سلام دوستان گرامی
پیش از هر حرفی، باید از لطف شما نسبت به حقیر، بسیار تشکر کنم. برای بنده این ارتباط هرچند محدود مایهٔ دلگرمی بسیار است. نظرهای بسیار جالبی را در قسمتهای قبلی بیان کردید که جز تشکر از من کاری ساخته نیست. متأسفانه به دلیل مشغلهٔ درسی نتوانستم مدتی بهروز کنم. اگر هم خطاهای فاحش نگارشی میبینید، از این بابت عذرخواهی میکنم. انشاءالله از هفتهٔ آینده عازم ایالت کالیفرنیا برای کارآموزی سهماه در شرکتی در درهٔ سیلیکون، شهر سانیویل هستم. شاید تابستان فرصت بهتری برای تکمیل نوشتهها باشد.
سلام عزیزم
خبر سفر هیأت طول و دراز دولت ایران به نیویورک میان اخبار پررنگ شده است. توی خبرها عکس از دیدار با ایرانیان وجود دارد ولی نمیدانم این ایرانیان کجا هستند و چه طوری میشود دیدشان. علاوه آن که شنیدهام علیرضای پسر هم همراه دولت هست و دیدن یک رفیق قدیمی برای خودش عالمی دارد. حالا این که پسر چه ربطی به دولت دارد و اینجا چه کار میتواند بکند را عاقلان دانند.
حدس زدم شاید از طریق انجمنهای دانشجویی بشود رد این ایرانیها را گرفت. چند بار که از گوگل استفتا میکنم دو سه صفحه پیدا میشود که یکیاش صفحهٔ رسمی ایرانیان دانشگاه کلمبیا است. صفحهٔ اول را که باز میکنم سیاهرنگ است با دو علامت اسب هخامنشی. مطلب زیادی در صفحهٔ اول نیست. قسمت گالری صفحه را باز میکنم. تا صفحه را باز میکنم صدا میآید: «تق تق تق تق» بعد صدای خانمی «کیه؟» بعد صدای آقایی «سلام عزیزم عزیزم سلام دوست دارم عاشقتم والسلام... دیدیدیریدی دیدیدی از تو کتاب عشق و دلدادگی که پُرِ عشقه و پرِ از سادگی و ….» البته این سر و صدا و دیدیریدیدی با عکسهایی که از مهآلوده و تار بودن فضا مینمایاند که یکی از شرابفروشیها باشد و دخترها و پسرهایی که اقرار میکردند (باب افعال از قر)، همخوانی ویژهای دارد. کمی دو-دو تا چهار تا که میکنم میبینم دیگر این قدر هم دولت جمهوری اسلامی جذب حداکثری نمیکند. بیخیال دیدار هموطنان گرامی میشوم.
دلم آشفتهٔ آن مایهٔ ناز است هنوز
همان موقعهاست که خبر آمدن «سالار عقیلی» به نیویورک برای کنسرت میرسد. خیلی دوست دارم سری بزنم و اولین تجربهٔ کنسرت ایرانی را در جایی غیر از ایران داشته باشم گرچه ایرانش هم کنسرتندیده بودم. کنسرت قرار است چهار خیابان بالاتر از دانشگاه در ساختمانی نزدیک خانهمان برگزار شود. خبر کتک خوردن «مهمانپرست» در نیویورک و فحاشیهای مربوطه را که میشنوم و این که قرار است با همسر محجبهام بروم کلاً قید این تجربه را هم میزنم و عطا و لقا را به هم پیوند میدهم.
ما برای وصل کردن آمدیم
به خانه که میروم متوجه میشوم اینترنت دارد برایمان ناز میکند. شبکه وصل هست ولی اینترنتی در کار نیست. این یکی هم برایمان غوز بالای غوز است. همسرم تنها دلخوشی این روزهایش همین شبکهٔ اینترنت است تا بتواند با تنهایی و غربت و این چهاردیواری قوطی کبریتی تا کند. باید غربت را چشیده باشی و تنهایی را زیسته باشی تا این جملات معنا داشته باشد که حتی یک شبکهٔ اینترنت میتواند چه ملجأ خوبی باشد برای تنهایی. تصمیم میگیرم قبل از کلاس سری به صفحهٔ خدمات دانشگاه بزنم و از آنجا پیگیر باشم. بعد از کمی بالا و پایین کردن میفهمم که کافی است درخواستم را بعد از ورود به صفحهٔ کاربری دانشجوها ثبت کنم و مشکل را توضیح بدهم.
پرچم
به سمت کلاسها میروم. هنوز موقع حذف و اخذ درسها نشده است و کلاسها خیلی شلوغند. مجبورم برای کلاس پردازش زبان یک ربعی زودتر بروم یا در ردیفهای جلو، جایی برای نشستن داشته باشم. کلاس که تمام میشود از سمت پردیس به سمت خیابان آمستردام میروم. روی چمن دانشگاه تعداد زیادی پرچم کوچک آمریکا را مثل شمع کاشتهاند. انگاری سالروز ۱۱ سپتامبر یا به قول خودشان ۱۱-۹ است. یحتمل به حساب این آدمها باشد باید کل کشورهای به قول خودشان خاورمیانه را باید پرچمکاری کنند.
کلاس پردازش گفتار آنقدرها شلوغ نیست. به همسرم میگویم با من به کلاس بیاید. چند جلسه که میگذرد، کلاس پردازش زبان هم خلوت میشود. کمکم با همسرم به کلاس میرویم. همسرم نیمنگاهی هم به اقدام برای دکتری دارد و همزمان شروع کرده به خواندن زبان برای امتحان و بدش هم نمیآید با استادهای اینجا صحبتی داشته باشد.
النظافة من الایمان
میان یکی از کلاسهای سه ساعته است که سری به دستشویی ساختمان مهندسی میزنم. در اول را که باز میکنم، دقیقاً روبرویش دیواری حائل است تا از بیرون چیزی دیده نشود. سه ردیف دستشویی ایستاده برای ادرار. آبی یکی از آنها زرد است؛ یعنی این که نفر بعدی باید جور قبلی را بکشد. همان موقع پیرمردی که از تیپ و سنش میخورد که استاد باشد با عجله میآید داخل. دستش به زیپش است. به سمت یکی از آن ایستادهها میرود و دستش پایین میرود و صدای شر و شری و دستمالی و دست به ضامن تخلیه آب و زیپی که بسته میشود و والسلام. به همین سادگی. سه اتاقک دستشویی نشسته هم هست. اولیاش مثل این که گرفتگی دارد و توصیفش در این متن نمیگنجد. میبینم جوانی هست که سراغ یکی از آن نشستههای سالم میرود. در را نمیبندد و سرپا کار را انجام میدهد. حالا این که طبق قوانین جاذبه چه بلایی ممکن است سر نشیمنگاه بیاید تمام وجودم را پر از علامت سؤال میکند.
دستشوییهای سی.سی.ال.اس. خیلی قابل تحملترند. هر روز تمیز میشوند و مواد ضدعفونی خوشبوکننده هم زیاد استفاده میشود. یک روز که در حال پر کردن بطری آب، آقایی وارد میشود که دستش را بشورد. میپرسد که چرا از بیرون که آب خوردن وجود دارد استفاده نمیکنم. برایش توضیح میدهم که این آب را برای چه میخواهم. اولش نمیفهمد و دوباره که تکرار میکنم سری به تأیید تکان میدهد.
نه در دستشوییها و در نه آشپزخانهها چیزی به اسم چاه که بشود آب کثیف را به سوی آن روانه کرد وجود ندارد. همه چیز با همین فرچههایی که آب کثیف را جمع میکنند باید تمیز شود و از آبی که جاری شود و تمیز کند خبری نیست. مثل این که چارهای جز ساختن با این سبک از زندگی نیست.
گچپژ
توی آزمایشگاه دارم کمکم با بقیهٔ دانشجوها آشنا میشوم. مثل این که یکیشان مسئول این است که جلسهٔ هفتگی برگزار کند که توی آن جلسهها علاوه بر گپ و گفت خودمانی، هر کسی به نوبت یکی از کارهای تحقیقاتی که کرده است ارائه دهد. اسم مسئول «هبا» است. دختری مصری و مسلمان که وسط صحبتهایش ادبیات دین وجود دارد ولی ظاهرش با ادبیاتش زیاد نمیخواند. جلسهٔ اول قرار است موقع نهار جمعه باشد. قرار شده که جلسات، بعد از این جمعهها ظهر برگزار نشود چون بعضی از مذهبیها به نماز جمعه میروند و طبق فتوای مراجعشان نماز جمعه واجب عینی است مگر به حکم ضرورت نشود رفت. غذای من هم تلفیقی است از پیتزا و ساندویچ یا ساندویچ پیتزایی یا چیزی در این مایهها که هنر نزد کدبانوان هست و بس. جلسه در اتاق کنفرانس آزمایشگاه برگزار میشود. اتاقی حداکثر پانزده متری که میزی داری و تختهای در یک طرف و وسایل ارائهٔ مطلب در طرف دیگر. در جلسه بیشتر دانشجوهای دکتری آمدهاند و یکی دو تا استاد و چند کارمند محقق. هر کسی خودش را معرفی میکند و نوبت نفر بعدی میشود. هبا هم اسمش هبةالله است. اسمی که توی «نفرین زمین» جلال آل احمد مردانه بوده است یعنی هدیهٔ خداوند؛ یک جورهایی اگر تهرانی بود اسمش میشد هدیه تهرانی.
چند نفری مصری، دو نفر چینی و بقیه هم از بقیهٔ کشورها. کلاً خود آمریکاییها را در دانشگاه نمیشود به راحتی پیدا کرد. استاد خودم که فلسطینی است و استادهای دیگر هم استرالیایی و آلمانی و مصری و الجزایری و یکی دو تا استاد که شاید آمریکایی باشند. استادان درسم هم انگلیسی و هندی هستند. بیشتر دانشجوها هم چینی و هندی و از قضا در آزمایشگاه ما عربها هم آن قدر هستند که گعده داشته باشند و عربی گپ بزنند، آن هم به عربی قراردادی که همهشان بفهمند چه میگویند. کمکم بحثهای بامزهای پیش میآید در مورد فرهنگها. این که مثلاً «امکلثوم» خوانندهٔ معروف عرب چه کسی بوده یا در زبان چینی «و» با «و» فرق میکند (من که نفهمیدم کدامش کدام بود؛ به قول «خسرو گلسرخی» «یک با یک برابر نیست»). برایشان عجیب است که چرا اسم پدرم «صادق» نیست. چون در امریکا اسم وسط معمولاً اسم پدر یا جد است. آخرش بعد از کلی حرف، تصمیم میگیرند مرا «صادق» صدا کنند چون یکی دو تا «محمد» توی آزمایشگاه هست و این طوری ابهام نام کمتر پیش میآید.
اینجا که آمدهام فهمیدم چند جور عربی وجود دارد. یکی به قول خودشان عربی خلیج (فارس!)، یکی عربی لونتین و دیگری هم عربی مصر و یکی هم عربی شمال آفریقا و الخ. و این زبانی که ما به عربی میشناسیم صرفاً قراردادی است که در هیچ جای دنیا صحبت نمیشود مگر در مجامع عمومی بینالمللی یا در نوشتههای مطبوعاتی تا جهان عرب معنایی برای خودش داشته باشد. برایم مصریها عجیبترند چون مثلاً به رئیسجمهور ما میگویند «نگاد»، به «جابر» میگویند «گابر» و به «جاوا» میگویند «ژاوا». خودشان میگویند که از نظر آواشناسی زبان عربی صدر اسلام هم همین شکلی بوده که «ج»، «گ» تلفظ میشده است. بعضیهاشان روی «پ» مشکل دارند و تقریباً همهشان «چ» را «ش» تلفظ میگویند. خیلی برایشان سخت است که اصطلاحات عربی که میگویم را بفهمند؛ چون مصوتهای کشیده و کوتاهشان کاملاً با فارسی فرق دارد. مثلاً «اصلاح» را چیزی شبیه به «ایصلاح» میگویند و از طرفی هم من که میگویم «اصلاح» شاید «اسلاح» بشنوند یا حتی «اثلاه» یا چیزی در این مایهها. فلسطینیها و لبنانیها هم «ق» را نمیتوانند درست تلفظ کنند. مرا «صادگ» صدا میزنند. جالب این است که اسم مرا این عربها با لهجهٔ درست صدا میکنند. کلاً «ممد» و «ممصادق» و از این جور بامزهبازیها هم ندارند. یکی از عربها هم به من توضیح میدهد که ما فارسزبانها موقع تلفظ فرقی بین V و W قائل نیستیم و این غلط است. خودم هیچ متوجه این مسأله نشده بودم. سعی میکنم که حواسم جمع باشد (به قول شخصیت نقی در سریال پایتخت ۲ خطاب به بهمن هاشمی موقع مسابقهٔ تلویزیونی: ما که اصلاً لهجه نداریم).
سرزمین پارس
یکی از جلسات نوبت من است که کارم را ارائه دهم. یکی از کارهایی که بر روی زبان فارسی انجام دادهام. اولش تاریخچهای از فارسی و سرزمین پارس ارائه میدهم. یکی از صفحات ارائه، نقشهٔ ایران در طول تاریخ است. کار به جایی میرسد که یکی با تعجب میگوید: «مرد! این که نصف مصر را هم شامل میشود». بعد از این ارائه حرف در مورد اینکه کل «جهان عرب» برای ایران بوده به شوخی بحث زیاد پیش میآید. خیلی برایشان جالب بوده که این قسمت از تاریخشان را نمیدانستند که یک روزی ایرانیها مصر را حتی اشغال کردهاند. از من که میپرسند جواب میدهم که اشغال یک کشور افتخاری نیست ولی خوب من داشتم معرفی میکردم و نقشههای مختلف ایران را از ویکیپدیا برداشتهام، همین و بس. نه آن تعصب و گلو پاره کردن برای خلیج فارس برایشان قابل فهم است و نه این بیتعصبی نسبت به کشورگشایی چند هزار سال پیش.
ایران ایران ایران، رگبار مسلسلها
فعلاً من در کنار همان اتاق کنفرانس به صورت موقت مینشینم. چند دانشجوی تازهوارد دیگر هم همین طور. یکی از پسادکتراها هم جوانی است مصری به اسم «محمود». با هم که بیشتر آشنا میشویم متوجه میشوم سه فرزند دارد و از انقلابیهای طرفدار حزب اخوانالمسلمین است. در مورد ایران میپرسد. سؤالهایش خیلی بودار است. حس میکنم که میخواهد با سؤالهایش مرا به جایی برساند. از «هاشمی» میپرسد که به او ظلم کردهاند و خانهنشین شده. تعجب میکنم. به او توضیح میدهم که در ایران معروف است که آقای «هاشمی» یکی از قدرتمندترین سیاسیون است که نه تنها خانهنشین نشده بلکه منصب دارد و نفوذ خیلی عجیبی هم دارد. شاید منظورش فرزندان هاشمی باشد. احتمالاً باید بروم منظور سیانان و فاکس و بیبیسی را بفهمم تا منظور دقیق این رفیقمان را بدانم. توضیح میدهد که قبلاً به خاطر کار پدرش در عربستان زندگی کرده و ایرانیهای زیادی را دیده. میگوید که ایرانیها واقعاً تمیزترین و مرتبترین کاروانهای حج را دارند، طوری که آدم از دیدن نظمشان لذت میبرد. در هر صورت مثل این که من اولین ایرانی هستم که دارد از نزدیک با من صحبت میکند. خیلی از «احمدینژاد» تعریف میکند و کار رئیس دانشگاه کلمبیا را در آن روز کار «بیادبانهای» میداند. به من میگوید نقطهٔ کوری در باورش در مورد ایران وجود دارد و آن هم حمایت از سوریه است. من هم توضیح میدهم که شرمنده که من آن قدر مطلع نیستم که جواب بدهم. به او قول میدهم از دوستان ایرانیام بپرسم و جوابش را بدهم. حالا گیر سهپیچ داده که از شیعه بداند. تا شروع میکند به سؤال، دوزاریام میافتد که این رفیق جدید میخواهد مرا به سمت زیارت عاشورا ببرد و ثم فلان و فلان. خیلی محتاطانه جواب میدهم. بعضی چیزها برایش جدید است. مثلاً این که رهبر ایران در مورد توهین به خلفا چنین چیزی گفته و یا در رسانههای ایران توهینهای آنچنانی جرم است و الخ. از همه چیز هم میپرسد و انگار سؤالهایش ته ندارد. مثلاً این که در آن حادثهٔ سال ۶۶ حجاج ایرانی در مکه بوده و خیلی از آن حرکت خوشش آمده ولی خیلی ناراحت شده که ایرانیها شعار میدادند «الله اکبر؛ خمینی اکبر» که این کفر است و شرک است و الی آخر. برایش توضیح میدهم که اشتباه شنیده و دومی کلمهٔ «رهبر» است. نگاهش طوری است که حس میکنم فکر میکند من دارم توجیه و مالهکشی میکنم. چند باری که صحبت میکنم و سؤال و جوابهایی که میشود مرا به این نتیجه میرساند که برای خیلیها، ایرانمان ترکیبی است از جنگ و ناامنی و خفقان. یعنی اگر بگویی قبول داری که در ایران آزادی بیان نیست، ایران را با حزب بعث صدام اشتباه میگیرد و حالا باید کلی توضیح بدهی که تو چه میخواهی و چه هست. یا اگر بگویی در ایران فقر هست، چیزی بدتر از افغانستان برایشان جلوه میکند. دم این رسانههای غربی داغ که جهنمی ساختهاند وطنمان را.
خبر سفر هیأت طول و دراز دولت ایران به نیویورک میان اخبار پررنگ شده است. توی خبرها عکس از دیدار با ایرانیان وجود دارد ولی نمیدانم این ایرانیان کجا هستند و چه طوری میشود دیدشان. علاوه آن که شنیدهام علیرضای پسر هم همراه دولت هست و دیدن یک رفیق قدیمی برای خودش عالمی دارد. حالا این که پسر چه ربطی به دولت دارد و اینجا چه کار میتواند بکند را عاقلان دانند.
حدس زدم شاید از طریق انجمنهای دانشجویی بشود رد این ایرانیها را گرفت. چند بار که از گوگل استفتا میکنم دو سه صفحه پیدا میشود که یکیاش صفحهٔ رسمی ایرانیان دانشگاه کلمبیا است. صفحهٔ اول را که باز میکنم سیاهرنگ است با دو علامت اسب هخامنشی. مطلب زیادی در صفحهٔ اول نیست. قسمت گالری صفحه را باز میکنم. تا صفحه را باز میکنم صدا میآید: «تق تق تق تق» بعد صدای خانمی «کیه؟» بعد صدای آقایی «سلام عزیزم عزیزم سلام دوست دارم عاشقتم والسلام... دیدیدیریدی دیدیدی از تو کتاب عشق و دلدادگی که پُرِ عشقه و پرِ از سادگی و ….» البته این سر و صدا و دیدیریدیدی با عکسهایی که از مهآلوده و تار بودن فضا مینمایاند که یکی از شرابفروشیها باشد و دخترها و پسرهایی که اقرار میکردند (باب افعال از قر)، همخوانی ویژهای دارد. کمی دو-دو تا چهار تا که میکنم میبینم دیگر این قدر هم دولت جمهوری اسلامی جذب حداکثری نمیکند. بیخیال دیدار هموطنان گرامی میشوم.
دلم آشفتهٔ آن مایهٔ ناز است هنوز
همان موقعهاست که خبر آمدن «سالار عقیلی» به نیویورک برای کنسرت میرسد. خیلی دوست دارم سری بزنم و اولین تجربهٔ کنسرت ایرانی را در جایی غیر از ایران داشته باشم گرچه ایرانش هم کنسرتندیده بودم. کنسرت قرار است چهار خیابان بالاتر از دانشگاه در ساختمانی نزدیک خانهمان برگزار شود. خبر کتک خوردن «مهمانپرست» در نیویورک و فحاشیهای مربوطه را که میشنوم و این که قرار است با همسر محجبهام بروم کلاً قید این تجربه را هم میزنم و عطا و لقا را به هم پیوند میدهم.
ما برای وصل کردن آمدیم
به خانه که میروم متوجه میشوم اینترنت دارد برایمان ناز میکند. شبکه وصل هست ولی اینترنتی در کار نیست. این یکی هم برایمان غوز بالای غوز است. همسرم تنها دلخوشی این روزهایش همین شبکهٔ اینترنت است تا بتواند با تنهایی و غربت و این چهاردیواری قوطی کبریتی تا کند. باید غربت را چشیده باشی و تنهایی را زیسته باشی تا این جملات معنا داشته باشد که حتی یک شبکهٔ اینترنت میتواند چه ملجأ خوبی باشد برای تنهایی. تصمیم میگیرم قبل از کلاس سری به صفحهٔ خدمات دانشگاه بزنم و از آنجا پیگیر باشم. بعد از کمی بالا و پایین کردن میفهمم که کافی است درخواستم را بعد از ورود به صفحهٔ کاربری دانشجوها ثبت کنم و مشکل را توضیح بدهم.
پرچم
به سمت کلاسها میروم. هنوز موقع حذف و اخذ درسها نشده است و کلاسها خیلی شلوغند. مجبورم برای کلاس پردازش زبان یک ربعی زودتر بروم یا در ردیفهای جلو، جایی برای نشستن داشته باشم. کلاس که تمام میشود از سمت پردیس به سمت خیابان آمستردام میروم. روی چمن دانشگاه تعداد زیادی پرچم کوچک آمریکا را مثل شمع کاشتهاند. انگاری سالروز ۱۱ سپتامبر یا به قول خودشان ۱۱-۹ است. یحتمل به حساب این آدمها باشد باید کل کشورهای به قول خودشان خاورمیانه را باید پرچمکاری کنند.
کلاس پردازش گفتار آنقدرها شلوغ نیست. به همسرم میگویم با من به کلاس بیاید. چند جلسه که میگذرد، کلاس پردازش زبان هم خلوت میشود. کمکم با همسرم به کلاس میرویم. همسرم نیمنگاهی هم به اقدام برای دکتری دارد و همزمان شروع کرده به خواندن زبان برای امتحان و بدش هم نمیآید با استادهای اینجا صحبتی داشته باشد.
النظافة من الایمان
میان یکی از کلاسهای سه ساعته است که سری به دستشویی ساختمان مهندسی میزنم. در اول را که باز میکنم، دقیقاً روبرویش دیواری حائل است تا از بیرون چیزی دیده نشود. سه ردیف دستشویی ایستاده برای ادرار. آبی یکی از آنها زرد است؛ یعنی این که نفر بعدی باید جور قبلی را بکشد. همان موقع پیرمردی که از تیپ و سنش میخورد که استاد باشد با عجله میآید داخل. دستش به زیپش است. به سمت یکی از آن ایستادهها میرود و دستش پایین میرود و صدای شر و شری و دستمالی و دست به ضامن تخلیه آب و زیپی که بسته میشود و والسلام. به همین سادگی. سه اتاقک دستشویی نشسته هم هست. اولیاش مثل این که گرفتگی دارد و توصیفش در این متن نمیگنجد. میبینم جوانی هست که سراغ یکی از آن نشستههای سالم میرود. در را نمیبندد و سرپا کار را انجام میدهد. حالا این که طبق قوانین جاذبه چه بلایی ممکن است سر نشیمنگاه بیاید تمام وجودم را پر از علامت سؤال میکند.
دستشوییهای سی.سی.ال.اس. خیلی قابل تحملترند. هر روز تمیز میشوند و مواد ضدعفونی خوشبوکننده هم زیاد استفاده میشود. یک روز که در حال پر کردن بطری آب، آقایی وارد میشود که دستش را بشورد. میپرسد که چرا از بیرون که آب خوردن وجود دارد استفاده نمیکنم. برایش توضیح میدهم که این آب را برای چه میخواهم. اولش نمیفهمد و دوباره که تکرار میکنم سری به تأیید تکان میدهد.
نه در دستشوییها و در نه آشپزخانهها چیزی به اسم چاه که بشود آب کثیف را به سوی آن روانه کرد وجود ندارد. همه چیز با همین فرچههایی که آب کثیف را جمع میکنند باید تمیز شود و از آبی که جاری شود و تمیز کند خبری نیست. مثل این که چارهای جز ساختن با این سبک از زندگی نیست.
گچپژ
توی آزمایشگاه دارم کمکم با بقیهٔ دانشجوها آشنا میشوم. مثل این که یکیشان مسئول این است که جلسهٔ هفتگی برگزار کند که توی آن جلسهها علاوه بر گپ و گفت خودمانی، هر کسی به نوبت یکی از کارهای تحقیقاتی که کرده است ارائه دهد. اسم مسئول «هبا» است. دختری مصری و مسلمان که وسط صحبتهایش ادبیات دین وجود دارد ولی ظاهرش با ادبیاتش زیاد نمیخواند. جلسهٔ اول قرار است موقع نهار جمعه باشد. قرار شده که جلسات، بعد از این جمعهها ظهر برگزار نشود چون بعضی از مذهبیها به نماز جمعه میروند و طبق فتوای مراجعشان نماز جمعه واجب عینی است مگر به حکم ضرورت نشود رفت. غذای من هم تلفیقی است از پیتزا و ساندویچ یا ساندویچ پیتزایی یا چیزی در این مایهها که هنر نزد کدبانوان هست و بس. جلسه در اتاق کنفرانس آزمایشگاه برگزار میشود. اتاقی حداکثر پانزده متری که میزی داری و تختهای در یک طرف و وسایل ارائهٔ مطلب در طرف دیگر. در جلسه بیشتر دانشجوهای دکتری آمدهاند و یکی دو تا استاد و چند کارمند محقق. هر کسی خودش را معرفی میکند و نوبت نفر بعدی میشود. هبا هم اسمش هبةالله است. اسمی که توی «نفرین زمین» جلال آل احمد مردانه بوده است یعنی هدیهٔ خداوند؛ یک جورهایی اگر تهرانی بود اسمش میشد هدیه تهرانی.
چند نفری مصری، دو نفر چینی و بقیه هم از بقیهٔ کشورها. کلاً خود آمریکاییها را در دانشگاه نمیشود به راحتی پیدا کرد. استاد خودم که فلسطینی است و استادهای دیگر هم استرالیایی و آلمانی و مصری و الجزایری و یکی دو تا استاد که شاید آمریکایی باشند. استادان درسم هم انگلیسی و هندی هستند. بیشتر دانشجوها هم چینی و هندی و از قضا در آزمایشگاه ما عربها هم آن قدر هستند که گعده داشته باشند و عربی گپ بزنند، آن هم به عربی قراردادی که همهشان بفهمند چه میگویند. کمکم بحثهای بامزهای پیش میآید در مورد فرهنگها. این که مثلاً «امکلثوم» خوانندهٔ معروف عرب چه کسی بوده یا در زبان چینی «و» با «و» فرق میکند (من که نفهمیدم کدامش کدام بود؛ به قول «خسرو گلسرخی» «یک با یک برابر نیست»). برایشان عجیب است که چرا اسم پدرم «صادق» نیست. چون در امریکا اسم وسط معمولاً اسم پدر یا جد است. آخرش بعد از کلی حرف، تصمیم میگیرند مرا «صادق» صدا کنند چون یکی دو تا «محمد» توی آزمایشگاه هست و این طوری ابهام نام کمتر پیش میآید.
اینجا که آمدهام فهمیدم چند جور عربی وجود دارد. یکی به قول خودشان عربی خلیج (فارس!)، یکی عربی لونتین و دیگری هم عربی مصر و یکی هم عربی شمال آفریقا و الخ. و این زبانی که ما به عربی میشناسیم صرفاً قراردادی است که در هیچ جای دنیا صحبت نمیشود مگر در مجامع عمومی بینالمللی یا در نوشتههای مطبوعاتی تا جهان عرب معنایی برای خودش داشته باشد. برایم مصریها عجیبترند چون مثلاً به رئیسجمهور ما میگویند «نگاد»، به «جابر» میگویند «گابر» و به «جاوا» میگویند «ژاوا». خودشان میگویند که از نظر آواشناسی زبان عربی صدر اسلام هم همین شکلی بوده که «ج»، «گ» تلفظ میشده است. بعضیهاشان روی «پ» مشکل دارند و تقریباً همهشان «چ» را «ش» تلفظ میگویند. خیلی برایشان سخت است که اصطلاحات عربی که میگویم را بفهمند؛ چون مصوتهای کشیده و کوتاهشان کاملاً با فارسی فرق دارد. مثلاً «اصلاح» را چیزی شبیه به «ایصلاح» میگویند و از طرفی هم من که میگویم «اصلاح» شاید «اسلاح» بشنوند یا حتی «اثلاه» یا چیزی در این مایهها. فلسطینیها و لبنانیها هم «ق» را نمیتوانند درست تلفظ کنند. مرا «صادگ» صدا میزنند. جالب این است که اسم مرا این عربها با لهجهٔ درست صدا میکنند. کلاً «ممد» و «ممصادق» و از این جور بامزهبازیها هم ندارند. یکی از عربها هم به من توضیح میدهد که ما فارسزبانها موقع تلفظ فرقی بین V و W قائل نیستیم و این غلط است. خودم هیچ متوجه این مسأله نشده بودم. سعی میکنم که حواسم جمع باشد (به قول شخصیت نقی در سریال پایتخت ۲ خطاب به بهمن هاشمی موقع مسابقهٔ تلویزیونی: ما که اصلاً لهجه نداریم).
سرزمین پارس
یکی از جلسات نوبت من است که کارم را ارائه دهم. یکی از کارهایی که بر روی زبان فارسی انجام دادهام. اولش تاریخچهای از فارسی و سرزمین پارس ارائه میدهم. یکی از صفحات ارائه، نقشهٔ ایران در طول تاریخ است. کار به جایی میرسد که یکی با تعجب میگوید: «مرد! این که نصف مصر را هم شامل میشود». بعد از این ارائه حرف در مورد اینکه کل «جهان عرب» برای ایران بوده به شوخی بحث زیاد پیش میآید. خیلی برایشان جالب بوده که این قسمت از تاریخشان را نمیدانستند که یک روزی ایرانیها مصر را حتی اشغال کردهاند. از من که میپرسند جواب میدهم که اشغال یک کشور افتخاری نیست ولی خوب من داشتم معرفی میکردم و نقشههای مختلف ایران را از ویکیپدیا برداشتهام، همین و بس. نه آن تعصب و گلو پاره کردن برای خلیج فارس برایشان قابل فهم است و نه این بیتعصبی نسبت به کشورگشایی چند هزار سال پیش.
ایران ایران ایران، رگبار مسلسلها
فعلاً من در کنار همان اتاق کنفرانس به صورت موقت مینشینم. چند دانشجوی تازهوارد دیگر هم همین طور. یکی از پسادکتراها هم جوانی است مصری به اسم «محمود». با هم که بیشتر آشنا میشویم متوجه میشوم سه فرزند دارد و از انقلابیهای طرفدار حزب اخوانالمسلمین است. در مورد ایران میپرسد. سؤالهایش خیلی بودار است. حس میکنم که میخواهد با سؤالهایش مرا به جایی برساند. از «هاشمی» میپرسد که به او ظلم کردهاند و خانهنشین شده. تعجب میکنم. به او توضیح میدهم که در ایران معروف است که آقای «هاشمی» یکی از قدرتمندترین سیاسیون است که نه تنها خانهنشین نشده بلکه منصب دارد و نفوذ خیلی عجیبی هم دارد. شاید منظورش فرزندان هاشمی باشد. احتمالاً باید بروم منظور سیانان و فاکس و بیبیسی را بفهمم تا منظور دقیق این رفیقمان را بدانم. توضیح میدهد که قبلاً به خاطر کار پدرش در عربستان زندگی کرده و ایرانیهای زیادی را دیده. میگوید که ایرانیها واقعاً تمیزترین و مرتبترین کاروانهای حج را دارند، طوری که آدم از دیدن نظمشان لذت میبرد. در هر صورت مثل این که من اولین ایرانی هستم که دارد از نزدیک با من صحبت میکند. خیلی از «احمدینژاد» تعریف میکند و کار رئیس دانشگاه کلمبیا را در آن روز کار «بیادبانهای» میداند. به من میگوید نقطهٔ کوری در باورش در مورد ایران وجود دارد و آن هم حمایت از سوریه است. من هم توضیح میدهم که شرمنده که من آن قدر مطلع نیستم که جواب بدهم. به او قول میدهم از دوستان ایرانیام بپرسم و جوابش را بدهم. حالا گیر سهپیچ داده که از شیعه بداند. تا شروع میکند به سؤال، دوزاریام میافتد که این رفیق جدید میخواهد مرا به سمت زیارت عاشورا ببرد و ثم فلان و فلان. خیلی محتاطانه جواب میدهم. بعضی چیزها برایش جدید است. مثلاً این که رهبر ایران در مورد توهین به خلفا چنین چیزی گفته و یا در رسانههای ایران توهینهای آنچنانی جرم است و الخ. از همه چیز هم میپرسد و انگار سؤالهایش ته ندارد. مثلاً این که در آن حادثهٔ سال ۶۶ حجاج ایرانی در مکه بوده و خیلی از آن حرکت خوشش آمده ولی خیلی ناراحت شده که ایرانیها شعار میدادند «الله اکبر؛ خمینی اکبر» که این کفر است و شرک است و الی آخر. برایش توضیح میدهم که اشتباه شنیده و دومی کلمهٔ «رهبر» است. نگاهش طوری است که حس میکنم فکر میکند من دارم توجیه و مالهکشی میکنم. چند باری که صحبت میکنم و سؤال و جوابهایی که میشود مرا به این نتیجه میرساند که برای خیلیها، ایرانمان ترکیبی است از جنگ و ناامنی و خفقان. یعنی اگر بگویی قبول داری که در ایران آزادی بیان نیست، ایران را با حزب بعث صدام اشتباه میگیرد و حالا باید کلی توضیح بدهی که تو چه میخواهی و چه هست. یا اگر بگویی در ایران فقر هست، چیزی بدتر از افغانستان برایشان جلوه میکند. دم این رسانههای غربی داغ که جهنمی ساختهاند وطنمان را.
فک نکنی به یادت نبودما. ولی فک میکردم لابد باید یه چیزی تو مایههای امتحان و اینا داشته باشی.
الآن سر کلاس دکتر رحمانیم، احتمالاً دکتر هم بفهمه بهت سلام برسونه.