بودن جنس مواد به کار رفته در آن یا کاربلدی راننده در استفاده از اتوبوس.
شمارهٔ بلیط در کار نیست و هر کس هر جایی را که عشقش کشید مینشیند. ما هم طبق سنت همیشه که اگر عقب بنشینیم پیچهای جاده شمالی حال آدم را به هم میزنم و اگر جلو بنشینیم پیچ صدای «خاطرات شمال محاله یادم بره» جور دیگری حال آدم را به هم میزند، آن وسطها مینشینیم. راننده مردی چینی است. دقیقاً سر وقت راه میافتد؛ بدون حتی یک دقیقه تأخیر یا تعجیل. به اتوبوس که نگاه میاندازم حدود یک چهارمش هنوز خالی است. خاطرات اتوبوسهای ایران و این که تا ته بوفه را طرف پر نمیکرد خیالش جمع نمیشد و وقت مسافر برایش پشیزی نبود ذهنم را قلقلک میدهد. اتوبوس که راه میافتد هیچ خبری از آهنگهای اعصاب خردکن نیست؛ نه از مسافران و نه از راننده. هر کسی اگر دوست دارد آهنگی گوش دهد، گوشی را در گوش میگذارد و به حریم دیگران احترام میگذارد. خبری هم از تغذیه و از این بساطها نیست و تنها نکتهٔ مثبت اینترنت بیسیم اتوبوس هست که میتواند کمی سرگرممان کند.
قرار است مسیر چهار تا پنج ساعت طول بکشد. اتوبوس از وسط آسمانخراش به سمت تونل زیرزمینی (زیرآبی) میرود و از آنجا راهی نیوجرسی میشود. از بزرگراههای پت و پهن نیوجرسی و بعد از گذاشتن از میان مرز دو ایالت دلاویر و پنسیلوانیا، از ایالت مریلند و شهر بالتیمور میگذرد. وسطهای راه در دلاویر کنار یکی از مراکز استراحت مسافر میایستد. ساختمانی به اندازهٔ پایانهٔ جنوب تهران و تقریباً با همان ساختار. پر از مغازههای فروش خوراکی و غذاهای آماده. توقفی در بالتیمور میکند تا مسافرانی را پیاده کند. مقصد نهایی هم شهر چینیها یا «چاینا تاون» یکی از خیابانهای اصلی دی. سی. است. شهری که نام کاملش میشود «ناحیهٔ کلمبیا» یا همان «دیستریکت آف کلمبیا». شهری که جزئی از هیچ ایالاتی نیست و برای خودش هم شهر است و هم ایالت و همتر پایتخت. محلهٔ چینیها خیابانی است معمولی با دروازهای شبیه دروازه قرآن شیراز و با نوشتههای چینی. خیابانهای خلوت و بدون آسمانخراش و ساختمانهای حداکثر چهار و پنج طبقه.
با همسرم تصمیم میگیریم پیاده گز کنیم تا هم شهر را بیشتر بشناسیم و هم تفریحکی باشد برای ما که سبکبار آمدهایم. دو سه خیابان را که رد میکنیم چند خاخام یهودی با لباسهایشان نظرمان را جلب میکنند. همه با عجله به سمتی میروند. جلوتر تعدادشان بیشتر میشود. آن گوشهٔ خیابان و کنار ساختمانی که به ساختمانهای دولتی شبیه است جمعیتی ایستاده و از دور پرچمهای فلسطین پیداست. دوزاریام میافتد که احتمالاً اعتراض یهودیهاست به چیزی در مورد فلسطین. وسط همین حدس و گمانها، پرچم ایران را دست دختری محجبه با حجابی که به عربها بیشتر میخورد میبینم. کنجکاویمان گل میکند که برویم و از نزدیک ببینیم چه خبر است. چند تا خاخام و چندین جوان دیگر که بعضیشان هم قیافهٔ عربها را دارند چشم و دستهایشان را بستهاند و از دروازهای شبیه دروازههایی که توی ایران برای رزمندهها میگذاشتند تا از زیر قرآن رد شوند، رد میشوند. بعضی دیگر از خاخامها تابلوهایی دستشان هست با شعارهای ضداسرائیلی که مثلاً اسرائیل نژادپرست است و از این جور حرفها.
توی هیس و بیس گشتن هستیم که کسی صدایم میزند: «شما ایرانی هستید؟» آقایی مسن هست با دوربین عکاسی. سلام و علیک میکند و خودش را معرفی میکند. اهل کاشان هست و از اوایل انقلاب برای درس آمده اینجا و همین جا با یک امریکایی مسلمان ازدواج کرده و ماندگار شده و الان حتی نوه هم دارد. خیلی از دیدن تیپ ایرانیمان ذوقزده شده و اصرار دارد که ما را به مقصدمان برساند. توضیح میدهد که قرار است امروز جان کری توی همین ساختمان که نامش «مرکز کنوانسیون» هست، جلسهای داشته باشد برای افزایش فشار به مقاومت فلسطین. از فلسفهٔ وجود پرچم ایران میپرسم و توضیح میدهد که مثل این که آن دخترخانم عرب رفته خودش پرچم ایران را خریده و در حمایت از ایران و لغو تحریمها آن را آورده. از ما میپرسد آن آقایی را که رد شده میشناسیم یا نه. نگاه که میکنم نمیشناسمش. توضیح میدهد یکی از جاسوسهای اینکاره و معروف است. حتی در ایران هم مدتی کار کرده و کلاً تخصصاش کشورهای دو و بر ماست. فارسیاش هم نقص ندارد.
فرصتمان آنقدر نبود که بتوانیم بیشتر از این عکس بیندازیم
دعوت میکند با او برویم به سمت پارکینگ برای سوار شدن. از کنار جوانها چشم و دستبسته که بهخط روبروی در ساختمان نشستهاند رد میشویم. کسی هم به صورت نمادین دارد برایشان مجازاتنامه میخواند و محکومشان میکند. حرکت خیلی جالب است برایم.
بیست دقیقهای طول میکشد تا پارکینگ پیدا شود. خیابانها اصلاً شبیه نیویورک مربعی چیده نشدهاند و حتی یک خیابان با دو نام شرقی و غربیاش در دو طرف شهرند. هموطن توضیح میدهد که چون عجله داشته سریع خودرو را در پارکینگ گذاشته و الان دقیقاً یادش نیست کدام پارکینگ بوده. میرویم سمت یکی از پارکینگها و از مسئول سیاهپوست سؤال میکند و آخرش هم با کلمهای عجیب از او تشکر میکند. توضیح میدهد که به زبان کنگویی تشکر کرده و به چندین زبان بلد است سلام و تشکر کند. البته به لهجهٔ انگلیسیاش اصلاً نمیخورد که چندین سال اینجا و آن هم با همسری امریکایی زندگی کرده باشد. بالاخره دستمان به تویوتای کمریاش میرسد و آخرش با بیست دلاری که به مسئول پارکینگ میدهد بیرون میزنیم. از حال و احوال خودش و شهر و همه چیز میگوید. این که خودش مریلند ساکن است و کارمند بانک است و به صورت تفننی برای خبرگزاری تسنیم عکسبرداری میکند. این که اینجا با خارجیها بهتر از ایرانیها میشود کنار آمد، از بس که ایرانیها زیرآبزن هستند. خیلی شاکی است از این که با وجود این همه شعار برای وحدت، بعضی از ایرانیها حتی برنامهٔ «عید الزهرا» برگزار میکنند.
با گذشتن از ساختمان کاخ سفید و چند خیابان دیگر به هتل (یا به قول خودشان Inn) میرسیم. نام منطقه «پایین مهآلود» یا «فاگی باتم» است. محلهای که تقریباً همهجایش دولتی است و از قضا دانشگاه هم در همین محله است. خیابانها خیلی تر و تازهتر از نیویورک هستند و آدمها هم به نظر متشخصتر. از دوست هموطن به خاطر کمک و راهنماییهایش تشکر میکنیم و خداحافظی. هتل ساختمانی دوطبقه است با ورودی سایهباندار. دربان با احترام در را باز میکند. خانم و آقایی پشت پیشخوان پذیرش ایستادهاند. آقا یکی از چشمهایش نابینا است و با روی باز سلام میکند و میگوید نامتان چیست و بعد با لهجهٔ غلیظ عربی میگوید «لقب». از او نقشهٔ شهر را میگیریم و روی نقشه برایمان توضیح میدهد دانشگاه کجاست و محلهٔ «جرجتاون» که محلهٔ قشنگی است کجا. بعد از پنج دقیقهای انتظار، کارت اتاق را تحویل میگیریم. کارت الکترونیکی یک جورهایی کلید در است. اتاق یکخوابه با مبلمان و تلویزیون به اصطلاح سینمای خانگی. آشپزخانه با گاز و مقداری قهوه و چای کیسهای.
سری به بیرون میزنیم. پیاده پنج دقیقهای طول میکشد که از میان خیابانهایی که روی سر در بیشتر ساختمانهای دو تا چهار طبقهاش پرچم دانشگاه هست به ساختمان کاخ سفید نزدیک شویم. خیابان منتهی به کاخ، شبیه اول خیابان بازار تهران هست؛ با سنگفرش و حتی کالسکههای اسب برای رفت و آمد. رفت و آمد خودرو هم ممنوع است. کاخ سفید چیزی است شبیه همان چه که از عکسها دیدهایم. شهر پر است از یادبود و علم و کتل. به سمت بنای یادبودی میرویم که شبیه ابلیسکها یا خانهٔ شیطان است. با دو چشم سرخ که چشمک میزند. هوای سرد و باد شدید، زیاد مجال ماندن نمیدهد. به خیابانها که برمیگردیم همه جا خلوت شده و اصلاً انگار خاک مرده بر شهر پاشیدهاند. بعد از کلی گشتن بالاخره خواربارفروشی پیدا میکنیم. اصلاً این شهر شبیه دهات است انگار که بعد از هفت شب همه جا درش تخته میشود.
صبح به سمت دانشگاه میرویم. دفتر مونا، یکی از ساختمانهای قدیمی دو طبقه که عرض به اندازهٔ همین آپارتمانهای خودمانی تهران میشود. اتاق مونا اولین اتاق سمت چپ است. سلام و احوالپرسی میکند. توضیح میدهد که امروز برنامهٔ فشردهای برای همسرم چیده تا بتواند با رئیس دانشکده و چند تا از استادها صحبت کند. بیشتر که صحبت میکنیم متوجه میشوم که دانشگاه خیز برداشته تا با استخدام استادان جدید و گرفتن بودجههای دولتی و پروژههای صنعتی خودش را در رتبهبندی جهانی بالاتر ببرد. خودش هم توضیح میدهد که از وقتی که رئیس سی.سی.ال.اس. مرد، دیگر نظم آزمایشگاه از رمق افتاد و همه فکر رفتن بودند. میگوید خودش هم قصد جابجایی داشته که از دانشگاه برایش دعوتنامه میآید. ارشدش را در همین دانشگاه خوانده و به خاطر آشنایی با فضا و انگیزهٔ رشد بیشتر و ایجاد گروه تحقیقاتی جدید در این دانشگاه به اینجا آمده.
همسرم به دیدار یکی از استادها در ساختمان مرکزی دانشگاه میرود. ساختمان مرکزی، نیمچهشیشهای و بزرگتر از بقیهٔ ساختمانهاست؛ چه از شش طبقهاش چه از عرض زیادش. کنار ساختمان و آن طرف خیابان هم در حال ساختن ساختمانی بسیار بزرگترند برای دانشگاه. من هم مینشینم در اتاق مجاور که از قرار موقتاً آزمایشگاه هست. آقایی ایرانی هم به عنوان مسئول امور فنی دارد برای مونا نمایشگری که تازه سفارش داده را نصب میکند. توضیح میدهد که به عنوان کار دانشجویی این کار را انجام میدهد. ظهر به سمت رستورانی پاکستانی میرویم؛ رستوران مهران. غذای تند پاکستانی دل و رودهٔ آدم را به هم میآورد ولی چارهای نیست جز خوردن این غذا.
عصر هم همسرم میرود برای صحبت با مابقی استادها و من هم میروم به شهرگردی. پیاده به سمت پایین شهر میروم و از آنجا به سمت رود. آن طرف رود ایالت ویرجینیاست. پیاده تا سمت ایالت میروم تا پایم ویرجینیا را هم لگدمال کرده باشد. به سمت یادمان آبراهام لینکلن میروم. جایی که مقبرهاش هست و یادبودی و حوزی و بوستانی که در امتدادش پر است از نام کشتههای جنگ با ویتنام. سنگهای سیاهی که تا چند متر به درازا کشیده میشوند و رویش نام سربازان جنگ حک شده و گوشهکنار هم تذکر داده شده برای سکوت به نشانهٔ احترام به ایثارگران. خیابانهای شهر هم به وضوح تر و تازهتر از نیویورک هستند. با سر و صدا و شلوغی کمتر. هر چند قدم یک بار هم دوچرخههای کرایهای وجود دارد به نرخ چهار دلار در روز.
پلی که از سمت یادمان لینکلن به سمت ایالت ویرجینیا میرود
غروب که میشود با همسرم به سمت متروی شهر میرویم. مترو خیلی نوساخت به نظر میرسد. سوار پلههای برقی که میشویم کسی صدایم میکند که بکشم کنار تا ملت بتوانند روی پلههای برقی پیاده بروند. مثل این که قصه از این قرار است که کسانی که میخواهند با پلهٔ برقی بروند باید گوشهٔ سمت راست بایستند تا دیگران بتوانند راحتتر از سمت چپ با راه رفتن مسیرشان را کوتاهتر کنند. بلیط اینجا دیگر مثل نیویورک نیست و به نوع سفر قیمت فرق میکند. به همین خاطر، مثل تهران باید موقع خروج بلیط زد. قطار دو ردیف صندلی دارد، هر ردیف هم دو صندلی. صندلیها روکشدار و تر و تمیز هستند و اصلاً شبیه صندلیهای پلاستیکی نیویورک رنگ و رو رفته نیستند. خبری از لرزشهای عجیب و غریب قطار هم نیست و قطار خیلی نرم و آرام میرود. بعد از یکی دو خیابان پیادهروی، به اتوبوس میرسیم و سوار میشویم. اتوبوس باز هم سر وقت راه میافتد. این یکی اینترنت ندارد و به خاطر شب بودن مسیر، در راه توقف نمیکند. ساعت یازده شب نیویورک از سر ظهر واشنگتن شلوغتر است. خیابانها روشناند و مترو هم شلوغ.
فردای رسیدنمان خبر قبولی همسرم میآید. انگار به ما ماندن و سکون نیامده و ننشسته باید فکر گرفتن خانه برای پاییز سال بعد باشیم. این را هم میسپاریم به دست سرنوشت.