محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۱: ثانیه‌ها؛ نوشتهٔ محمدرضا فیاض

اولین رمان نویسندهٔ دههٔ شصتی، که به گفتهٔ خودش در کارگاه رمان‌نویسی محمدحسن شهسواری نسخهٔ اولش را نوشته است. از این جهت، همهٔ این‌ها قاعدتاً باید به معنای یک کار پیش‌پا افتاده باشد؛ که نیست. کار از نظر تکنیکی بسیار پخته است. یک رمان شخصیت‌محور در مورد پیرمردی هفتاد ساله که انگاری چیزی در زندگی‌اش کم داشته و دارد. پیرمردی بدعنق که به همهٔ عالم و آدم توی دلش فحش می‌دهد. همهٔ اطرافیانش یا بوگندو هستند، یا وراجند، یا کودن‌اند، و از این جور چیزها. نویسنده با ثانیه‌های پیرمرد سر و کار دارد و به همین خاطر یک پاراگراف در پیری است و پاراگراف بعدی در جوانی و پاراگرافی بعدی در کودکی و به همین شکل جریان سیال خیال از دید دانای کل نویسنده جابجا می‌شود. به همین خاطر با یک رمان بسیار خوش‌خوان طرف هستیم که خیال را پرواز می‌دهد و به درد داستان‌خوان‌های عشقِ نوستالژی می‌خورد. پیرمرد حالا متوجه شده عشق سال‌های جوانی‌اش فراموشی گرفته و تبدیل به یک جسد زندهٔ چروکیده شده است که اگر حواست نباشد آب دهانش از گوشهٔ لب کجش بیرون می‌زند. پیرمرد که روزگار طولانی‌ای مدرس فیزیک و صاحب مؤسسهٔ آموزشی کنکور بوده، حالا تصمیم گرفته بازنشسته شود و در همین حیص و بیص کارش به خواهرزادهٔ عشق جوانی‌اش می‌افتد. 

از نظر گره‌گشایی و شخصیت‌پردازی کار بسیار پخته است. بیشتر نقش‌های داستان البته تیپ هستند و به شخصیت تبدیل نشدند ولی مهم آن است که نقش اصلی داستان که همه چیز حول زندگی او می‌چرخد یک شخصیت پخته و چندوجهی است. البته این کار نواقصی نیز دارد. جاهایی جمله‌بندی‌ها دمِ خروس تازه‌کاری نویسنده است که به قامتِ‌ قسمِ حضرتِ عباسِ شخصیت‌سازیِ پیراستهٔ داستان ناراست است. پرسش بزرگ داستان،‌ دلیل نرسیدن شخصیت اول [جمشید دلفانیان] به سیمین است که واضح نوشته نشده است؛ احتمالاً ربطی به شورش‌های دانشجویی دههٔ سی داشته است. شخصیت مهناز یک‌هویی دست به کاری عجیب می‌زند و حتی شرط ده روز زندگی با جمشید نیز زیاد با عقل جور درنمی‌آید. نوع مواجههٔ جمشید با مرگ و خداوند معلوم نیست؛ چطور می‌شود کسی که به همه چیز فکر می‌کند وقتی به مرگ و خدا می‌رسد سرسری بگذرد و خودش را با چیپس و ماست مشغول کند؟ شخصیت فرزندان مهندس [جمشید]، یعنی میعاد [ساکن آمریکا]، میثاق [جانشین او در مؤسسهٔ کنکور] و مینا [جوانمرگ‌شده] تا حد زیادی گل‌درشت هستند؛‌ خصوصاً‌ میعاد که دقیقاً‌ معلوم نیست که چه‌کاره است و چرا عین قرتی‌های فیلم‌های زرد است. نگاه جنسیت‌زدهٔ مهندس به همهٔ زن‌های دور و برش تا حدی باعث شخصیت‌بخشی به او می‌شود ولی از حدی بیشتر با توصیفاتی مفلوک طرف می‌شویم که بیشتر منزجرکننده است تا هنرمندانه. 

در مجموع این رمان این قدر جذاب بود که یک‌روز و نصفی ۳۰۰ صفحه را در چند نشست طولانی بخوانم. به همین خاطر، اگر علاقه‌مند به رمان‌های شخصیت‌محور بی‌حادثه و بدون گفتگومحوری هستید، می‌تواند گزینهٔ خوبی باشد. راستی، کتاب نامزد جایزهٔ مهرگان ادب هم شده است انگار.


۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۰: مدرسهٔ احمق‌ها؛ نوشتهٔ ساشا سوکولوف

"چگونه آغاز کنم؟ با چه واژه‌هایی؟ مهم نیست، با چند واژه شروع کن. آنجا، روی برکه، ایستگاهی بود. روی برکه در ایستگاه؟ اما این درست نیست؛ یک اشتباه سبکی است. درستش چای‌سرا بود؛ حتی می‌شود گفت یک بوفه یا روزنامه‌فروشی در ایستگاه، اما نه در برکه. برکه فقط نزدیک ایستگاه بود. پس بگوییم ایستگاهی نزدیک برکه؛ مگر چقدر مهم است. عالی شد؛ پس می‌گویم: آنجا روی برکه نزدیک ایستگاه. یک لحظه صبر کن؛ ایستگاه چه شد، خودِ ایستگاه، اگر برایت سخت نیست، ایستگاه را توصیف کن، چگونه ایستگاهی بود، سکویش چطوری بود --چوبی یا بتونی-- و خانه‌هایش چگونه بودند؛ احتمالاً رنگ‌ها را یادت می‌آید یا شاید مردمانی که در آن خانه‌های نزدیک ایستگاه زندگی می‌کرده‌اند."

این آغاز رمان «مدرسهٔ احمق‌ها» نوشتهٔ «ساشا سوکولوف» است. در دورهٔ استبداد واقع‌گرایی در ادبیات روسیهٔ کمونیسم، این کتاب حتی مجوز چاپ نگرفت. ولی نویسنده آن را به انتشاراتی آمریکایی فرستاد که کارش انتشار کتاب‌های ممنوعهٔ بلوک شرق بود. کتاب به دست ناباکوف رسید و او از کتاب تمجید کرد. اولین بار کتاب در آمریکا و با ترجمهٔ انگلیسی منتشر شد. در دورهٔ گشایش فرهنگیِ گورباچف، این کتاب در روسیه نیز منتشر شد و مورد استقبال منتقدان قرار گرفت.


داستان از زبان یک شخص شیزوفرنیک است. بعضی از جملات کتاب (دقت کنید جمله نه پاراگراف) حدود شش صفحه است. جملات متناقض است و تقریباً داستانی وجود دارد. شخص شیزوفرنیک از قضا عاشق معلم مدرسه‌شان (مدرسهٔ احمق‌ها) شده، توهم دارد که مهندس است، کلمات را نمی‌تواند درست ادا کند، حافظه‌اش مختل است، در خودش چند شخصیت می‌بیند و قص علی هذا. همهٔ این‌ها را که گفتم نشانهٔ یک رمان تجربی خوب است ولی متأسفانه این رمان، یا حداقل بگویم ترجمه‌اش، خوب نیست. آن‌طور که فهمیدم، روس‌ها، حداقل رمان‌خوان‌های حرفه‌ای‌شان، از زبان مطنطن کتاب لذت برده‌اند ولی ما که این کتاب را به زبان روسی نمی‌خوانیم از آن محروم می‌مانیم. چه می‌ماند؟ یک کار معمولی، یک تجربه برای نویسنده‌های بعدی. از تکنیک که بگذریم،  داستان، حتی اگر سخت‌خوان باشد، باید خواندنی باشد. این داستان خواندنی نیست. صادقانه اعتراف می‌کنم که زیاد از این کتاب نفهمیدم در حالی که از نویسنده‌های سخت‌خوانی مانند فاکنر لذت برده‌ام. شاید یک جای کار نویسنده می‌لنگید؛ نشان به نشان کم دیده شدن کتاب در مجامع ادبی.


۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۹: تاوان؛ نوشتهٔ یان مک‌ایوان (مک‌یوئن)

با یک پیش‌شرط این رمان بسیار جذاب خواهد بود: حداقل تا صد صفحهٔ اول پایمردی کنید و داستانی بدون گره و تعلیق را تاب بیاورید. البته به این معنا نیست که آن صد صفحه خسته‌کننده است. نویسنده توانایی منحصر به فردی در تصویرسازی و روایت دانای کل دارد. این رمان، چهار بخش دارد. بخش اول فقط در یک روز در سال ۱۹۳۵ می‌گذرد. نویسنده به عالم تفکرات و خیالات بیشتر شخصیت‌های خانوادهٔ تالیس از جمله بریانی سیزده ساله (شخصیت اول داستان و در واقع نویسندهٔ فرضی این رمان)، خواهرش سیسیلیا، مادرش امیلی و پسر خدمتکار خانواده، رابی، می‌رود. بخش دوم چند سال بعد در شهر دان‌کیرک فرانسه و در زمان عقب‌نشینی نیروهای بریتانیا در پی حملهٔ برق‌آسای آلمان‌هاست و بیشتر بخش دوم از دیدگاه رابی است. بیشتر بخش سوم در بیمارستان لندن و از زاویهٔ دید بریانی است. در آخر این بخش امضای بریانی را در پای رمان می‌بینیم. گویا که او نویسندهٔ همهٔ این کتاب بوده است. بخش چهارم جهشی زمانی به سال ۱۹۹۹، آخرین سال قرن بیستم، می‌زند. حالا تولد هفتاد و چند سالگی بریانی است که متوجه شده کم‌کم به خاطر بیماری‌ای مهلک حافظه‌اش را از دست خواهد داد. او دیگر دختر سیزده‌سالهٔ خیال‌پرداز نیست و به یک رمان‌نویس مطرح تبدیل شده است. او برای آن که رمانش را در مورد حوادث دان‌کیرک دقیق بنویسد زمان‌های بسیاری را در سازمان اسناد کتابخانهٔ سلطنتی گذرانده است. 

کتاب با عنوان «تاوان» به فارسی ترجمه شده است که به نظرم معنای اصلی را نمی‌رساند. بهتر است برگردیم به عنوان انگلیسی یعنی atonement. این واژه از نظر واژه‌شناسی سه بخش دارد: at-one-ment که معنای یکی شدن را نیز می‌رساند. از دیدگاه بریانی، رمانی که نوشته است جبران اشتباهاتش است و به یک معنی می‌خواهد با خودِ سیزده‌ساله‌اش، با خواهرش، با پرستاران جنگ، با همه و همه یکی شود و همذات‌پنداری کند و از این طریق تاوان اشتباهش را بپردازد. گویا بریانی [در واقع خود مک‌یوئن نویسندهٔ کتاب] می‌خواهد جبران اتفاقات را با نوشتن انجام دهد. این رمان تاوان یک اشتباه است؛ اشتباهی به نام جنگ.

طرح کلی این داستان قابلیت مبتذل شدن را بیشتر از شاهکار شدن داشته است ولی نویسنده توانسته آن را به یک شاهکار ادبی تبدیل کند. بریانی سیزده‌ساله در خانواده‌ای متمول در یکی از شهرهای انگلستان در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کند. او عاشق داستان‌های جین آستین و متل‌های قدیمی است. حتی تدارک یک نمایشنامه را دیده که ناخواسته بچه‌های خاله‌اش وارد این نمایش می‌شوند. حالا او به صورت اتفاقی شاهد رابطهٔ عاشقانهٔ رابی و سیسیلیا می‌شود ولی به اشتباه فکر می‌کند که رابی در حال حمله و سوءقصد به خواهرش بوده. او تعرض به دخترخاله‌اش را نیز به گردن رابی می‌اندازد و همین باعث مکافات سنگین زندان برای رابی، محروم شدن رابی از تحصیل پزشکی در کمبریج، جدایی رابی از سیسیلیا، قهر سیسیلیا از خانواده و خلاصه به هم ریختن زندگی آرام یک خانواده می‌شود. حالا رابی به خاطر سوءسابقه‌اش فقط می‌تواند سرباز جنگی بشود و سیسیلیا از لج خانواده پرستار شده است. بریانی نیز قصد می‌کند پرستار بشود تا این گونه از خانواده دور بشود و استقلال بیشتری به دست بیاورد. ولی جنگ همه چیز را به هم می‌زند. حالا او شاهد فجایع جنگ در بیمارستان است و دیگر آن آدم قبل نیست. او بالأخره خواهرش و رابی را پیدا می‌کند و از آن‌ها طلب عفو می‌کند. انگار بخشش ویژه‌ای در کار نیست ولی حداقل کاری که می‌تواند بکند اعتراف به خطای خود است. 

سطح توصیف در این رمان فوق‌العاده است. نوع توصیف صحنه‌های جنگ یا پشت جبهه در بیمارستان فوق‌العاده است. نقب زدن نویسنده به درون اندیشهٔ شخصیت‌ها درست مانند جریان سیالی است که در خیال ما می‌گذارد. انگار می‌کنی که نویسنده ساعت‌ها فکر کرده تا درست مثل خیال کردن واقعی ما آدم‌ها آن خیال‌ها را به داستان تبدیل کند. در پس لایهٔ رویی‌ داستان، نویسنده دست به روایتی تلخ از عقب‌نشینی نیروهای هم‌وطنش از فرانسه زده است. برخلاف آنچه که به نسل‌هایی از انگلیسی‌ها گفته‌اند، اتفاقات جنگ جهانی همیشه‌اش سرشار از پیروزی نبوده است. پدرِ خود نویسنده که در آن عقب‌نشینی بوده، داستان زندگی‌اش را برای نویسنده می‌گوید و همین باعث می‌شود نویسنده دست به کار شود، نامه‌ها و دست‌نوشته‌های سربازان و پرستاران را از کتابخانهٔ سلطنتی بگیرد و بخواند، پی‌رنگی عاشقانه به داستان بدهد و شاهکاری را خلق کند. مرگ دو عاشق به خاطر جنگ استعاره‌ای است از اشتباهاتی که انسان‌ها در طول جنگ‌ها کرده‌اند و نتیجه‌اش جز به هم ریختن زندگی‌ها نبوده است. تکرار نمایش‌نامهٔ کودکی برایانی در روز تولد پیری‌اش توسط نوه‌های خانواده خود بیانگر تکرار تاریخ است. آن هم در همان کتابخانه‌ای که یک روزی او شاهد تنهایی خواهرش با رابی بوده است. اما دیگر در آن کتابخانه کتاب نیست؛ انگار مثل حافظهٔ بریانی که در حال محو شدن است، نسل امروز نیز از کتاب محروم شده است و دیگر گذشته را به یاد ندارد. در پایان داستان به خاطر پرش زمانی، احساسات خواننده به شدت درگیر می‌شود؛ یک نوستالژی عمیق با کلام شاعرانهٔ نویسنده شکل می‌گیرد. 

این رمان با الهام از سبک جین آستین آغاز شده است؛ کما این که نویسنده خود را وامدار جین آستین می‌داند ولی به نظرم این کار در نوع روایت بسیار جلوتر از جین آستین است؛ جین آستین حتی در بهترین کارش، «غرور و تعصب»، در رسم و رسومات روزمره و گاهی خاله‌زنکی باقی می‌ماند ولی مک‌یوئن از هر دری سخنی می‌گوید بی آن که آن سخن را گفته باشد. مثلاً پدر برایانی در اتاق فکر جنگ بوده است، مارشال (شخص متجاوز) کارش درست کردن شکلات برای رزمنده‌ها بوده و از همه مهمتر دلیل تنش اولیه بین سیسیلیا و رابی شکسته شدن گلدان یادگار عمویشان از جنگ جهانی اول بوده است. انگار که اگر خاطرات جنگ اول فهمیده می‌شد و دور ریخته نمی‌شد، شاید اشتباه بعدی، یعنی جنگ دوم، شکل نمی‌گرفت. این رمان چندلایه است و تحلیل بیشتر از این جز به مسلخ بردن یک اثر هنری هیچ فایدهٔ دیگری ندارد. باید این رمان را خواند و دید که چطور می‌شود تاریخ را در دل یک اتفاق احساسی جا داد. به قول نویسنده در مصاحبه‌اش بعد از چاپ کتاب «داستان‌نویسی یعنی آن که چگونه برای آن که حقیقت را بگوییم، دروغ بگوییم» یا همان «احسنها اکذبها»ی خودمان. 


۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۸: راهنمای ویرایش؛ نوشتهٔ غلامحسین غلامحسین‌زاده

چشمم که به بکن‌نکن‌های کتاب خورد و روزآمد نبودن بعضی قواعد، به جای خواندن دقیق، به تورق سریع بسنده کردم. احتمالاً برای اهلش کتاب خوبی است، نه برای من که خرم از پل گذشته. در این موضوع، «نکته‌های ویرایش» علی صلح‌جو، و «غلط ننویسیم» مرحوم نجفی را توصیه می‌کنم.


۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۷: ماجرای مرموز سگ در شب؛ نوشتهٔ مارک هادون


این کتاب تابع سنت پست‌مدرن! است. یعنی نویسنده خودش را در قالب هیچ قالبی نگنجاند. حالا نویسندهٔ سابق کتاب‌های کودک، رمانی نوشته است از زاویهٔ دید نوجوانی که به سندروم ساوان، نوع خاصی از اوتیسم، مبتلاست. افرادی که به این سندروم مبتلا هستند با وجود داشتن مشکلات ارتباطی و احساسی، به شدت در منطق و ریاضیات نبوغ دارند. کریستوفر شخصیت اول این داستان سعی دارد قصهٔ واقعی پیدا کردن قاتل سگ همسایه‌اش را با ویرایش معلم مدرسهٔ استثنایی‌ها، سیوبهان، بنویسد. او هر بخش داستان را با اعداد اول (یعنی ۲، ۳، ۵، ۷، ۱۱، الخ) نام‌گذاری می‌کند. وقتی که مغزش کار نمی‌کند، مسألهٔ ریاضی مطرح می‌کند تا مغزش آرام شود. به جای توصیف محل، نقشهٔ محل را می‌کشد. به جای توصیف دست‌خط، خود دست‌خط را می‌گذارد و از این جور چیزها. به همین خاطر با یک رمان جذاب و سرگرم‌کننده طرف خواهیم بود. به یک معنا، این رمان ترکیبی است از «خوشه‌های خشم» نوشتهٔ ویلیام فاکنر (از دید یک عقب‌ماندهٔ ذهنی)، «ناطور دشت» نوشتهٔ سالینجر (سفر یک قهرمان نوجوان در شهری بزرگ)، و «شرلوک هولمز» (به عنوان ماجرایی پلیسی). فارغ از آن که آیا واقعاً کسانی که به این سندروم مبتلا هستند این طوری فکر می‌کنند یا نه، یک‌دستی شخصیت داستان بسیار جالب است. 

از نقاط قوت داستان که بگذریم می‌رسیم به نقاط ضعف. اصل ماجرای داستان اختلاف عمیق بین پدر و مادر کریستوفر بوده که باعث دروغ گفتن پدرش به او و جدایی طولانی مادرش از اوست. حالا این وسط خانم الیزابت، همسایهٔ کریستوفر، هوس می‌کند رابطهٔ نامشروع مادر کریستوفر را با آقای همسایه (یعنی همسر سابق صاحب سگِ خدابیامرز) لو بدهد. یعنی اگر آن لو دادن در کار نبود، احتمالاً داستان هیچ‌جوره جلو نمی‌رفت. دومین مشکل این است که پدر کریستوفر وقتی لو رفتن ارتباط نامشروع همسر سابقش را با آقای همسایه، راجر، در دفترچهٔ کریستفور (یعنی رمان حاضر) می‌خواند به جای آن که آن دفترچه را دور بیندازد، نگهش می‌دارد. به نظرم این بخش از داستان هم زورچسبان بود. در اواخر داستان، کریستوفر به طرز معجزه‌آسایی از دست مأمور پلیس رها می‌شود و به لندن، خانهٔ مادرش، می‌رسد. اینجا هم معلوم نیست که چرا این اتفاق افتاده است. دیگر نکتهٔ داستان، تفکرات کفرآمیز و ماده‌گرای کریستوفر است که در جای‌جای کتاب تکرار می‌شود. آیا واقعاً کسی که به سندروم ساوان مبتلاست در نوجوانی تا این حد به دنیا و کائنات فکر کرده است؟ نمی‌دانم؛ شنیده‌ام کسانی مثل «جان نش»، اقتصاددان معروف، یا حتی انیشتین مبتلا به بیماری‌هایی این‌چنینی، البته نه دقیقاً این سندروم، بوده‌اند. واقعیتش حوصلهٔ پیدا کردن این که واقعاً این شایعه است یا نه، ندارم چون در پاسخ به اصل سؤال، یعنی این که اوتیسمی‌ها چطوری به دنیا نگاه می‌کنند، کمکی نمی‌کند.

نکتهٔ آخر این که متأسفانه در آشفته‌بازار کتاب ایران، هر کتابی که در اروپا یا آمریکا پرفروش می‌شود، چندین مترجمِ تازه‌کار و کهنه‌کار، خوب و بد، همه و همه هجوم می‌آورند برای ترجمهٔ آن کتاب. آخر چه کاری است؟ این طوری همان چند صد نسخه شانس فروش کتاب هم تخس می‌شود بین چند مترجم. به نظرم اگر مسألهٔ رعایت حق نویسنده‌های خارجی در ایران حل شود، این مشکل تا حد زیادی برطرف می‌شود. البته منکر این نیستم که بعضی از آثار کلاسیک نیاز به ترجمهٔ مجدد دارند. روی صحبتم در مورد آثار امروزی است.


۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۶: گاوخونی؛ نوشتهٔ جعفر مدرس صادقی

مدرس صادقی این کتاب را سال ۱۳۶۰ نوشته‌ است، یعنی هنوز سی ساله نشده بود که این رمان بسیار کوتاه را نوشت. گاوخونی باتلاقی است که آب زاینده‌رود به آن می‌ریزد. رمان روایت جوانی اصفهانی است که خواب‌های آشفته می‌بیند. خواب‌هایی در مورد پدرش، همان پدری که راوی دوست داشت بمیرد، و مرد، و راوی هنوز پدرش را زنده می‌دید چه در خواب چه در بیداری. این داستان اصطلاحاً در فضای سورئال است. سخت است در مورد این کتاب نوشتن و قصه را لو ندادن. لو دادن اول این که بهروز افخمی سعی کرد این داستان را همین شکلی که هست با زاویهٔ دید دوربین از قاب چشم‌های راوی بسازد، و ساخت، و من سال‌ها پیش آن را تماشا کردم، و خوشم نیامد، و باعث شد سراغ این کتاب نروم، و نرفتم، و حالا که آخرین روزهای حضورم در دانشگاه کلمبیاست و ممکن است تا مدت نسبتاً طولانی دستم به کتاب‌های فارسی نرسد، حیفم آمد کتاب را برندارم و نخوانم. واقعاً هم حیف بود که نخوانم کتاب را. شاید اثباتی بر این نظر باشد که هر رمانی فیلم‌شدنی نیست و همین است که رمان هنوز زنده مانده است. از این به بعد ممکن است داستان لو برود. گرچه لو رفتن داستان سورئال این‌چنینی خیلی بعید است چون اصلاً با داستانی کلاسیک مواجه نیستیم.

مادر راوی چند سال پیش دق کرد از دست پدر راوی. پدر یک خیاط کهنه‌کار اصفهانی و عاشق شنا کردن در صبحگاه زاینده‌رود بود. زاینده‌رودی که دیگر یائسه شده و خبری از آب فراوان در آن نیست. معلم کلاس چهارم دبستان راوی، آقای گلچین، از قضا او هم عاشق شناست، قهرمان شناست و در بسیاری از جاهای زاینده‌رود شنا کرده است اما در آخر داستان متوجه غرق شدن او در آب زاینده‌رود می‌شویم. راوی که حالا در سنین جوانی است همراه با یک شاعر که با شعرش ازدواج کرده و جوانی که شوهر زنِ آینده‌اش است، در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کند. داستان با خواب عجیبی شروع می‌شود که ترس راوی است از غرق شدن پدر در زاینده‌رود. اصفهان حالا موقع جنگ پر از خوزستانی‌هایی شده که قایق کارون‌روشان را به زاینده‌رود آورده‌اند و دلخوشند به پنج دقیقه آمد و شد در بخش عمیق اما کوچک زاینده‌رود. با خبر مرگ پدر، راوی به اصفهان می‌رود و از قضا با دخترعمه‌اش که سال‌ها دوستش داشته چون به او محل نمی‌گذاشته و حالا به خاطر تنها شدن راوی، برایش دل می‌سوزاند ازدواج می‌کند. اما این ازدواج ختم به خیر نمی‌شود. هر چه جلوتر می‌رویم خواب‌های راوی زیاد و زیادتر می‌شوند. جاهایی خواب پدر را می‌بیند که آرزوی رفتن به گاوخونی را دارد، جایی که آب زاینده‌رود از آغاز تاریخ به آنجا ریخته و لابد جان می‌دهد برای شنا کردن. خلط خواب و بیداری تا جایی پیش می‌رود که پدر در بیداری‌ای که معلوم نیست خواب است یا بیدار به خانه‌اش در تهران سر می‌زند. پدر از لاله‌زار می‌گوید و این که عاشق زن لهستانی آوارهٔ جنگ جهانی بوده. زن از رودخانه‌ای از لهستان می‌گوید که به دریا می‌ریزد. 

همهٔ عناصر داستان به نظرم نمادین است. نویسنده متعلق به بخشی از جامعهٔ نویسندگان است که انگار میانهٔ خوبی با اتفاقات ایران ندارد و اصطلاحاً روشنفکر است. با کنار هم گذاشتن عناصری مثل مادری که از دست شوهرش دق کرد (وطنی که از دست متولیانش به ستوه آمده و ویران شده)، پدری که عاشق لاله‌زار است (دروازه‌ای به غرب) ولی آخرش زندگی‌اش ختم شد به اصفهان و خیاطی (سنت اجباری)، زاینده‌رودی که یائسه شده و به مرداب می‌ریزد (جریان سنتی که جز مردابی شدن سهمی برای خودش ندارد)، خوزستانی‌هایی که در همین آب یائسه دل‌خوش به قایق‌رانی شده‌اند (جنگی که سرانجامی جز مرداب ندارد)، زن لهستانی که با وجود جنگ می‌داند راه رودخانه‌اش به دریا می‌ریزد (امید حتی پس از ویرانی در غرب)، معلمی که قهرمان شنا بوده ولی آخرش کارش به مرگ انجامید (روشنفکری که از هر دری برای نجات استفاده کرده ولی آخرش خودش اسیر مرداب شده)، دخترعمه‌ای که تا موقعی که او را تحویل نمی‌گرفته جذاب بوده و بعد از ازدواج حتی به قدر یک بار عشق‌بازی هم فرصت جذابیت برای راوی نداشته (سنتی که برای جوان ارزش ندارد)، ازدواج سنتی‌ای که تنها ارث پدر را از راوی می‌رباید (سنتی که برای جوان امروز چیزی باقی نمی‌گذارد)، کتاب‌فروشی که راوی را همراه با پدرش به لاله‌زار می‌برد بدون آن کرایه‌ای بگیرد (کتاب که می‌تواند به ما رایگان درس تاریخ بدهد)، و همان کتاب‌فروشی که کارش کساد شده و راوی را از کار بیکار کرده و دل‌خوش به فروش‌های فصلی کتاب‌های درسی است، همه و همه به نظرم نمادهای واضحی از مضمونی است که نویسنده در کارش گنجانده. قبول دارم که زیاده از حد صریح مضمون‌یابی کرده‌ام و شاید اصلاً درست نباشد که از یک کار ادبی این طوری لخت و عور مضمون بیرون کشید (مثل تست‌های کنکور ادبیات)، اما روی سخنم این است که چه با مضمون نویسنده موافق باشیم چه نباشیم، باید بپذیریم که با کاری پخته طرفیم. من قبلاً دو تا از رمان‌های اخیر مدرس صادقی را خوانده‌ام (آب و خاک، و خاطرات اردی‌بهشت). با وجود قوت زبانی کارهای اخیر او، به هیچ وجه از نظر وجه تکنیکی و مضمونی کارهای اخیر مدرس صادقی به پای این کار جوانی‌اش نمی‌رسد.


۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۵: پیاده‌روی برای شنیدن؛ نوشتهٔ اندرو فورست‌هوفل

اندرو جوانی اهل پنسیلوانیا پس از پایان دورهٔ کارشناسی دچار سؤال‌های بزرگ در مورد زندگی و هویتش می‌شود. او که در پانزده سالگی شاهد جدایی پدر و مادرش می‌شود، دچار تنش‌های روحی شده، دنبال هدفی برای زندگی می‌گردد. بعد از شکست در پیدا کردن دانشگاهی خوب برای تحصیلات تکمیلی و پیدا نکردن شغل مناسب، در بیست و سه سالگی شال و کلاه می‌کند و تصمیم می‌گیرد از پنسیلوانیا (ساحل شمال شرقی آمریکا) به سان‌فرانسیسکو (ساحل جنوب غربی آمریکا) پیاده برود. او به کوله‌پشتی‌اش پرچم آمریکا و پرچم جهان (احتمالاً همان پرچم سازمان ملل) نصب می‌کند و نوشته‌ای روی کوله‌پشتی‌اش می‌گذارد با عنوان «پیاده‌روی برای شنیدن» که عنوان کتاب حاضر نیز است. با خود عهد می‌کند که هیچ مسیری را با خودرو نرود. حتی اگر برای استراحت یا دیدن دوستان سر راه با خودرو به جایی می‌رود، دوباره به همان جا برگردد و پیاده مسیر را از سر گیرد. دیگر این که بدون گوشی هوشمند یا گوشی برای شنیدن موسیقی به راه ادامه بدهد. توشه‌اش یک ماندولین، کتاب شعر والت ویتمن، کتاب پیامبر خلیل جبران و کتاب نامه‌هایی به شاعر جوان است. بیشتر شب‌ها را در کیسهٔ خواب یا چادر کوچکی که همراهش آورده می‌خوابد. مسیرش را اکتبر سال ۲۰۱۱ شروع می‌کند و تقریباً یک سال بعد به کالیفرنیا می‌رسد. او درگیر مشکلات اقلیمی بسیاری مانند سرمای زودتر از موعد در ایالت ویرجینیا، گرمای بالای ۴۰ درجهٔ مردادماه بیابان‌های نوادا، و کوه‌های خشن کالیفرنیا می‌شود. از جایی به بعد درد کمر او را مجبور به خرید کالسکهٔ بچه می‌کند تا کوله‌اش را در کالسکه بگذارد. همین کار باعث به چشم آمدن بیشتر او در مسیر می‌شود. در این راه با آدم‌های مختلف آشنا می‌شود. چیزی که توشهٔ راه این جوان است یک حرف است؛ مردم معمولی بسیار مهربان‌تر از آنی هستند که به نظر می‌آید. خیلی جاها بی آن که او را بشناسند شب به خانه‌شان دعوتش کردند. مثلاً او با ترس به سمت ایالت نیومکزیکو، اقامتگاه بومیان سرخ‌پوست، می‌رود اما خون‌گرم‌ترین میزبانان او همان سرخ‌پوست‌ها می‌شوند. بی‌ذوق‌ترین کسانی که او توصیف کرده، ساکنان درهٔ سیلیکون کالیفرنیا هستند که انگار نه انگار کسی با کالسکه در خیابان‌های شهر راه می‌رود با آن که قیافه‌اش داد می‌زند او رهگذری عادی نیست. یکی از اتفاقات جالب این سفر، مواجهه با «رضا بلوچی» ورزشکار جهان‌گرد ایرانی است که بیشتر از پنجاه کشور دنیا را رکاب زده، چند بار عرض و طول آمریکا را پیاده رفته، و حالا قصد دارد همهٔ کشورهای دنیا را پیاده بپیماید. نویسنده خودش را در مواجهه با بلوچی به عنوان یک دلقک توصیف می‌کند چون تا قبل از دیدار او فکر می‌کرده که کار خیلی بزرگی را دارد انجام می‌دهد.

نویسندهٔ کتاب یک آمریکایی معمولی است. فکر کردنش به شدت شبیه آمریکایی‌های دموکرات است. او در مواجهه با اِوَنجلیست‌های سفیدپوست جنوب آمریکا، که به شدت معتقد به آرماگدون، مخالف شدید هم‌جنس‌بازی و البته نژادپرستند، به هیچ وجه اعتقاد خود را پنهان نمی‌سازد. با آن که بیشتر صحبت‌هایش را ضبط کرده است ولی از صحبت‌ها حرف دندان‌گیری که حتی به درد مردم‌شناسی بخورد دست آدم را نمی‌گیرد. مراجعهٔ مکرر به شعرهای والت ویتمن بیشتر نمودِ احساسات شخصی نویسنده را دارد تا یک اشارهٔ لطیف ادبی. او حتی در مورد پرسش مرگ که گاهی در سفر آن را در یک‌قدمی خود می‌دیده پاسخ درخوری نمی‌یابد و صرفاً توضیحاتی شاعرانه می‌دهد. شاید تنها نکته‌ای که از نظرم عمیق بیان شده است، در تقدیر سکوت است؛ چیزی که در هیاهوی رسانه‌ای دنیای امروز گم شده است. به قول نویسنده، چرا ذهن مردم شهرها باید درگیر اخبار بیهوده‌ای مانند ازدواج یا طلاق دو بازیگر هالیوودی باشد. چیزی که در انتهای کتاب به ذهنم رسید این بود که ای کاش همین کار را یک نویسندهٔ حرفه‌ای یا متفکر نام‌آشنا، بدون آن که خودش را لو بدهد،‌ انجام دهد. مثلاً یک لحظه تصور کنیم که یکی مثل همینگوی تمام آمریکا را پیاده برود و بعد بخواهد سفرنامه بنویسد. آن‌وقت احتمالاً با اثری قابل اعتناتر مواجه می‌شدیم. آنچه می‌خواهم بگویم آن است که پی‌رنگ این سفرنامه تا حدی مغشوش است و قصه‌ها درهم‌اند چون اتفاقات درهم افتاده است و نویسنده نتوانسته از پس یک‌دست کردن پی‌رنگ سفرنامه خوب بربیاید. البته بر او که به بهانهٔ سفر کتاب نوشته، نه آن که به بهانهٔ کتابْ سفر رفته باشد، نمی‌شود خرده گرفت. نکتهٔ‌ دیگر، نبود عکس در سفرنامه‌ای امروزی است. احتمالاً نویسنده نگرانی اجازهٔ نشر عکس دیگران را داشته که بی‌عکس کتاب را منتشر کرده است. بودن عکس در چنین کتابی می‌توانست به جذابیت آن کمک کند. البته جزئیات سفر از جمله عکس‌ها، همه در سایت این کتاب، https://walkingtolisten.com/، وجود دارد.

اگر از من بپرسند خلاصهٔ حرف این کتاب چیست،‌ باید بگویم که مردم آمریکا صاف و ساده‌تر از تصویری هستند که از آن‌ها در رسانه‌ها نشان داده شده است. بیشتر آمریکایی‌ها کارگر و روستایی‌اند و تصویری که بعضاً در ذهن ایرانی‌ها در مورد آن‌هاست که مثلاً اکثر آمریکایی‌ها تحصیل‌کرده و اتوکشیده‌اند، نسبتی با واقعیت آمریکا ندارد. 


۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۶: نیویورک سپور ندارد

هیچ وقت به این نکتهٔ ساده دقت نکرده بودم. نیویورک سپور ندارد. یعنی کسی نیست که اول صبح یا دم غروب یا هر وقت دیگری با لباس رسمی شهرداری یا هر شرکت دیگری بیاید و خیابان‌ها را جارو بزند، جلوی خانه‌ها را لای‌روبی کند یا هر کاری که مربوط به نظافت باشد انجام دهد. یعنی کسی نیست که مثلاً اگر مراسمی توی خیابان باشد و کلی لیوان یک‌بار مصرف وجود داشته باشد و مردم آن لیوان‌ها را توی خیابان ریخته باشند، جمع‌شان کند. یعنی مردم می‌دانند که اگر زباله بریزند گندش به خودشان برمی‌گردد. در ضمن، سطل زباله‌ها هر جایی وجود ندارد و گاهی مجبوریم پنج دقیقه‌ای قدم بزنیم تا به اولین سطح زباله برسیم.

چند روز پیش که توی محله‌مان راه می‌رفتم به این نوشته که روی دیوار سیمی پل عابر پیاده زده شده بود چشمم خورد. خلاصهٔ پیام این متن این است که ما ساکنان این محله از این که بعضی‌ها زباله توی خیابان‌ها و معابر می‌ریزند شاکی هستیم و به همین خاطر دست به کار شدیم که خودمان هر وقت زباله‌ای دیدیم توی سطل زباله بریزیم. برای گروه‌شان اسم هم گذاشته‌اند.


۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۱۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۴: یاشماق؛ نوشتهٔ نادر ساعی‌ور

یا سلیقهٔ داستانی من خاص است یا بازار کتاب ایران چیزی‌ش می‌شود. این رمان غیر از نامزدی جایزهٔ جلال و واگذار کردن جایزه به «پاییز فصل آخر سال است» تقریباً توفیقی نداشته. تنها یک نقد کوتاه از آن در خبرگزاری فارس وجود دارد و غیر از آن، دیگر رد پایی از آن این کتاب در اینترنت نیست. ناشر کتاب هم ناشر آنچنان معروفی نیست و شمارگان کتاب ۱۰۰۰ نسخه است. گویا خوش‌اقبال بودم که کتابخانهٔ دانشگاه کتاب را داشته است. نویسنده اهل تبریز است و کار اصلی‌اش فیلم‌سازی. این اولین رمان نویسنده است که در سال ۱۳۹۳ منتشر شده است. از دو جهت این نویسنده به محمدرضا بایرامی شبیه است. نخست جُستن سوژه‌های ناب و دوم زبان ثقیل که شاید ریشه در زبان مادری نبودن فارسی برایشان دارد. 

یاشماق، آن طور که من جستجو کرده‌ام، در زبان ترکی و ترکمنی به معنای رسمی است در بین عروس‌ها که موقع عقد حتی از محرم‌ها هم رو می‌پوشانند. راوی داستان، یونس، نوهٔ یکی از مبارزان بعداً پشیمان‌شدهٔ حزب دموکرات آذربایجان (که به دست قوام و با خیانت روس‌ها شکست خورد)، فرزند یک تاجر هوس‌باز پول‌پرست، جانباز شیمیایی جنگ است. او حالا خبر شده است که ظرف بیست و یک روز قرار است بر اثر جراحت شیمیایی کور شود. حالا راوی به کند و کاو در گذشته می‌پردازد. او به خیال‌پردازی روی می‌آورد. مثلاً آن بعثی عراقی که دوستش رسول را کشته لابد عجله داشته که به زن پابه‌ماه (یا به قول نویسنده پابه‌زا) زنگ بزند و به همین خاطر کلاشنیکفش را بی‌مهابا شلیک کرده و یکی‌اش عدل خورده به قلب رسول. بعد خود بعثی در عملیات کشته می‌شود ولی فرزندش جاسم بزرگ می‌شود و بعدتر از سردار قادسیه متنفر می‌شود؛‌ همان سرداری که عکسش توی کیف پدرش درست روبروی عکس مادرش بود و هر وقت کیف را می‌بست ناچار سردار قادسیه روی مادرش می‌خوابید. حالا جاسم است که با ژوران، دختر کرد دانشجوی اربیل آشنا شده. ژوران از نزدیک جنایت‌های سردار قادسیه را دیده ولی جاسم فقط پس از دیدن فیلم جنایت‌ها سردار قادسیه در کردستان، مثل گذاشتن کودکان کرد در تانکر پر از آب و دفن تانکر، از سردار قادسیه متنفر شده است. بمباران میدان الغرافهٔ بغداد به جاسم و ژوران امان نمی‌دهد. حالا که عراق برای اولین بار قهرمان جام شده، گلزن تیم، «یونس محمود»، در غم این فاجعه این جام را تقدیم به کشته‌های میدان الغرافه می‌کند. فرزند رسول، «یونس»، به دنیا می‌آید ولی او بیشتر دوست دارد «کوروش» باشد تا یونس. 

یونسِ راوی در تار و پود شهر نقبی به گذشته می‌زند. در مورد حزب دموکرات و پیشه‌وری فکر می‌کند و در مورد دوستش «حسنی» که حالا توی دستگاه دولتی برو بیایی دارد. در مورد فرزندش «بابک» که قرار است دو ماه دیگر به دنیا بیاید ولی نمی‌داند چه چیزی دارد که برای بابک بگوید. در مورد «زارا» دختر مستندنگار جنگ که به او پیشنهاد ازدواج داد، و هر چه از یونس انکار بود، از او اصرار و نتیجه‌اش ازدواجی که معلوم بود آخرش ندیدن است. 

این رمان سرشار از تکنیک جریان سیال خیال است. پر است از کنایه‌های سیاسی. هیچ کسی هم بی‌نصیب از کنایه‌ها نمانده. نویسنده همه چیز را گردن سیاست‌مداران می‌اندازد. هم «کوروش» شدن «یونسِ رسول» را، هم بی آس و پاس شدن کلاشنیکف سازندهٔ آن اسلحهٔ معروف را. چیزی که مرا به این داستان جذب کرد تکنیک‌های داستانی و سیالیت زیبای داستان به همراه استعاره‌های زیبایی بود که در جای‌جای داستان تعبیه شده بود. اما از این‌ها که بگذریم چهار مشکل اصلی در این کتاب وجود دارد: ۱) زبان داستان ثقیل است. با وجود داشتن ویراستار، حتی غلط‌های بسیار تایپی در کتاب وجود دارد؛ سنگینی زبان که بماند. ۲) بر خلاف روایت‌های سیال بسیار زیبا، گفتگوهای (دیالوگ) داستان فاجعه‌اند. انگار نویسنده هیچ دقتی در طبیعی‌نویسی مکالمه‌ها نکرده است. ۳) برای دانستن برخی از مسائل این کتاب نیاز به پیشینهٔ تاریخی وجود دارد. مثلاً اگر کسی از تاریخ کردستان، تاریخ حزب دموکرات آذربایجان در دههٔ بیست، جنگ عراق و آمریکا و امثالهم نداند، ممکن است متوجه بسیاری از اشارات کتاب نشود. ۴) شخصیت‌های نوعی (تیپیکال) و بی‌عمق و گل‌درشت در این داستان کم نیستند؛ مثل پدر یونس، یونس-کوروش، حسنی، و تقریباً همه. پنداری نویسنده برایش مهم نبوده که شخصیت‌پردازی را فدای مضمون کند.



۲۸ تیر ۹۷ ، ۰۹:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۳: خنده‌دار به فارسی (عطر سنبل عطر کاج)؛ نوشتهٔ فیروزه دوما

قبلاً از آن که به ایراد گرفتن از این کتاب بپردازم، باید بگویم که فارغ از محتوای کتاب به احتمال زیاد موقع خواندن این کتاب بسیار خواهید خندید، شاید با صدای بلند. نویسنده توانایی ویژه‌ای در طنزنویسی طی گزارش مستند دارد. البته این قضیه با توجه به موضوع مورد نظر کمی ساده‌تر از موضوعات روزمرهٔ دیگر است. موضوعْ زندگیِ دختری است که در هفت سالگی همراه با خانواده‌اش از آبادان به کالیفرنیا می‌آید و در واقع خاطره‌نوشت نویسنده از زندگی‌اش از هفت سالگی تا موقع نوشتن کتاب یعنی سال ۲۰۰۲ است. یادم هست یکی از دوستان ایرانی متولد و بزرگ‌شدهٔ آمریکا در مورد ایرانی‌ها کالیفرنیای جنوبی، مخصوصاً لس‌آنجلس، می‌گفت که بعضی‌هاشان به شکل خاصی خنده‌دار هستند؛ انگار که در کپسول زمان و دههٔ هفتاد میلادی جا مانده‌اند. یکی دیگر از دوستان می‌گفت که روزی یکی از ایرانی‌های شاه‌دوست را در لس‌آنجلس دو سه سالی بعد از انتخابات هشتاد و هشت دید. ایرانی مورد نظر می‌گفت که عاشق احمدی‌نژاد است چون با آخوندها درافتاده (منظورش همان قهر معروف یازده روزه است). از آن گذشته، ناآشنایی ما ایرانی‌ها با فرهنگ آمریکایی طبیعتاً به آشنایی‌زدایی می‌انجامد و آشنایی‌زدایی خود یکی از ابزارهای مهم طنزنویسی است. مثلاً خودِ من بعد از شش سال حضور در امریکا هنوز یک دلار را در ارزش ریالی ضرب می‌کنم و گاهی خسیسی‌ام می‌آید مثلاً یک دلار بابت آب پول بدهم آن هم در دمای نزدیک به چهل درجه و شرجی نیویورک. بگذریم!

فیروزه‌[سادات] جزایری بعد از ازدواج نام خانوادگی شوهرش را برای خودش انتخاب کرده است، یعنی نام خانوادگی دوما. پدرش کاظم مهندس صنعت نفت آبادان است که تحصیل‌کردهٔ بورسیهٔ فول‌برایت دانشگاه تگزاس ای اند ام بود و سال ۱۹۷۲ برای کاری دو ساله به همراه خانواده‌اش به شهر کوچکی در جنوب کالیفرنیا می‌آید. بعد از دو سال به ایران برمی‌گردند و دوباره بعد از مدتی برای کار دیگری به امریکا برمی‌گردند. با وقوع انقلاب و داستان سفارت، دوره‌ای به سختی می‌افتند و بعد از آن کم‌کم زندگی‌شان به حالت عادی بازمی‌گردد. همان طور که در آغاز گفتم حد طنز نویسنده بسیار بالاست و شاید این مدیون صراحت و صداقت نویسنده باشد. نویسنده خیلی راحت با همهٔ افراد خانواده‌اش، مخصوصاً پدرش، شوخی کرده است. یک نمونه‌اش این که پدر و مادرش بعد از سفری تفریحی به ژاپن، سفری که برادرش برای آن‌ها به عنوان هدیه ترتیب داده بود، با چهارده شیشهٔ مربای ژاپنی بازگشتند. پرسید چرا؟ مادرش گفت چون به هر مسافر دو تا شیشه مربا دادند. پرسید این شد چهار تا نه چهارده تا؟ مادرش گفت آخر مسافرهای اطراف ما مرباها را نمی‌خواستند. پدرش هم گفت از بس توی هواپیما، به خاطر صندلی ویژه و غذای "رایگان"، غذا خورد که نزدیک بود حالش بد شود. 

نویسنده بدون آن که شخص معروفی باشد یک‌دفعه تصمیم می‌گیرد خاطره‌نویسی کند و از قضا کتابش بسیار پرفروش شد و همین باعث شد که با همین موضوع کتاب دیگری با عنوان «خندیدن بدون لهجه» و بعدتر رمانی در همین موضوع بنویسد. طبق ادعای نویسنده، این کتاب حتی در بعضی از دبیرستان‌های آمریکا به عنوان کتاب درس مطالعه استفاده شده است. البته من که کتاب را به صورت دست‌دوم از فروشگاه خیریه خریدم، دیدم رویش مُهر یکی از دبیرستان‌های آمریکا خورده و این تأییدی است بر صداقت نویسنده. پرفروش شدن کتاب غیرداستانی در آمریکا اصلاً بد نیست، خوب هم هست. اما! اما! اما! اگر موضوع ایران باشد ملزوماتی دارد که باید بیشتر دقت داشت. دید اورینتالیستی و «بقیهٔ دنیا»ست دیگر؛ کاری‌ش نمی‌شود کرد. به این جملات، ترجمهٔ فی‌البداههٔ من، دقت کنید:

«بینش والدین من از متدین بودن شامل جدا کردن بخشی از درآمد برای کمک به فقرا و نخوردن گوشت خوک بود. تنها زنانی که چادر سر می‌کردند یا پیرزن یا روستایی بودند. در شهرها، زنان ایرانی ترجیح می‌دادند مثل جکی کندی یا الیزابت تایلور لباس بپوشند.» (صص ۱۰۴-۱۰۵، نسخهٔ جلد کاغذی ۲۰۰۸)

باید به چند نکته توجه داشت. اگر من جای یک آمریکایی باشم، اولین چیزی که به ذهنم ممکن است خطور کند این است که "خمینی" اکثریت زنان ایرانی را مجبور به چادرپوشی کرد. آیا حرفم این است که نویسنده صداقت نداشته است؟ خیر. نویسنده تا هفت سالگی و برهه‌ای از ده سالگی در ایران بوده. در کجا؟ در آبادانِ مدرن انگلیسی‌ساخته، با سفرهای گه‌گداری به ویلای شرکت نفت در محمودآباد. یعنی نویسنده ایران واقعی را فرصت نکرده ببیند و ایران را از دریچهٔ نگاه خانوادهٔ شاه‌دوستش دیده است. یک نکتهٔ دیگر این که جمعیت روستاییان ایران در آن دوره بین ۶۰ تا ۷۰ درصد از کل جمعیت ایران بوده است. 

در جایی دیگر نویسنده در مورد تحول نفت در ایران می‌گوید و در مورد انگلیس و تلاش‌های مصدق می‌گوید. ولی چیزی در مورد کاپیتولاسیون، دخالت‌های مستقیم و غیرمستقیم آمریکا نمی‌گوید. در مورد فروپاشی تأسف‌برانگیز ارزش ریال بعد از انقلاب می‌گوید، ولی از فتنه‌انگیزی‌های اظهر من الشمس آمریکا نمی‌گوید. آیا حرفم این است که همه باید طرفدار انقلاب باشند؟ قاعدتاً وقتی کتابی از نویسنده‌ای با نام «فیروزه دوما» می‌خوانم از قبلش می‌دانم نویسنده مقلد هیچ مرجع تقلیدی نیست اما قاعدتاً توقع انصاف دارم. نکتهٔ تلخ این است که آن‌قدری که ایرانی‌های آمریکا اسیر توهم رؤیای آمریکایی هستند، خود آمریکایی‌ها نیستند. پدر نویسنده توانسته بورسیهٔ فول‌برایت بگیرد و آمده آمریکا. بعد با یک عکس دختر بلوند برگشته و به خواهرش گفته یکی عین این را می‌خواهم. خواهرش هم یک دختر آذری پیدا می‌کند که حداقل سبزه نباشد. بعد پدرش که برمی‌گردد آمریکا، به استقبال شاه در واشنگتن می‌رود؛ درست در زمانی که انقلابیون بر ضد شاه در واشنگتن تظاهرات می‌کردند. از دید پدر ایشان، شاه داشت به کشور خدمت می‌کرد. دقت کنید وقتی که کارمند صنعت نفت قبل از انقلاب باشید و خانهٔ مجانی با همهٔ‌ امکانات مثل باشگاه رایگان، ویلای رایگان تابستانی با شورلت کولردار در دههٔ پنجاه (دههٔ ژیان و پیکان) داشته باشید، احتمال این که از شاه خوشتان بیاید کم نیست. متأسفانه این کتاب پر از عرفی‌زدگی، خوش‌بینی نسبت به آمریکا و فراموش کردن همهٔ مصائب واقعی مردم ایران است. در این کتاب حتی یک جا حتی یک کلمه از جنگ ایران گفته نشده است. نویسنده فقط در مصاحبهٔ انتهای کتاب با «خالد حسینی»، نویسندهٔ «بادبادک‌باز»، می‌گوید که دیگر فرصت رفتن به آبادان نیست چون آبادان بعد از جنگ ویران شده. نویسنده در گزاره‌هایش چیزهایی را می‌گوید که متعلق به سال‌ها پیش بوده است. درست در زمانی که نویسنده کتاب را می‌نوشته، جمعیت دختران دانشجویان ایران از پسران جلو زده، ولی جوری در مورد تحصیل نکردن زنان در ایران می‌گوید که انگار حرف همین امروز است. 

همهٔ این‌ها را گفتم که بگویم که با کتاب خنده‌دار ولی بسیار سطحی روبرو خواهید شد. البته دلیل نمی‌شود که این کتاب را وزرات ارشاد بعد از شش ماه مطالعه، سانسور کند و یک فصل از آن را به کل حذف کند. حالا آن فصل دربارهٔ چه بود؟ در مورد علاقهٔ پدرش به خوک با این عنوان که اگر پیامبر امروز در بین ما بود، با توجه به پیشرفت‌های بهداشت و پخت ‌و پز، خوردن خوک را حلال اعلام می‌کرد. 


۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۷:۳۱ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی