قرصهای نصفه و نیمه
با عوارض خفیف جانبی
قرصهای تحت پوشش بیمه
قرصهای بیحجاب
قرصهای رنگرنگ بیحساب
سهم من از این همه
اندکی خمودگی و خواب
دلخوشم به این که درد را
با خیال تخت
با سلام قرصها به خواب میبرم
۱ ژانویه ۲۰۲۱
فیلادلفیا، پنسیلوانیا
قرصهای نصفه و نیمه
با عوارض خفیف جانبی
قرصهای تحت پوشش بیمه
قرصهای بیحجاب
قرصهای رنگرنگ بیحساب
سهم من از این همه
اندکی خمودگی و خواب
دلخوشم به این که درد را
با خیال تخت
با سلام قرصها به خواب میبرم
۱ ژانویه ۲۰۲۱
فیلادلفیا، پنسیلوانیا
پشت بامها سپید
جادههای پیش رو سیاه
قد سروها خم از شلوغ برف
بادهای سوزناک
در کمین گونهٔ پیادهها
کفشهای من
روی لیز ممتد پیادهرو
قلب من ولی کنار توست
در همان کویر بینصیب
در پی سراب چشمهای تو
آسمان کمی کبود
قصهٔ دلم همیشه قصهٔ همان که بود یا نبود
آه باز هم چراغ قرمز است
صبر میکنند کفشهای من
رفته از دلم هر آنچه صبر و آنچه از قرار مانده بود
باز هم چراغ قرمز است
هان!
چراغ راه سبز شد
پیادهرو سپید
چشمهای من سیاه
باز هم به یاد چشمهات
مات میشوم در این صمیمی غریب
آسمان کبود
پشت بامها سپید
جادههای پیش رو…
چشمهای من…
سرنوشت بینصیب ما…
۱۷ دسامبر ۲۰۲۰
فیلادلفیا، پنسیلوانیا
بگذار باران
بنویسد از من
از تحیر
- لکنت بیچارهٔ بیهودگیهایم -
این چشم
این ابر عقیمِ رد پای سیلهای خانمان دل برانداز
این نارفیق اما
در جستجوی سایهٔ خورشید
در آسمان تیرهٔ شبهای دلتنگیست
بگذار باران
آبرویم را به پای پُرپریشانی تنهایی بریزاند
بگذار پلک پنجره
از چکچک یکریز تنهایی
این دل
- کویر لوت باقیمانده در پیکار پوچی را -
بلرزاند
در بیستون
بی خواب شیرین
سیپاره را بگذار بر سر
یاد آر آن سوگند عهد باستان را
بنویس بر لوح زمان
آهنگ خیس باز باران را
۱۳ مه ۲۰۲۰
فیلادلفیا
از پشت پنجره
با شیشههای دورتر از خواب ماسهها
سرگرم خستگی
انگار میکنم
دریاچه خسته است
خمیازه میکشد و موج میشود
دیوانه در هوس خام ماهتاب
کف بر دهان خسته ریخته و آن جنون شور
بر سنگهای خفتهٔ شب
فوج میشود
۲۰۱۸
منلوپارک، کالیفرنیا
شبهای بسیاری
شبهای تلخ و خستهٔ لمداده بر تنهایی دیوار
شبهای سرشار از فراموشی
کنار سردیِ دمنوشِ از بیهودگی بیزار
شبهای بسیاری گذشت و حرف گنگی
مثل شبه بر جایجایِ لحظههایم سایه افکنده است
ای کاش شاعر باشم و
آن حرف ناپیدای پیدا را
چون انفجار بغض بهمن
بر سکوت برف این کاغذ بیالایم
تا این چنین
از اضطراب لحظههایم
حتی به قدر یک رباعی یا غزل
لَختی بیاسایم
سانیویل، کالیفرنیا
۱۵ دسامبر ۲۰۱۹
غیر از این خستگی جانفرسا
درد شکل دیگری دارد
شکل مرگ شاپرکهایی
در طواف کعبهٔ فانوس
-شبح آفتاب
در شبی گستاخ-
درد شکل دیگری دارد:
خبر خونی تب خورشید
از زبان گنگ جیرجیرکها
درد شکل دیگری دارد
چون که میشود گاهی
در هراس خستگی پا شد
در صمیمی کوچهای تاریک
غرق حیرتی دوباره پیدا شد
همقدم با ترانهٔ شبنم
امتداد کوچه را طی کرد
و به یک اتفاق کهنه اندیشید
آه این شب، شب بیرحم
من رفیق آسمان شدهام
او پر از بغض ابر و من اما
مملو از پرسشی که در من… آه
من رفیق آسمان شدهام
در سیاهی هجرت خورشید
در شباهنگ پرسش فردا
درد شکل دیگری دارد
شکل حیرانی تنی تنها
روح حیران پرسشی در جان
حیرتی ملحدانه یا ایمان؟
نیویورک، ۱۹ آگوست ۲۰۱۸
مار سیاه قرن آهن و تردید
آن ازدحام که خوابش دراز شد
آنک قطار آمده از قلب کوهها
در امتداد رود دلش سوز و ساز شد
بر زخمی کنارهٔ این رود میشود
فریاد عاجزانهٔ این قرن را شنید
با یک نگاه به این فاضلاب علم
-ادرار شیمیایی یک عمر ابتکار-
هیچِ هماره را به تماشا نشست و دید
از آسمان صدای کبوتر نمیرسد
جز آن کبوتران سنگدل پر سر و صدا
با فضلههای مشتعل از خفّت هوا
در زخمی کنارهٔ این رود میشود
دنبال گور خدا بود و دور شد
گم شد میان جنگلِ یک شهر انزوا
در حسرت زیاد خورشید کور شد
این رود که میرود آرام
تا خواب سرد نیاگارا را
رؤیای مرز جنون و سراب را
واگو کند برای منهتن
- این خفتهٔ بیدار-
و این قطار که میرود ناآرام
تا اضطراب شهر را
حجم شلوغ رنگهای آتشی
که مانده از او نعش خاکستر
آرام کند در خانهای ارزان
بر نرمی کاناپهای ارزان
تا چشمهای آن مسافر پر شود
از ازدحام رنگی تشویشهایی نو
از کورسوی چشمههای رنگی جادویی تصویر
این نوکلاغان سیاه مکتب تزویر
و این سپیدبال
این سنگیندل
که میکشاند اضطرابهای جهان را
از نقطهای به نقطهای
تقسیم میکند تمامی هیچ هزار حادثه را
در آشیانههای پر از خستگی و خواب
با فضلههای دود و سربینش
این جاده هم که نخ شده تسبیح فراموشی را
ذکر تمام اضطرابهای شمالی
به التهابهای جنوبی
از مشرق نگاه خستهٔ اطلس
تا مغرب خماری آرام
این خانهها که ایستاده مردهاند
مردارها که میزیند در این خشتهای کج
میخانهها لبریز از غفلتی عقیم
کابارههای پر
از رقصهای گس
با جیغهای رنگی و فریادهای گنگ
جذر شکست، میانگین برد
در جبر و احتمال نگونبختی جهان
در آس و پاسی هر آس ناگهان
آسوده از همیشهٔ بیرون پنجره
دریا نشسته است پر از داغهای شور
زانوی غم بغل زده، چشمش چه خسته است
از لخت و عور جهان در برابرش
دریا و آبشش مست موجها
فرسوده از چشمان هیز و دودی شنها و سایهها
و هزاران هیچ دیگر
اما
انگار
اما
اینجا کسی غریبه و حتی غریب نیست
در هیچ آشنا و با هیچ همنفس
از اضطراب خسته و بیبال در قفس
آه ای غریبه بگو تا کجای هیچ
باید نشست و حسرت پرواز را سرود؟
نیویورک -- اکتبر ۲۰۱۶
من همان شاعر پریروزم
که ز چشمان تو واژهای آموخت
و دلش گر گرفت، آتش شد
واژه واژه دلش به حالش سوخت
تو همانی منم همان حتماً
حرف تازهای میانمان جاری است
عشق مثل زندگی هر روز
واژهای تازه در کلامم ریخت
چشمهای تو طعم دریا را
با تپشهای قلب من آمیخت
با کاروان
آهسته آهسته
نجوای شبهایی لبالب از غمی لبریز...
باور ندارم تلخی آوازهایم را
-چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود... چه غمی دارم-
باور ندارم غربتم را...
لبریزم از یادی که در اعماق جانم ماند
از کاروانِ مانده بر جا و منی که رفتهام از دست...
پندار من این است...
نیویورک - فوریه ۲۰۱۳