محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۱: ساعت‌ها؛ نوشتهٔ مایکل کانینگهام

«ساعت‌ها» نوشتهٔ «مایکل کانینگهام» در سال ۱۹۹۹ جایزهٔ پولیتزر را برده است و خیلی زود به فیلم سینمایی تبدیل شده است. این کتاب با الهام از زندگی و نویسندگی «ویرجینیا وولف» نوشته شده است. سبک نگارش داستان مخلوطی از راوی سوم شخصِ نزدیک و بعضی اوقات دانای کل است. این رمان پیش‌گفتاری نیز دارد که روایت خودکشی «ویرجینیا وولف» است. در کتاب «روان‌شناسی برای نویسنده‌ها» اشاره به بیماری افسردگی شدید این نویسنده شده است. البته گمانه‌هایی در مورد گرایش هم‌جنس‌بازانهٔ این نویسنده نیز وجود دارد. 

داستان سه شخصیت اصلی دارد که در هر فصل روایت از دریچهٔ نگاه آن شخصیت از یک صبح تا آخر شب نوشته می‌شود. سه شخصیت اصلی داستان عبارتند از: ۱- خانم ویرجینیا وولف با الهام از زندگی واقعی‌اش در زمان نوشتنِ رمان «خانم دالووی». ویرجینیا وولف در حال پرداخت شخصیت «کلاریسا دالووی» است و در اواخر کتاب به این نتیجه می‌رسد که چه خوب است اگر این شخصیت گرایش هم‌جنس‌بازانه داشته باشد و البته فکر خودکشی در سرش باشد، و ۲- خانم لورا براون که در اواخر دههٔ چهل میلادی در لس‌آنجلس همراه با پسر خردسالش ریچارد و همسرش زندگی می‌کند. او همزمان با خواندن رمان «خانم دالووی» دچار تحولات بینشی می‌شود. اینجا او نیز با وجود علاقه به همسرش گرایش‌های هم‌جنس‌بازانه و علاقه به زنِ همسایه، کیتی، دارد. از طرفی دیگر، وسوسهٔ خودکشی نیز به سرش زده است.  ۳) خانم کلاریسا واوگان که در حال ترتیب دادن جشن برای دوستش ریچارد است. ریچارد جایزهٔ ادبی مهمی برده است و کلاریسا را «خانم دالووی» صدا می‌کند. از قضا نام کوچک شخصیت داستانی خانم دالووی هم کلاریسا بوده است. داستان در اواخر دههٔ نود میلادی در شهر نیویورک می‌گذرد. ریچارد که حالا از بیماری ایدز رنج می‌برد، فرزند لورا براون است که حالا مسن شده است. ریچارد قبلاً با «لوویس» ارتباط داشته، مدتی هم با کلاریسا رابطه داشته، لوویس هم مدتی با کلاریسا رابطه داشته است، کلاریسا الان با «سالی» رابطه دارد و دختری دارد به اسم «جولیا» که با زنی مسن به اسم «مری»‌ رابطه دارد. البته معلوم نیست پدر «جولیا» کیست. البته شاید روابط دیگری هم بوده است که من متوجه‌اش نشده‌ام. 

من در مورد این رمان سه احساس کاملاً مختلف دارم: از نگاه روایت، از نگاه پرداختِ شخصیت، و از نگاه اجتماعی.

از نگاه روایت بی‌تعارف بگویم که با یک روایت پخته طرف هستیم. هر جایی نویسنده حس کرده است زاویهٔ دید سوم شخصِ نزدیک جواب نمی‌دهد، دست به روایت دانای کل یازیده است. این که بشود یک روز را آن هم برای سه نفر به صورت تکه‌تکه روایت کرد و داستان از ضرباهنگ نیفتد، تحسین‌برانگیز است. 

از نظر شخصیت‌پردازی این کتاب ضعیف است. چرا همهٔ شخصیت‌های داستان همه‌جنس‌باز هستند [با هم‌جنس‌باز اشتباه نشود]؟ چرا همه افسرده‌اند؟ سؤالی در مورد چرایی است که نویسنده جز نشان تیپ افسردگی و ناراحتی چیزی ارائه نمی‌دهد. اگر از قبل از بیماری ویرجینیا وولف ندانیم، داستان خودکشی‌اش گنگ خواهد بود. نوع رابطه‌ها و گرایش‌های همه‌جنس‌بازانهٔ همهٔ شخصیت‌های داستان معلوم نیست از کجای عالم آمده است. البته این را هم بگویم که دقیقاً به خاطر تیپِ یُبسِ هم‌جنس‌بازانهٔ روشنفکرمآبانه، این کتاب مورد اقبال آمریکایی‌های کتاب‌خوان قرار گرفته است.

از نظر اجتماعی، این داستان در مورد شخصیت‌های queer یا متفاوت است که اول حرفش اخیراً به چهار حرف قبلی جمع هم‌جنس‌بازان اضافه شده است. قبلاً در مرور رمان «لس» نوشته بودم که جایزهٔ پولیتزر به شدت گرایش خلاف‌آمد عادت رسانه‌پسندِ لیبرال‌پسند و جامعه‌ناپسند دارد. بله، اکثریت جامعهٔ آمریکا با این مسأله هنوز کنار نیامده‌اند و قانون آزادی ازدواج هم‌جنس صرفاً از دادگاه عالی رأیش صادر شده و رأی‌گیری عمومی یا همه‌پرسی‌ای برای آن صورت نگرفته است. متأسفانه مانند بسیار دیگری از داستان‌های هم‌جنس‌بازانه هیچ دلیل منطقی برای بسیاری از اتفاقات داستانی وجود ندارد و طوری مظلوم‌نمایی و افسرده‌نمایی از این گروه می‌شود که معلوم نیست منشأش چیست. آیا بیماری است یا حق طبیعی است؟ کلاً یک مسألهٔ‌ گل‌درشت شعارمدرانه است که معلوم نیست از نظر علمی چقدر موجه است. حالا که چند خط در میان جایزه‌های اسکار در سینما و پولیتزر در ادبیات به این جور موضوعی داده می‌شود، بدون آن که توهم توطئه‌ای در کار باشد، معلوم می‌کند به هر دلیلی که در این مقال نمی‌گنجد جریانی از روشنفکران جامعهٔ آمریکا برآنند تا این نوع از سبک زندگی را تشویق کنند [دقت کنید دارم می‌گویم تشویق، نه صرفاً آزاد گذاشتن]. این رمان مشکل بزرگی در شخصیت‌پردازی دارد و رمانی که شخصیت‌پردازی‌اش گل‌درشت باشد، حالا با هر روایت محکمی که باشد، از ارزش ادبی می‌افتد. به نظرم این گونه از آثار ادبی کف روی آب تاریخ ادبیاتند. 


۲۲ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۰: مرد بی‌وطن؛‌ نوشتهٔ کرت وانه‌گات


«اگر متوجه نشد‌ه‌اید، [خوب است بدانید] رهبریِ انتخاب‌نشدهٔ ما میلیون‌ها و میلیون‌ها انسان را به خاطر دین و نژادشان در شمار انسان نمی‌آورد. ما آن‌ها را هر طور دلمان خواست  زخمی می‌کنیم، می‌کشیم، شکنجه می‌کنیم و زندانی می‌کنیم.

مثل آب خوردن.

اگر متوجه نشده‌اید، [بدانید] ما حتی سربازانمان را از شمار انسان‌ها خارج کردیم، نه به خاطر دین و نژادشان، بلکه به خاطر طبقهٔ اجتماعی‌شان. 

بفرستیدشان هر جایی. مجبورشان کنید هر کاری کنند.

مثل آب خوردن.

پس من مرد بی‌وطنم، [هیچ جای آمریکا وطنم نیست] جز کتاب‌خانه‌ها و روزنامهٔ [سوسیال‌دموکرات] این روزهای شیکاگو. 

قبل از آن که به عراق حمله کنیم، روزنامهٔ باشکوه نیویورک‌تایمز تضمین داد که سلاح‌های کشتار جمعی در آنجاست. 

نپالم [سلاح شیمیایی که آمریکا بر ضد ویتنام به کار برد] از دانشگاه هاروارد بیرون آمده است.» (صص ۸۷-۸۸)


به نظرم همان «سلاخ‌خانهٔ شمارهٔ پنج» برای خوب بودن کرت وانه‌گات کافی است. این کتاب در واقع نثرهای پراکندهٔ اوست که حاصل از متن سخنرانی‌هایش در سال‌های مختلف است. کتاب دو سال قبل از فوت او نوشته شده است و درون‌مایهٔ اکثر نوشته‌ها طنز همراه با نقد جنایت‌های آمریکا و سیاهی دنیاست. به همین خاطر به احتمال زیاد موقع خواندن این کتاب زیاد خواهید خندید.

وانه‌گات یک کافر شش‌دانگ است، تا چند پشتش هم کافر بوده‌اند ولی نوع نگاهش به دنیا بسیار جالب است. مخصوصاً آن که حرف‌هایش با چاشنی طنز همراه می‌شود. بخشی از این سخنرانی در این کتابِ بسیار کوتاه آمده است:

https://bit.ly/OKVTqy

 


۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۹: گتسبی بزرگ؛ نوشتهٔ اف. اسکات فیتزجرالد


"زمان جوانی و کم‌تجربگی‌ام پدرم نصحیتی به من کرد که آویزهٔ گوشم شده است: «هر وقت خواستی کسی را سرزنش کنی، فقط یادت باشد همهٔ آدم‌های دنیا موقعیت‌هایی که تو داشته‌ای نداشتند.»"


راوی رمان، «نیک کاراوی»، از غرب آمریکا به شرق آمده و تحصیل کرده و سپس برای کار به نیویورک مهاجرت کرده است. او همسایهٔ «جِی گتسبی» سرمایه‌دار جوانی است که هر هفته جشن‌های مفصل در خانه‌اش برگزار می‌کند و پول هنگفتی دارد ولی خودش از آن ثروت استفادهٔ زیادی نمی‌برد. راوی بنا به دلایلی از جمله همسایگی به اتفاقات زندگی گتسبی وارد می‌شود. گتسبی از خانواده‌ای فقیر بوده، در جنگ جهانی اول شرکت می‌کند و از قضا در برهه‌ای هم‌رزم راویِ داستان بوده است، و بعد از پایان جنگ و حضور کوتاه‌مدت در دانشگاه آکسفورد، با تلاش مثال‌زدنی‌اش در عرض پنج سال ثروت عظیمی برای خودش دست و پا می‌کند. اما یک چیز در زندگی گتسبی خالی است: زنی به اسم «دِیزی» که روزی معشوقهٔ ثروتمندش بوده و حالا همسر مردی است به اسم «تام». گتسبی تمام تلاشش را کرده تا به معشوقهٔ رؤیایی‌اش برسد، معشوقه‌ای که شوهر کنونی‌اش مردی نژادپرست، هوس‌ران و زن‌باز است. در پایان‌بندی داستان اتفاقی می‌افتد که گتسبی به معشوقه‌اش نمی‌رسد و هر آن چه به دست آورده است تبدیل به ثروتی بی‌صاحب می‌شود. 

این رمان را از دو وجهه می‌شود دید: از دید فنی و از دید مضمون. از نظر فنی، این رمان پر از اشتباهات فاحش است در گفتگونویسی، صحنه‌پردازی، شخصیت‌سازی، حشو و هر آنچه که در کتاب‌های نویسندگی تازه‌کارها را از آن برحذر داشته‌اند (در کتاب «خودویراستاری برای داستان‌نویسان» به این نکته یعنی اشتباهات فنی این رمان در تمرینات کتاب مکرراً اشاره شده است). از نظر پی‌رنگ با یک داستان کم‌کشش و ساده طرف هستیم که تنها برگ برنده‌اش پایان‌بندی هنرمندانه‌اش است. اما از نظر مضمون این کتاب حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد. اول برگردیم به شخصیت گتسبی و اطرافیانش. گتسبی یک رقیب اصلی دارد: «تام» یک کهنه‌ثروتمند نژادپرست و هوس‌ران و یک جورهایی نماد «واقعیت آمریکا»ست. یک همراه اقتصادی دارد که یهودی و قمارباز است و دقیقاً معلوم نیست که چه ساخت و پاختی با او دارد و یک جورهایی نماد «اقتصاد سرمایه‌داری آمریکا» است. یک آرزو دارد: «دیزی» یک زن پولدار و نماد «رؤیای آمریکایی». و یک همراه در داستان دارد که همان راوی است به عنوان کسی که مانند گتسبی از شهر کوچکی در غرب آمریکا آمده است. وقتی گتسبی از دنیا می‌رود نه آن معشوقه خبری از او می‌گیرد، نه همراه اقتصادی‌اش حتی به مراسم ختمش می‌رود و نه «تام» از اسباب مرگ او شدن عذاب وجدان دارد. گویا تمام نظام اجتماعی آمریکا مردم خرده‌پایش را به بازی رؤیای آمریکایی مشغول کرده تا از قِبل آن‌ها شاد باشد و عیش و نوش کند ولی وقتی همان مردم به مشکل می‌خورند همه از کمک به او شانه خالی می‌کنند. تنها کسی که تا آخر همراه گتسبی می‌ماند راوی است که خود از قشر فرودست بوده است. نکتهٔ دیگر کشته‌شدن همین فرودستان به دست خودشان (ویلسون و گتسبی) یا به دست بالادستان (میرتیل و دیزی) است. پنداری داستان طوری نوشته شده است که مضمون راست و پوست‌کنده به دست مخاطب برسد.

به نظرم مهم‌ترین دلیل آن که این کتاب در جامعهٔ آمریکا این قدر طرفدار دارد و ماندگار شده است عمق مضمونی‌اش است و الا از نظر فنی حتی از کتاب‌های داستانی متوسط پایین‌تر است.

این کتاب را دسته‌دوم تهیه کردم و توی کتاب یادداشت‌های صاحب قبلی کتاب بود. بیشتر یادداشت‌ها در مورد مضامین استعاری کتاب بود. خیلی برایم جالب بود که یک [احتمالاً دانش‌آموز دبیرستانی] آمریکایی در مورد این رمان چگونه فکر می‌کند.

۲۰ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۸: نوشتن شخصیت صمیمی؛ نوشتهٔ جوردن روزن‌فلد

برخلاف بسیاری از کتاب‌های مرتبط با داستان‌نویسی که مملو هستند از خاطره‌های شخصی نویسنده -بخوانید الگوسازی ناخودآگاه نویسنده از خود- این کتاب خیلی شسته‌رفته به سراغ یکی از ابعاد مهم داستان، یعنی شخصیت، رفته است. مبنای تعریف شخصیت از نگاه این کتاب ارتباط تنگاتنگ با «زاویهٔ دید» دارد. یعنی با زاویهٔ دید و روایت بر مبنای آن است که شخصیت به مرور زمان ساخته می‌شود. شخصیت باید در کنش با گره‌هایی که برایش ایجاد می‌شود دچار مشکل شود. در واقع اگر نقش اول داستان در پایان داستان هیچ تغییری در رفتار یا منش یا بینش نداشته باشد، احتمالاً یک جای داستان می‌لنگد (در کتاب «سفر نویسنده» به این مسأله مفصلاً پرداخته شده است).

زاویهٔ دید معمولاً چهارگونه است: ۱) دانای کل: نویسنده مانند خداست و از همه چیز اطلاع دارد. در یک پاراگراف داستان از قاب نگاه یک شخصیت می‌نویسد و در پاراگراف بعدی به سراغ دیگری می‌رود. بعضی وقت‌ها هم پیشینه یا حتی آیندهٔ شخصیت‌ها را می‌گوید. زاویهٔ دید دانای کل در رمان‌های کلاسیک فراوان‌تر بوده‌اند و بعد از فراگیر شدن سینما اقبال به این گونه از داستان‌نویسی کم شده است. دانای کل در ظاهر ساده است چون نویسنده می‌تواند به سادگی زاویهٔ قاب روایت را بچرخاند و از دید دیگری فضا را توصیف کند اما دقیقاً به همین دلیل ممکن است نویسنده به دام اطناب یا آوردن جزئیات بی‌ربط بیفتد. ۲) اول شخص: شخصیت قهرمان خودش داستان را روایت می‌کند. اینجا یک قابلیت قوی و یک محدودیت دست و پاگیر برای نویسنده وجود دارد. قابلیت قوی همانا توان ایجاد جریان سیال خیال و بیان مستقیم عواطف شخصیت اصلی داستان است. به همین خاطر شخصیت‌پردازی در اول شخص ساده است. از سوی دیگر، به خاطر آن که داستان صرفاً از قاب نگاه یک نفر گفته می‌شود، داستان فقط در جایی جریان  دارد که شخصیت در آن حضور داشته باشد. ۳) سوم شخص: شبیه به اول شخص است با دو تفاوت. اولین تفاوت که واضح است و آن این که نویسنده شخصیت را توصیف می‌کند به جای آن شخصیت از خودش بگوید. دومی‌اش آن است که نزدیکی روایت در سوم شخص منعطف است (مانند فاصلهٔ دوربین از بازیگر در سینما). نویسندهٔ این کتاب تأکید دارد که روایت سوم شخص صمیمی تقریباً برابر است با اول شخص با این تفاوت که ضمیر غیر استفاده شده است. در سوم شخص صمیمی نویسنده به اطلاعات مرتبط با عواطف و تفکر شخصیت اول دسترسی دارد ولی در مورد دیگر شخصیت‌های داستان آن‌ها را فقط از قاب نگاه شخصیت اول می‌بیند. ۴)‌ دوم شخص: کم استفاده شده ولی برای افزایش صمیمیت و هم‌ذات‌پنداری خواننده مناسب است.

در روایت شخصیت رعایت چند نکته باعث می‌شود شخصیت جا بیفتد و به اصطلاح خوب دربیاید. رفتار شخصیت در حین گفتگو یا صحنه‌های داستانی، ظاهر جسمانی و نوع پوشش شخصیت، نوع واکنش شخصیت به گرهی که در روند داستانی برای او پیش می‌آید و نوع توصیف دیگران از نگاه شخصیت همه کمک به پرداخت شخصیت می‌کنند. این کتاب در مورد اشتباهات رایج در پرداخت شخصیت از جنبهٔ نوع روایت، گفتگو، گذشتهٔ شخصیت (بک‌استوری)، و صحنه توضیحات مفصلی داده است اما در این خلاصهٔ چندخطی من نمی‌گنجد. نکتهٔ‌ جالب توجه این کتابْ پرداختن به تکنیک‌های جدید داستان‌نویسی مثل تلفیق زاویهٔ دید، داستان‌های سورئال، استفاده از زبان اینترنت، و داستان‌های تکه‌تکه است. 

مخلص کلام این که این کتاب از آن کتاب‌هایی نیست که بیش از حد تخصصی باشد و شبیه نقد ادبی باشد. هدف کتاب آن است که اطلاعات مفید و مهم در مورد شخصیت‌پردازی داستانی به خواننده رسانده شود. با توجه به سال انتشار آن -۲۰۱۶- احتمالاً هنوز این کتاب به فارسی ترجمه نشده است.


۲۰ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۷: دختری در قطار؛ نوشتهٔ پائولا هاوکینز

بعد از مدت‌ها خودم را راضی به خواندن داستان عامه‌پسند کردم. می‌خواستم بدانم این چیست که عده‌ای این قدر دوستش دارند. باید اعتراف کنم که اگر پی حرف ویژه‌ای نباشیم و سرگرمی هدف غایی خواندن رمان باشد، این رمان‌ها گزینهٔ بهتری از رمان‌های ادبی هستند. به قول آمریکایی‌ها دو جور داستان وجود دارد: ادبی و تجاری. «دختری در قطار»، نوشتهٔ «پائولا هاوکینز» روزنامه‌نگار انگلیسی، قاعدتاً در گونهٔ تجاری می‌گنجد؛ به دلایلی که در انتهای این مطلب خواهم گفت. اما داستان چیست؟ ریچل زنی مطلقه و معتاد به الکل است که به خاطر افراط در نوشیدن الکل از کار اخراج شده ولی به خاطر حفظ ظاهر جلوی هم‌خانه‌ای‌اش، کتی، هر روز سوار قطار صبح لندن می‌شود و غروب برمی‌گردد. قطار درست از کنار خانهٔ سابق او رد می‌شود، جایی که حالا همسر سابقش تام با آنا و دختر کوچکشان زندگی می‌کند. چند خانه آن‌طرف‌تر خانهٔ زن و شوهری جوان است که ریچل توی تخیلش نامشان را چیزی می‌گذارد که بعداً می‌فهمد نام اصلی‌شان «اسکات» و «مگان» است. از پنجرهٔ قطار، او یک روز «مگان» را در آغوش مرد غریبه‌ای در حیاط همان خانه می‌بیند و توی ذهنش قصه‌پردازی می‌کند. حالا خبر گم شدن مگان در روزنامه‌ها و اخبار معلوم می‌شود و ریچل به سراغ پلیس و بعداً همسر مگان می‌رود تا داستان آن مرد غریبه را بازگو کند. اگر بیشتر از این ادامه بدهم داستان لو خواهد رفت ولی همین قدر بگویم که طبق کلیشهٔ همیشگی مگان باید کشته شده باشد و قاتل یا خود ریچل است یا آنا، یا تام، یا اسکات، یا مرد غریبه که همان دکتر کمال عبدیک است، یا خورزوخان، شاید هم اصلاً خودکشی بوده است.

داستان سه راوی دارد: ریچل از اوایل تابستان تا آخر تابستان ۲۰۱۳، آنا از اواسط تابستان تا آخر تابستان ۲۰۱۳، مگان از ۲۰۱۲ تا لحظهٔ مرگش در تابستان ۲۰۱۳. بیشترین سهم روایت از آنِ ریچل است و بعدش مگان و اندکی‌ش سهم آناست. درون‌مایهٔ داستان خیانتِ جنسی و اعتیاد به الکل است و پیرنگ داستان مثل بیشتر داستان‌های جنایی رو شدن جزء به جزء اتفاقات است؛ چرا؟ چون ریچل به خاطر افراط در نوشیدن الکل یادش نمی‌آید که آن شبی که مگان گم شده بود در محلهٔ همسر سابقش ول می‌چرخیده و یادش نمی‌آید چرا سر و صورتش زخمی شده است. 

و اما بعد. اول این که آیا این جور کتاب‌ها ارزش خواندن دارد یا نه؟ بستگی دارد ارزش را چه تعریف کنیم. قاعدتاً بهتر از وب‌گردی یا تلگرام‌چرخی است. قاعدتاً از سریال‌های آب‌دوغ‌خیاری این روزها پیرنگی محکم‌تر دارد اما پسِ قشر روایت، عمقی درنخواهید یافت. پیرنگ داستان محکم است اما گاف‌هایی دارد مثل این که چرا باید ریچل این قدر به اسکات اعتماد کند، چرا گذشتهٔ تام این‌قدر شل و وارفته است، و البته ضعف‌های تعریف شخصیت مثل این که چرا زن‌های داستان این قدر ضعیف‌النفس و وابسته و مردهای داستان اینقدر دودوزه‌بازند.  از این‌ها که بگذریم، چیزی پشت این خیانت‌ها و امثالهم نیست. تهش با خواندن «نظام حقوق زن در اسلام» شهید مطهری سیاهیِ همهٔ این اتفاقات را می‌شود شست و فراموش کرد. ته تهش این که اختلاط بی‌مرز زن و مرد، افراط در الکل و دروغ مایهٔ همهٔ‌ این مشکلات شده است. اصلاً نیازی نبود این داستان در لندن باشد، می‌توانست در نیویورک باشد، در تهران باشد، یا هر جای دیگری که قطار شهری داشته باشد و خانه‌های کنار قطار شهری. هیچ مؤلفهٔ محلی که داستان را متمایز کند وجود ندارد. در پس اتفاقات جز سرگرمی و کشف قاتل و دلیل قتل هیچ چیزی وجود ندارد. لذا انتظار نباید داشت مثل «نام گل سرخ» نوشتهٔ امبرتو اکو یا «جنایت و مکافات» داستایوسکی، در پس پلیس‌بازی‌ها، حرف‌هایی عمیق نهفته باشد. حتی اضمحلال نظام خانواده‌اش شبیه کتاب‌های «جوزوت دیاز» یا «جاناتان فرنزن» (دو نویسندهٔ هم‌روزگار آمریکایی) نیست. همین دیگر. کتابی است که آدم را هفت هشت ساعتی با خود همراه می‌کند و آخرش باید از نویسنده تشکر کنیم که چند ساعتی ما را درگیر این ماجرای مرموز کرد.

یک نکتهٔ آخر برای کسانی که می‌خواهند زبان انگلیسی‌شان خوب شود: این کتاب دایرهٔ واژگانی بسیار ساده‌تری از رمان‌های ادبی دارد. علیکم به خواندنش اگر یاد گرفتن انگلیسی‌خوانی برایتان مهم است.


۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۶: مجموعه اشعار، دفتر دوم؛ سرودهٔ محمدتقی شمس لنگرودی

به نظر حقیر فقیر سراپا تقصیر، نوشتن شعر منثور دشوارتر از شعر موزون است. چرایش واضح است؛ شعر منثور عنصر مخدر موسیقی بیرونی را ندارد و باید از دیگر عناصر شعر استفاده کند. به نظرم یکی از مهم‌ترین نشانه‌های موفقیت یا عدم موفقیت شعر منثور فارسی میزان استقبال عموم به سمت آن شعر است. این که کتابی دو یا سه بار تجدید چاپ شود، با توجه به تعداد پایین شمارگان کتاب در ایران نشانهٔ آن است که اهلِ آن موضوع نظر به نسبت مثبتی به آن کتاب داشته‌اند. مهم آن است که کتابی در شمارگان بالا یا در تجدید چاپ‌های زیادی در بازار عرضه شود و تازه می‌شود گفت نشانهٔ استقبال بخش اندکی از جامعه به آن کتاب است. تا آنجا که می‌دانم، به جز استثناهایی، شعر منثور مورد استقبال عموم نبوده، حال آن که شعر نیمایی مانند اخوان، فروغ و سپهری به شدت مورد استقبال بوده و هنوز هم هستند. 

مقدمه طولانی شد. حال برگردیم به اصل مطلب یعنی جلد دوم مجموعه اشعار شمس لنگرودی در ۸۸۸ صفحه که بیشتر شامل سروده‌های دههٔ هشتاد و سه سال اول دههٔ نود خورشیدی اوست. زبان شعر لنگرودی برخلاف دیگر قله‌های[؟] شعر سپید زبانی ساده و با دایرهٔ واژگانی نسبتاً‌ محدود است: حساب نکرده‌ام چقدر ولی در بسیاری از اشعار از واژه‌های باد، برف، دریا و ساحل استفاده شده است. جاهایی شعر تنها یک طرح کوتاه است و معمولاً برداشت جدید از یک تصویر طبیعی یا حتی باهم‌آیی حروف و واژه‌هاست؛ مثلاً:

"آب می‌شوی برف!

وقتی بشنوی

چه به روز من آوردی"

البته ناگفته نماند که اگر یک موسیقی احساس‌برانگیز با ادای گوش‌نواز یک آدم خوش‌صدا از همین شعرها باشد همراه با تصاویر طبیعت احتمالاً چیز خوبی از آب درمی‌آید.

خلاصه کنم؛‌ این کتاب را آهسته‌آهسته و روزاروز و همزمان با کتاب «زبور پارسی» گزیدهٔ اشعار عطار خوانده‌ام. ناخودآگاه عطار و شمس لنگرودی را با هم توی ذهنم مقایسه کرده‌ام. به نظرم موسیقیِ شعر، دایرهٔ واژگانی، زبان ساده یا پیچیده و این جور چیزها همه بهانه‌اند. مشکل اصلی جای دیگری است: شعر امروز از تفکر خالی شده است. چیز قابل عرضه‌ای ندارد. مردم هم با این وضع اقتصادی چرا باید حافظ و سعدی را ول کنند و پول پای شعر امروز بدهند؟ راستی، گفتم پول، این را هم بگویم که برای من سؤال است چرا در بازار ایران که قیمت کتاب بر اساس تعداد برگ‌های کتاب محاسبه می‌شود، باید این قدر گل و گشاد کتاب چاپ شود. گاهی شعرهایی ده‌خطی در دو صفحه نوشته شده است. آقاجان!‌ این دیوان شعر است نه دفتر شعر؛ لذا هیچ اشکالی ندارد که مثل دیوان حافظ شعرها پشت سر هم نوشته شود. این‌ها به کنار، کتاب هشتصد و هشتاد و هشت صفحه‌ای آن قدر سنگین و بدقواره است که نمی‌شود توی دست نگاهش داشت. باید مثل کتاب خطی محترمانه روی میز گذاشت و خواند. آخرش کتاب چاپ ۱۳۹۴ می‌شود ۵۴ هزار تومان که به نرخ امروز و گران شدن چندبارهٔ کاغذ در ایران، اگر گوش شیطان کر تجدید چاپ شود، احتمالاً به مرزهای صد هزار هم خواهد رسید.


۱۵ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۰۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۵: ماهی‌ها در شب می‌خوابند؛ نوشتهٔ سودابه اشرفی

این رمانِ کوتاه، که در سال ۸۳ منتشر شده، دو جایزه گرفته است. پس لابد باید شاید احتمالاً یقیناً خوب باشد که… باید اول پرسید رقبای این کتاب در آن دوره چه بوده‌اند؟ این داستان روایت زندگی «طلایه» است که حالا در آمریکا [دقیقاً چطوری؟] زندگی می‌کند و برادرش «علی» پی آن است که با او ارتباط برقرار کند. حالا طلایه توی ذهنش برمی‌گردد به خاطراتش، به دوران انقلاب، به خیانت برادر به برادر، به مردسالاری جامعهٔ ایرانی و از این جور حرف‌ها. اما دریغ از شخصیت‌پردازی، دریغ از جذابیت داستانی، و حتی دریغ از رعایت اصول نگارشی در نوشتن گفتگوها و حتی‌تر دریغ از ترجمهٔ جملات انگلیسی به فارسی. بیشتر از این حرفی ندارم.


۱۵ مرداد ۹۷ ، ۰۵:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۴: عاشق؛ نوشتهٔ مارگاریت دوراس

گویا «مارگاریت دوراس» به نسلی تعلق دارد که پی ساختارشکنی در رمان‌نویسی بوده‌اند. آن‌ها سبکی را به وجود آورده‌اند که به نام «رمان نو» مشهور شد. درست مثل شعر نو که در آن وزن عروضی دقیق و قافیه به عنوان اصول بدیهی شعر زیر پا گذاشته شده است، در رمان نو شخصیت‌پردازی، تعلیق، گره و گفتگو کنار می‌رود و شاعرانه‌نویسی شبیه به خاطرهٔ جریان سیال خیال جایش را می‌گیرد. رمان «عاشق» یک کار کوتاه است از خاطرات دختری سفیدپوست و فرانسوی که در مستعمرهٔ فرانسه در ویتنام با خانواده‌اش زندگی می‌کرده است؛ درست مثل دوراس که خودش متولد ویتنام است. بعد از مرگ پدر، زندگی برایشان دشوار می‌شود. برادر بزرگ‌ترش نااهل و قمارباز است، مادرش بیمار است و برادر کوچکش نیز سالم نیست. در چهارده سالگی، پسر یک میلیاردر چینی عاشقش می‌شود ولی به خاطر تفاوت نژادی و سنت‌های مرسوم نژادپرستانه این رابطه به خیر و خوشی ختم نمی‌شود. همین درون‌مایه را دوراس در پاراگراف‌هایی پراکنده در جای‌جای رمان چیده است. 

فارغ از آن که بگوییم «رمان نو» موفق است یا نه؛ به نظرم این کار، که گویا در سال چاپش بیش از ۷۰۰ هزار نسخه در فرانسه فروش داشته، بعد از گذشت حدود ۳۴ سال از انتشارش و گذشت زمان دیگر جذاب نیست. بشخصه چیزی را در این اثر نیافتم که برایم منحصر به فرد باشد گرچه به شاعرانگیِ روایت احترام می‌گذارم. 


۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۳: لولیتا؛ نوشتهٔ ولادیمیر ناباکوف


"لولیتا، نور زندگی‌ام، آتش صُلبم. گناهم، روحم. لو-لی-تا: نوک زبان سه گام را می‌پیماید تا در سومین گام به دندان برسد. لو. لی. تا.

او صبح‌ها «لو» بود، فقط «لو» که با قد چهار پا و ده اینچی‌اش با یک جوراب می‌ایستاد. وقتی شلوار کرباسش را می‌پوشید، «لولا» بود. وقتی مدرسه بود، «دولی» بود. وقتی اسمش را روی نقطه‌چین مدارک می‌نوشت «دولورس» بود. اما در آغوش من، او فقط «لولیتا» بود. 

آیا قبل از او معشوقی داشتم؟ بله، حتماً بله. حقیقتش این که اگر آن روز تابستان عاشق آن دختربچه نمی‌شدم، هیچ وقت لولیتایی که دوستش می‌داشتم در کار نبود. در قلمرو دریاها. کِی؟ خیلی سال قبل‌تر از این که لولیتا به دنیا بیاید و من آن موقع هم‌سن لولیتا بودم. یک آدم‌کش همیشه خوب می‌نویسد.

آقایان و خانم‌های هیئت منصفه! دلیل اول همان چیزی است که موجب حسودی فرشته‌های ناآگاه، ساده و بالدار شد. به این خارهای درهم‌تنیده بنگرید."


جملات بالا ترجمهٔ فی‌البداههٔ من از فصل اول کتاب لولیتا، نوشتهٔ ولادیمیر ناباکوف، نویسندهٔ فقید روس است. رمان اما آمریکایی است؛ یعنی نویسنده آن را در آمریکا و به زبان انگلیسی نوشته است و بعدها خودش آن را به روسی ترجمه کرده است. البته رمان در آمریکا منتشر نشد زیرا هیچ انتشاراتی حاضر به چاپ آن نشد و ناباکوف مجبور شد آن را در پاریس منتشر کند. جملات بالا از زبان «هامبرت هامبرت» شخصیت اول داستان است که به شکل یک زندگی‌نامهٔ خودنوشت نوشته شده است. همهٔ رمان این زندگی‌نامه است به علاوهٔ مقدمه‌ای از یک روان‌شناس [فرضی] به اسم «جان رِی». 

راوی زندگی‌نامه در آسایشگاه روانی به سر می‌برد و قرار است برای قتلی که مرتکب شده است محاکمه شود. او وسواس جنسی عجیب نسبت به دختربچه‌های نُه تا چهارده ساله (یا به قول خودش «حوری‌بچه») دارد؛ یعنی تا زمانی که دختر از نظر جسمی به زن تبدیل نمی‌شود. او در کودکی با «آنابلا» رابطه داشته است (تداعی‌کنندهٔ نام همسر چهارده سالهٔ‌ «ادگار آلن پو» نویسندهٔ آمریکایی) و بعد از مرگ ناگهانی آنابلا، هر جا که می‌رفته مشغول دید زدن دختران نابالغ بوده است. به دلایلی از اروپا به آمریکا می‌آید و مستأجر زنی بیوه به نام «شارلوت» می‌شود که آن زن بیوه دختری دارد به اسم «دولورس» یا همان «لولیتا». بعد از اتفاقاتی او پدرخواندهٔ لولیتا می‌شود و حد فاصل دوازده تا شانزده سالگی با او ارتباط نامشروع پیدا می‌کند. بعد لولیتا فرار می‌کند و با کس دیگری ازدواج می‌کند. نویسنده حالا به خاطر فرار لولیتا، از کسی که موجب فرارش شده، یعنی یک فیلم‌نامه‌نویس، انتقام می‌گیرد و به پایان آمد این قصه.

همهٔ این‌هایی که به عنوان خلاصهٔ داستان گفتم، رنگ ابتذال و کلیشهٔ شهوانی دارد. که دارد… نه صبر کنید… ندارد… نه خیرش هم؛ خیلی هم دارد… نه جانم ندارد. اصلاً برگردیم به حرف دکتر «جان رِی» در مقدمهٔ کتاب:

"به عنوان یک اثر تاریخی، «لولیتا» بدون شک به یک اثر کلاسیک در حلقه‌های علمی روان‌کاوی تبدیل خواهد شد… «لولیتا» همهٔ ما -والدین، مددکاران، دانشگاهیان- را وادار به داشتن نگرشی محتاطانه‌تر و دقیق‌تر نسبت به تربیت نسل بعد برای جهانی امن‌تر می‌کند."

خب پس. کتاب به عنوان یک هشدار اجتماعی است… نه؛ نیست. چرا؟ چون… چون… چون اصلاً این مقدمه از اصلش سر کاری است و برای مسخره کردن آن‌هایی است که از هر اثر ادبی دنبال پیام یا محتوای اخلاقی هستند. 

پس برگردیم به متن اصلی: آیا شخصیت اول داستان در این داستان به شکلی منزجرکننده ترسیم شده است؟ تا حدی نه! اصلاً یکی از انتشاراتی‌هایی که پیش‌نویس کتاب را برای نشر رد کرد، حرفش این بود که چرا کتابی که این قدر می‌توانست سوژهٔ رومانس و حتی پ---ن باشد این قدر رفته توی نخ مسائل روان‌کاوی. یکی از تناقض‌های این کتاب همان است که بیشتر خواننده‌های کتاب آخرش با شخصیت پست‌فطرت داستان هم‌ذات‌پنداری می‌کنند، دلشان برایش می‌سوزد و دوست ندارند او را در این نکبت دوری از لولیتا ببینند. سؤال اصلی این است که چرا؟

ناباکوف در خانواده‌ای روشنفکر و دموکرات در روسیه بزرگ شد و مربی خانگی‌اش انگلیسی بود. او که در انگلستان تحصیل کرد، بعدتر به آمریکا آمد. او یک فرمالیست (صورت‌گرا) تمام‌عیار بود و هیچ اصالتی برای محتوا قائل نبود. اصلاً او ادبیات را یک صورت از هنر می‌دید که مخاطبش باید با آفرینش ادبی هم‌داستان شود و پی پیام اخلاقی نباشد. آیا همهٔ این‌ها به این معنی است که ناباکوف در مورد دنیای اطرافش بی‌نظر بوده؟ همین فرار خانواده‌اش از نظام تزاری و بعدتر آمدنش به آمریکا گویای این مطلب است که نه. قبلاً در توضیح کتاب «رستاخیز کلمات» نوشتهٔ‌ شفیعی کدکنی چیزهایی در مورد فرمالیسم روس نوشته‌ام. آن‌ها به این اعتقاد دارند که کلمات در صورت درست هنری از خود معناهای جدید ساطع می‌کنند؛ گویا که دچار رستاخیز شده باشند. ناباکوف که در رستهٔ نویسندگان پست‌مدرن است خوب به این مسأله آگاه بوده و با گذاشتن یک راوی نامطمئن همه چیز را به بازی بگیرد و ذهن خواننده را قلقلک بدهد. در مقدمهٔ کتاب پایان همهٔ‌ شخصیت‌ها را می‌گوید که هر کسی چه بلایی سرش آمده. یعنی خبری از تعلیق و گره‌های کلاسیک در داستان نیست. راوی حرف‌های متناقض زیاد می‌زند: مثلاً می‌گوید اولین بار این لولیتا بوده که تمایل به رابطهٔ نامشروع داشته. پس سؤال اینجاست که چرا لولیتا از دست او فرار کرده است؟ در جای دیگری راوی می‌گوید موقع جوانی وقتی که تحت معالجهٔ روان‌کاوها بوده به آن‌ها دروغ‌های الکی در مورد خواب‌هایی که هیچ وقت ندیده است گفته و کلی سر کارشان گذاشته. جای دیگر به سراغ نویسندهٔ اغواگر لولیتا رفته تا او را بکشد ولی نویسنده انگار چیزهایی می‌گوید که گوییا خودِ ناباکوف است که کشته شده است و ما دچار مرگ مؤلف هستیم. اصلاً حتی معلوم نیست که این زندگی‌نامه را راوی برای هیئت منصفهٔ واقعی نوشته باشد؛ شاید بخواهد مای خواننده را هیئت منصفهٔ رفتارهایش بداند. به نظرم حتی انتخاب موضوعی به این حساسی، یعنی شهوتِ جنون‌آمیز به دختران نابالغ، برای ناباکوف یک بازی روانی با خواننده است که او را مجاب کند می‌شود از مبتذل‌ترین موضوع به بالاترین سطح هنری و ادبی رسید.

ناباکوف هم منتقد بود، هم شاعر، و هم نویسنده. شاید این تفاوت او و برخی از هم‌نسلانش با نویسندگان قرن بیست و یکم باشد. او نظریات روان‌کاوی فروید را خوب هضم کرده بود، در مورد کفر و دین نظرات خاص خودش را داشت، در مورد ادبیات و نظریات ادبی حرف برای گفتن داشت، به چند زبان زندهٔ دنیا در حد زبان مادری تسلط داشت و به خاطر همهٔ این‌ها دست به آفرینش اثری زده است که موقتاً مورد پسند جامعهٔ آمریکا واقع نشد ولی آن‌قدر به تدریج جای خودش را باز کرد که هم‌اکنون به عنوان مادهٔ درسی بیشتر کلاس‌های تحلیل و نقد ادبی در آمریکا خودش را تثبیت کرده است.

گویا این کتاب به خاطر صراحت جنسی در ایران ممنوع است و البته ترجمه‌های [ضعیف] آن موجود است. این کتاب را نباید به ترجمه خواند چون خیلی از حرف‌های ناباکوف شاعرانه است و در موسیقی رخ می‌کند: از همان آغازش نام لولیتا پر از موسیقی است. نسبت به اکثر کتاب‌های انگلیسی‌ای که خوانده‌ام بیشتر حس دشوارخوانی واژه‌ها به من دست داد؛‌ از بس که دایرهٔ واژگانی نویسنده وسیع است. آیا حالا باید این کتاب را خواند؟ پاسخش سخت است. اگر کسی پی فهم ادبی باشد؛ حتماً، چرا که نه. اگر کسی دنبال سرگرمی باشد، نمی‌توانم نظر قاطعی بدهم.


۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۲: زبور پارسی؛ تألیف محمدرضا شفیعی کدکنی

شعر عرفانی ایران سه قله دارد که هر یکی از قبلی مرتفع‌تر است تا جایی که آخری‌اش این‌قدر ارتفاع می‌گیرد که دیگر کسی هم‌قدش هنوز پیدا نشده است. این سه قله حکیم سنایی، عطار نیشابوری، و مولوی هستند. به خاطر قوت غزلیات شمس و مثنوی معنوی معمولاً خوانندهٔ ایرانی به مولوی بسنده می‌کند و به سراغ آن دو دیگر نمی‌رود. البته کهن‌ساختارها در شعرهای دورهٔ سنایی و عطار نیز مزید بر علت شده تا برای خوانندهٔ غیرمتخصص خواندن و لذت بردن از اشعار سخت بشود. عطار مشکل دیگری هم دارد: حداقل بیست و چهار شاعر در تاریخ ادبیات ایران عطار بوده‌اند و شعرهای سطح پایینی مانند بلبل‌نامه را به اسم عطارِ اصلی نسبت داده‌اند. حالا استاد بی‌همتای ادبیات فارسی، محمدرضا شفیعی کدکنی، دست به کار شده و کتابی نوشته با چند مقالهٔ کوتاه در مورد زندگی و کتاب‌های متقن عطار، به همراه ۱۲۲ غزلِ گزیده‌شده و ۱۲۰ رباعی. در انتهای کتاب معنای واژه‌های سخت و اشارات تاریخی یا صوفیانه نیز آمده است که این‌گونه خواندن این کتاب شیرین‌تر می‌شود. چیزی جز این نمی‌توانم بگویم که این کتاب را اگر زیر سنگ هم بود، پیدا کنید و بخوانید. تنها دو رباعی از این کتاب نستوه می‌گذارم تا شاید تشویقی بشود برای خواندن این کتاب.


عاشق شدنِ مرد، زبون آمدن است

سر باختن است و سرنگون آمدن است

بر خویش برون آمدنت چیزی نیست

تدبیرِ تو از خویش برون آمدن است

(بر خویش برون آمدن: با خود ستیزه کردن؛ از خویش برون آمدن: نفیِ وجود خویشتن)


هر جان که بدان سِرِّ معما نرسید 

در شیب فرورفت و به بالا نرسید

بیچاره دلِ کسی که از شومی نفس

در قطرگی افتاد و به دریا نرسید


۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۱۵ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی