دیترویت

صبح زود راهی دیترویت می‌شویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشسته‌ام و بقیه خوابند. یکی نیست به من بگوید که برای که رانندگی می‌کنم؛ اینجا که همه خوابند. مسیر نزدیک به دو ساعت است در کنار ساحل دریاچهٔ اری (Erie). البته ساحل با چشم پیدا نیست چون درختان حایل شده‌اند و البته خانه‌ها. کم‌کم سر و کلهٔ آسمان‌خراش‌ها پیدا می‌شود. مرکز شهر، پر است از آسمان‌خراش با تبلیغاتی که برخلاف منهتن، بیشتر خودرو دارد تا مانکن. اینجا شهر خودروسازهاست. یا شاید بهتر است بگویم شهر ورشکسته‌ها. شهر شورلت و جی‌ام‌سی. شهر وام‌ها و دوپینگ‌های دولتی. تا این شرکت‌ها بتوانند در مقابل بنز و تویوتا و هوندا زنده بمانند. و البته شهری که اگر ناغافل از یکی از دالان‌هایش رد بشوی، در عرض سه دقیقهٔ ناقابل سر از کانادا درمی‌آوری. یعنی این که شهر تنه زده است به رودخانهٔ‌ دیترویت و آن ور رودخانه شهر ویندسور کانادا است. البته رفیقمان مشکلی با رفتن آن طرف ندارد چون برگش سبز است و ولی ما که بی‌وطنیم و بی برگ و بار، نه.


دیترویت


اول بسم‌الله و مثل همهٔ‌ مرکز شهرهای دنیا، پیدا کردن جای پارک مشکل است. پس به ناچار روانهٔ گوشهٔ دنجی می‌شویم. پارکی کنار رودخانه با مسیر دویدن. آن قدر خلوت است که پرنده‌ها هم حوصلهٔ پر زدن ندارند. چند دونده که گه‌گداری رد می‌شوند و ما هم پیاده کنار کانادا راه می‌رویم. به این حساب، بعد از عراق، این دومین کشوری است که دیده‌امش ولی نرفته‌ام. خدا اروند را زنده نگه دارد و اروندبانان گذشته و اکنون را بیامرزد؛ ان‌شاءالله. چند تایی عکس می‌گیریم که بماند برای تاریخ تا این که سر و کلهٔ یک جوان سیاه‌پوست پیدا می‌شود. چشمش رفیق ما را گرفته و می‌آید که راضی‌اش کند از او سی‌دی آهنگ‌هایش را بخرد. اسم روی سی‌دی نظرم را جلب می‌کند. اسمش اکبر است. شاید مسلمان باشد و یا شاید از امت اسلام ملکوم ایکس. رفیقمان که اصلاً توی این باغ‌ها نیست ولی جوان اصرار دارد که برایش گوشه‌ای زنده اجرا کند تا شاید خوشش بیاید. ما که نفهمیدیم چه خواند ولی چیزی بود در مایه‌های «اینجا تهرانه یعنی شهری که...». رفیقم توی تعارف پنج دلاری‌ای عرضه می‌دارد و حتی سی‌دی را هم نمی‌خواهد تا این جوان دست از سرش بردارد. زودی بی‌خیال دیترویت می‌شویم تا ادامهٔ سفر را داشته باشیم.  در راه برگشت و از میان چهرهٔ واقعی شهر‌، در و دیوارهای شهر بوی متروکگی می‌دهد. ساختمان‌های خالی با شیشه‌های شکسته که معلوم است که روزی کارگاهی، مغازه‌ای، چیزی بوده و دیگر حالا چیز قابل‌داری نیست. این شهر روزی برای خودش برو و بیایی داشته ولی زمان بحران اقتصادی ۲۰۰۸ بدجوری شیرهٔ جانش کشیده شده است.


کانادا


دیربورن


مقصد بعدی شهری است به اسم دیربورن. کمی باید به سمت غرب برویم در حد یک ربع ساعت. شهری که هنری فورد آنجا بوده و کارخانهٔ فورد هست و از قضا پرجمعیت‌ترین جامعهٔ شیعهٔ امریکا را دارد و البته بزرگ‌ترین مسجد امریکا را. اولش می‌رویم به سمت کارخانهٔ فورد را تا موزهٔ هنری فورد را ببینیم که شنیده‌ایم خیلی تعریفی است. بدجوری باران گرفته است. بی‌چتر می‌رویم سمت خانهٔ قدیمی فورد. اولین جایی در دنیا که برق داشته است و برقش را خود ادیسون روبه‌راه کرده است. نگهبان سیاه‌پوست در دالان ورودی تا ما را می‌بیند با روی خوش خنده می‌کند و حالمان را می‌پرسد. سلامی و احوال‌پرسی‌ای و سال نو مبارکی و بعد راهی می‌شویم به سمت در. در را که باز می‌کنیم انگاری که در حال تعمیرند. برمی‌گردیم سمت همان خانم نگهبان. می‌گوید به خاطر تعمیرات تعطیل است اینجا. خب؛ زن حسابی! همان اول به جای این همه احوال‌پرسی می‌گفتی دیگر. عجب! این هم سبک جالبی است برای سر کار گذاشتن. البته می‌شود رفت و موزهٔ دستاوردهای فورد را دید که بیشترش فیلم هست و چند آفتابه و لگن قدیمی (یعنی همان خودروی قدیمی). ولی کی حوصله‌اش را دارد؟ می‌رویم سمت مسجد برای نماز. به‌به! مسجد بزرگ هست بماند، دو گلدسته هم دارد. یعنی دوستان خیلی خودی‌اند. وارد می‌شویم. اسم چهارده معصوم روی در و دیوار راهروی مسجد چشم‌نواز است. مصلی مرکز ساختمان است و دورش راهرو و اتاق‌هایی که لابد گذاشته‌اند برای کارهای فرهنگی. چند عرب‌زبان در حال گپ و گفتند. رفیق ما عربی می‌داند و از نماز می‌پرسد. وقت نماز نشده ولی گویا نماز جماعت دارند. خب، تجدید وضو. دستشویی‌اش بیشتر از خود مسجد آدم را یاد حرم‌های ایرانی می‌اندازد. پاشویه دارد چند تا. جای شستن دستش جدا، وضوخانه‌اش جدا و مهم‌تر از همه آنکه دستشویی‌هایش شلنگ دارد. الله اکبر. اما جالب‌ترینش این که دستشویی ایستاده دارد با آفتابه. گونهٔ جالبی از واقع‌بینی را می‌شود دید در این دستشویی ایستاده. یعنی آقا ما کوتاه آمده‌ایم و نمی‌توانیم از همه انتظار داشته باشیم که کار مکروه نکنند، حداقل آفتابه بگذاریم تا مشکل طهارتش رفع شود. و این کار چه خوب است و چه بد. بدش که معلوم است چرا. یعنی این که چند نفر کنار هم مشغول کاری باشند بی که در و پیکر درست و حسابی داشته باشد و آن هم ایستاده. خوبش این که در عمل، بسیاری از نسل دومی‌ها و سومی‌ها، چه بخواهیم و چه نخواهیم کارشان را ایستاده می‌کنند و کم مسجدی دیده‌ام که آثار کار ایستادهٔ‌ قبلی‌ها روی نشیمن دستشویی نباشد و ما هم که شتر دیدی ندیدی. از بحث شیرین وضوخانه که بگذریم، می‌رسیم به مصلی. بزرگ است، در قوارهٔ‌ مصلای دانشگاه علم و صنعت و بزرگ‌تر از مصلاهای دانشگاه تهران و شریف. طبقهٔ‌ دوم، مصلای زنانه است. به همان سبک مصلاهای ایرانی که طبقه دومش کمی عقب رفته تا جا باز کند برای گنبد و چلچراغ بزرگ مسجد. دور و بر مصلی و در قفسه‌های کتاب، پر است از ادعیه و زیارات به علاوهٔ کتاب‌های امام موسی صدر و البته پشت برخی از کتاب‌ها، عکس شهید چمران. یعنی که اگر هم نمی‌دانستی که اکثریت این مسجد با چه ملیت و چه تفکری است،‌ اینجا دیگر شیرفهم می‌شوی. امروز به خاطر تعطیلات آغاز سال، البته خلوت است و صف آخرش به زور به ردیف سوم می‌رسد و خب، خانم‌ها می‌آیند پشت سر آقایان به جای این که بروند طبقهٔ‌ بالا.


این عکس را از وبگاه خود مسجد برداشتم






لمبارد

طولانی شدن نماز وقتمان را تنگ می‌کند و ما که تازه دوزاری‌مان افتاده که هدف رفیقمان باقلوافروشی لبنانی این شهر بوده، با عرض تسلیتی به او، بی‌خیال شیرینی سفر می‌شویم و راه می‌افتیم به سمت شیکاگو که راه زیاد است و هوا هم چندان مساعد نیست. خاصه آن که مقصد ما، شیکاگوی شیکاگو هم نیست. لمبارد است؛ از حومه‌های شیکاگو که خودش یک ساعتی زمان بیشتر می‌خواهد و اگر به موقع برسیم، پنج ساعت در راهیم. بعد از نهار هم نوبت رانندگی من می‌شود. جاده دو خط دارد. انگاری که آسمان تا فهمیده من پشت فرمانم، هر چه در دلش دارد خالی می‌کند. برف‌پاک‌کن روی سریع‌ترین حالت ممکن، چراغ‌ها و چشمک‌زن‌ها روشن، سرعت کم، چشمان دوخته به جاده ولی باز سخت است. این اولین تجربهٔ من در رانندگی با چنین مصائبی است. هر چند کیلومتر یک بار هم می‌بینم که خودرویی به قول معروف «گیم اوور» شده است و گوشهٔ جاده افتاده. دم به دقیقه پلیس دارد جاده را رصد می‌کند. بعضی از خودروها که اصلاً عین خیالشان نیست و چراغ خاموش راه می‌روند. نیم ساعتی که می‌گذرد، انگاری داخل کارواش رانندگی می‌کنم. صدا و نگاه خیس باران، گوش و چشمم را خسته می‌کند ولی دوباره مسافران گرامی رفته‌اند لالا.  ولی در عجبم که با این سر و صدای باران چطوری خوابیده‌اند. البته خدایی‌اش هم این باران دارد کم‌کم خواب‌آور می‌شود. مخصوصاً با این بخاری گرم. پس منم و جاده و خواب‌آور باقیمانده!


باران بی‌خیال می‌شود. غول مرحلهٔ آخر، آفتاب غروب است که سیخ می‌شود توی چشم. عجب! خدا پدر راه‌بندان دم غروب ورودی شیکاگو را بیامرزد که حداقل اجازهٔ نیمچه استراحتی اجباری می‌دهد. گویا شیکاگو از جهتی بدتر از نیویورک است: شلوغی‌اش را دارد ولی مترو و حمل و نقل عمومی به‌سامانش را نه. و البته مثل نیویورک پر است از تولیت (نامی که یکی از دوستان برای عوارضی گذاشته است. اینجا عوارضی را می‌گویند toll و رفیق ما هم از خودش ابتکار زبانی زده با این ترکیب:‌ تولیت شهر). خودروی ما کرایه‌ای است و از بخت بد،‌ تراشهٔ‌ هوشمند ندارد و باید نقدی بدهیم. البته بسیار ارزان‌تر است از ۸ دلاری‌های نیویورک و هر کدامش بین یک تا یک و نیم دلار ولی سه چهار جایش تولیت دارد. رفیقمان یک دلاری می‌دهد و من می‌دهم دست آقا یا خانم متولی. سال نو مبارکی، تشکری و بزن که برویمی. البته برای این تشکر هم ترکیب می‌سازیم. معمولاً متولی راه را باز می‌کند و ما می‌گوییم «تنک یو» (یا همان «ثنک یو»). ولی گاهی که پول می‌دهیم به متولی، او می‌گوید «تنک یو» و جواب ایرانی‌اش می‌شود «تنک یو یو». یک بار البته وقتی به متولی می‌گویم «تنک یو» و می‌زنم روی گاز، رفیقم بلند می‌گوید، نرو. چه شده؟ ده دلاری بود! بله، یک دلاری تمام شده و من که کلاً عادت به یک‌دلاری دادنم، یادم رفته که اسکناسی غیر از یک دلاری هم توی این ملک وجود دارد. چه کنیم دیگر. الفقر فخری.

می‌رسیم به هتل. یک هتل سه طبقه که شب اولمان باید آنجا باشیم و از فردایش باید برویم به هتل همایش. شب می‌رویم پی پیدا کردن غذای حلال در شهر. سبک شهر لمبارد بسیار شباهت دارد به شهرهای کالیفرنیا. خیابان‌هایی پت و پهن که دو طرفش پر است از دکان‌هایی پت و پهن (برای تقریب ذهن، چیزی شبیه مغازه‌های کنار جاده‌ای در جادهٔ کناره مازندران-گیلان). مرجع پیدا کردن رستوران، سایت ذبیحه است. سایتی که ملت همیشه در صحنه، در آن رستوران‌ها را امتیازدهی می‌کنند و تمام مشخصات رستوران‌ها را مثلاً این که فلان غذایش حلال است یا همه‌اش حلال هست یا این که الکل می‌فروشد یا خیر، کیفیتش چگونه است و الخ وارد می‌کنند. از بس قیمت‌ها پایین است که شک می‌کنیم به کیفیت رستوران‌ها. ولی مثل این که این شهر، شهر حاجی‌ارزانی است. آنقدر ارزان که چهار وعده غذایش مساوی می‌شود با یک و نیم وعده غذا در نیویورک.


شیکاگو

امروز تنها فرصت ماست برای دیدن شهر شیکاگو. رفتنی من پشت فرمانم. اول صبح است و بزرگراه شلوغ. بزرگ‌راه‌های پرشباهت به بزرگ‌راه‌های تهران که نقبی می‌زنند در دل شهر و بعدش شاخه‌شاخه می‌شوند در گوشه و کنارش. نزدیکی‌های شهر شیکاگو، رهیاب می‌گوید در اینجا مسیر چهارخطه می‌شود دو قسمت و من باید در شعبهٔ اول از سمت راست و خط دوم بروم. هر چه دقت می‌کنم مسیر سه خط بیشتر ندارد. یک خط دیگرش را لولو خورده است انگار. مغزم فرمان نمی‌دهد. رفیقم داد می‌زند صادق! من وسط شعبهٔ جداکننده جاده می‌ایستم. دوزاری‌ام افتاده که گیج زده‌ام. هنوز برای تصمیم درست دیر نشده که من در وسط جداکنندهٔ هاشوری جاده‌ام و جایم امن است. می‌ایستم. به آینهٔ‌ بغل نگاه می‌کنم. پر است از خودروهایی که با شتاب می‌آیند و راه نمی‌دهند. راهنما می‌زنم. کمی متمایل به جاده می‌شوم. صدای بوق بلند. وارد جاده می‌شوم. خودم نفهمیده‌ام ولی مثل این که از هول هلیم دو تا خودروی دیگر افتاده‌اند توی دیگ. همسفران می‌گویند مثل این که تصادف شده. خودروهای دیگر برایشان راه را باز می‌کنند تا بروند در شانهٔ هاشوری جاده. من هم که چیزیم نشده می‌روم که یحتمل مقصر من بوده‌ام. دو خودروی شاسی‌بلند آینه به آینه شده‌اند و چندی بعدش بی‌آینه. از سرنشینان،‌ پسربچه‌ای ده‌ساله انگاری که ترسیده باشد، گریه می‌کند. می‌روم طرف‌شان. رانندهٔ یکی از تصادفی‌ها، خانمی سفید‌پوست است و آن یکی هم مردی سفیدپوست. می‌گویم «متأسفم». می‌پرسد:‌ «بیمه داری؟» می‌گویم دارم. رفیقم مرا می‌کشد کنار. حالی‌ام می‌کند که اینجا امریکاست و اقرار به چیزی نباید کرد. باید منتظر ماند تا پلیس سر برسد. می‌گوید معلوم نیست که واقعاً تو مقصر باشی که می‌گویی متأسفم. حالا تا پلیس بیاید، سرما ما را می‌کشاند داخل خودرو. خانم راننده عکسی هم از پلاک خودروی ما می‌گیرد. احتمالاً از چینش شماره‌ها خوشش آمده یا رنگ زرد پلاک ایالت نیوجرسی برایش جذاب است! پسربچه هم مثل ابر بهار گریه می‌کند. البته خودرو امریکایی شاسی‌بلندشان با آن هم پستی و بلندی بدنه‌اش نشان می‌دهد که اولین تجربهٔ تصادفی‌اش نیست ولی مثل این که این پسربچه اولین تجربه‌اش است. حالا این وسط برنامهٔ نود تشکیل داده‌ایم برای این که چه شده تا شاید پیدا کنیم پرتقال‌فروش را. یادم می‌آید که کارت بیمه‌ام را نیاورده‌ام. سریع می‌روم اینترنت و شمارهٔ بیمه‌ام را می‌ستانم. وای بیمه. همین جوری‌اش کلی پیاده‌ام برای پرداخت بیمه.



فکرم می‌رود به دو ماه قبل. وقتی که در برگشت از شهر دانشگاه براون حال و حوصله نداشتم و تخت گاز می‌رفتم و انگار نه انگار که این درخت‌های رنگارنگ پاییزی دل دارند و باید بهشان توجهی کرد. روز قبلش برای یکی از دوستان ایرانی رفته بودم به کارسوقی در مورد علوم اسلامی و یادگیری از راه دور (یا همان الکترونیک). پر بود از مستشرق. کسانی که اکثراً‌ امریکایی و اروپایی بودند ولی عربی را خوب می‌دانستند هیچ، بل عربی قدیم را هم بلد بودند. حتی یکی‌شان که پایان‌نامهٔ‌ دکترایش در مورد عرفان صوفیانه در اشعار سنایی بوده، فارسی نوشتاری بلد بوده ولی توان مکالمه نداشته. موقع ارائهٔ مطلبم، از من در مورد در دسترس بودن اطلاعات پایگاه جامع نور قم می‌پرسیدند. یا للعجب. یکی دیگرشان که پژوهشگر دانشگاه هامبورگ بوده، می‌گفت که هفتهٔ‌ بعد قرار است برود قم. پرسا بود که با چه کسی صحبت کند زودتر می‌شود به آن گنجینهٔ گرانبهای احادیث و روایات و کتاب‌های تاریخی دوران شکوفایی اسلام در قم دسترسی پیدا کرد. خب اینها چه ربطی به تصادف و بیمه و پرتقال‌فروش دارد؟ ربطش این که شب قبلش بی‌خواب شده بودم و حوصله خودم را هم نداشتم. باید خودروی کرایه را زود برمی‌گرداندم. همه جا هم با اندکی بالاتر از سرعت مجاز می‌رفتم که در امریکا البته عرف است. تا این وارد منطقه‌ای شدم در ایالت کنتیکات که انگار همه قرص حلزون خورده باشند. من هم رفتم توی خط سبقت. یک دفعه دیدم پشت سرم صدای آژیر پلیس آمد و چراغ‌های بدریختش روشن شد. گمان کردم عجله دارد برای گرفتن مجرم. کشیدم کنار ولی دیدم با خود من کار دارد. بله؛ مجرم خود من بودم. من و یک خودروی دیگر را می‌کشاند کنار جاده. خواستم بروم پشت خودروی سیاه پلیس بایستم، خیلی وحشیانه جلویم را سد کرد و با دست اشاره کرد که باید من جلو بایستادم و او پشت سر من. خودروی جلویی هم جلوی من ایستاد. می‌دانستم که این جور مواقع نباید از خودرو خارج شوم که هر آن ممکن است افسر به بهانهٔ‌ ترس از داشتن اسلحه، به من شوک الکتریکی بزند یا حتی گلولهٔ‌ مستقیم (مثل همین خبرهایی که گاه و بیگاه می‌شنویم از کشته شدن سیاه‌پوست‌های بینوا). افسر مردی سیاه‌پوست و کچل با لباس سرمه‌ای. اولش رفت سراغ خودروی جلویی. پیرزن راننده هول بود و سریع آمد بیرون. افسر داد زد: برو داخل، برو داخل، نیا بیرون. رفت جلویش و چیزی بهش گفت. شاید گفته «درست رانندگی کن حاج خانوم. آخه مادر من، از سن شما گذشته این جور کارها» و بعد پیرزن گازش را گرفت و رفت. به من رسید. شیشه را دادم پایین. کارت خودرو؟ ندارم. کرایه‌ای است. مدرک کرایه؟ بفرما. گواهینامه؟ بفرما. گفت منتظر باش می‌آیم. پنج دقیقه‌ای کارش طول کشید. آنجا هم فکر بیمه بودم که اگر شرکت بیمه خبردار شود (که می‌شود) نرخ بیمه را می‌برد بالا. آمد سراغم. این بار از سمت شاگرد. شیشهٔ شاگرد را دادم پایین. جریمه‌ام را روی کاغذ چاپ کرد و به من داد. گفت: از اینجا تا نیویورک دیگر سرعت ۶۵ مایل نیست، ۵۰ است. یعنی به زبان بی‌زبانی گفت که «پسرجان کور خواندی! نان ما در همین هست که کمین کنیم در محل‌هایی که محدودهٔ سرعت یک‌دفعه تغییر می‌کند و حالا تو شکار و این دامت!». کاغذ را می‌خوانم: «جرم: سرعت غیرمجاز. محدودهٔ سرعت: ۵۰ مایل بر ساعت. سرعت ثبت‌شده: ۶۵ مایل بر ساعت. جریمه: ۱۸۰ دلار!». بعدش که می‌رسم خانه کلی جستجو که چطوری می‌شود این جریمه را نداد و تنها یک راه دارد. شکایت به ایالت و رفتن به دادگاه. اگر افسر نیاید که برده‌ام. اگر بیاید باز هم بخت کسر جریمه را دارم. ولی من در ایالتی دیگر جریمه شده‌ام که اصلاً صرف ندارد این کارها. پس ۱۸۰ دلار را همان فردایش را می‌دهم. یک توضیح اضافی دیگر: این کمین افسرها خیلی معروف است. اصلاً‌ افسر است و کمینش. حتی گاهی با چراغ خاموش در شب. و بخش بزرگی از رزقشان هم همین مناطقی است که محدودهٔ سرعت جابجا می‌شود. خب این‌ها هم باید نان زن و بچه‌شان را از جایی دربیاورند دیگر. بگذارید خاطره‌ای نقل کنم از سرویس دانشگاه (بماند این که بیشتر چیزهایی که از فرهنگ امریکا دانستم از همین گپ و گفت‌های سرویس دانشگاه بوده است). دختری امریکایی با راننده صحبت می‌کرد. می‌گفت اولین باری که افسر گرفته بودتش. از ترس گریه‌اش گرفته. افسر رحمش آمده و بی‌جریمه گفت برو. دومین بار، ادای گریه درآورده و گفت برو. سومین بار از مهمانی می‌آمده و آراسته بوده و کمی عشوه به خرج داده و افسر را نرم کرده و باز هم برو! و راننده در عکس‌العمل به این خاطره، شاکی بوده از این بچه پولدارهایی که از نفوذشان استفاده می‌کنند برای باطل کردن جریمه‌هاشان. العهده علی الراوی.


داشتم برنامهٔ نود داخل خودرو را می‌گفتم. هر کسی توصیه‌ای می‌کند. این طوری نگو، آن طوری بگو. اگر فلان چیز را پرسید، فلان چیز را بگو. گفتم چرا دروغ بگویم؟ گفتند: نه دروغ نگو! اینجا حرف‌های ساده معناهای پیچیده دارند و کار با قانون است و امریکا کشور کاغذبازی و قانون‌بازی. چیزی شبیه فیلم‌ها که هر چه بگویی علیه‌ات در دادگاه استفاده می‌شود. خلاصه و نتیجه این که حرف‌هایم را باید چند برابر حالت عادی مزمزه کنم و بعد به زبان برانم. پلیس سر می‌رسد و یک جرثقیل خودروبر. جرثقیل ناراحت از این که خوراکش جور نیست و یک آینه‌شکنان ساده است. افسر سفیدپوست با دو راننده‌ٔ دو خودرو تصادفی حرف می‌زند. دل توی دلم نیست. آخ؛ امروز آیه‌الکرسی یادم رفت بخوانم. دیدی چی شد؟ و از این جور حرف‌ها. افسر می‌آید سراغم. می‌گوید پیاده شو تا دو کلام حرف بزنیم. با اولین سؤال، تمام توصیه‌های داخل خودرو از یادم می‌رود. می‌پرسد:‌ چه شد؟ می‌گویم که رهیابم گیج شد و من خواستم بیایم داخل مسیر. البته قبلش راهنما زدم (بماند که به جای عوض کردن خط یا change lane می‌گویم گردش به چپ یا turn left و همین افسر را گیج‌تر می‌کند؛ امان از زبان‌کم‌بلدی در مواقع اضطراب‌آمیز). می‌گوید که آن دو نفر دیگر ادعا می‌کنند تو باعث تصادف شده‌ای. می‌گویم: من نمی‌دانم. حتی متوجه تصادف نشدم. همراهان گفتند که تصادف شده و من ایستادم تا شاید سؤالی را بتوانم جواب دهم. می‌گوید بنشین داخل خودرو خبرت می‌کنم. می‌رود پیش همکارش. کاغذی در دست دارد و خودکاری. بعد دوباره می‌آید سراغم. توی کاغذ نقاشی سه خودرو را کشیده با خودکار آبی‌اش. انگاری نوک دماغ مال ما رو به جاده دارد ولی داخل جاده نیست. می‌گوید که می‌توانم بروم. توصیه می‌کند که با احتیاط رانندگی کنم. من هم که از خدا خواسته، تشکری و خداحافظ شما. بعداًتر به این نتیجه می‌رسم که روی کاغذ کشیده بوده که اگر من واقعاً‌ داخل خط آن‌ها شده بودم، باید بدنه به بدنه می‌خورد نه آینه به آینه. پس این‌ها از ترس این که مبادا من جلوی راهشان سبز شوم، به هم زده‌اند. به همین سادگی. حالا که همه چیز برای ما حداقل ختم به خیر شده، شوخی‌ام گل می‌کند:‌ خب خدا را شکر، باعث پیوند و آشنایی دو خانواده شدیم. خدا را چه دیدی. شاید چند وقت دیگر، دختر و پسرهاشان با هم آشنا شوند و این پیوند آینه‌ای تبدیل به آینه‌بندان شود.


کم‌کم به شیکاگو می‌رسیم. حتی در این روز تعطیل هم جای پارک‌ها پولی است. مرکز شهر در ساحل دریاچه میشیگان است و زیبایی خاصی به بزرگ‌راه کنار ساحل داده. مثلاً فرض کنید،‌ بزرگ‌راه شهید همت باشد و کنار خود خلیج فارس. ما هم چند دقیقه‌ای در این مسیر می‌گیجیم تا برسیم به نزدیکی پارک هزاره (میلینیوم) که وسط شهر است و چیزکی شبیه لوبیا دارد که بهش می‌گویند ابر. که از بس شفاف است حتی می‌توانی عکس  معوج خودت را در آن ببینی. قدش اندازهٔ یک خانهٔ بزرگ است و ملت تشنهٔ عکس انداختن از این ابر نقره‌ای. چند آمفی‌تئاتر سرباز و چند یادمان. دستشویی عمومی‌اش مثل دستشویی حرم امام رضا، پشت آمفی‌تئاتر روباز و در زیر زمین است. با چندین و چند دستشویی در امتداد راهرویی طولانی. آدم را یاد حرم می‌اندازد. بماند که این تعداد دستشویی از امریکایی‌جماعت واقعاً بعید است. همین بس که غم بی‌دستشویی‌ای چه کرده با نیویورکی‌ها که اکثر قهوه‌خانه‌هایش دستشویی رمزی دارند. کل بوستان مرکزی‌اش با آن مساحت زیاد دو دستشویی دارد یکی سرش و دیگری تهش. پس اگر فشارت گرفت، ممکن است یک ربع تا نیم ساعت پیاده طی کنی تا نزدیک‌ترین دستشویی. و البته همهٔ‌ این‌ها یعنی که من کم ندیده‌ام سرپایی کار کردن همشهری‌های نیویورکی را در گوشه‌ای از خیابان و البته رویشان به دیوار و گلاب به رویتان. داشتم از پارک هزاره می‌گفتم. این پارک بین آسمان‌خراش‌ها افتاده. و البته آسمان‌خراش‌ها به شهر نما داده‌اند. شیکاگو بی‌شباهت به نیویورک نیست ولی نونوارتر است و تر و تمیزتر؛ همان‌گونه که شهر بوستون در ایالت ماساچوست نونوارتر و تمیزتر است از شیکاگو. همان‌گونه که سیاتل، همان‌گونه که آتلانتا، همان‌گونه که سان‌فرانسیسکو و همان‌گونه که هر جایی از این عجوزهٔ هزارداماد قشنگ‌تر است.




پیوند حوزه و دانشگاه

برمی‌گردیم که برویم و دانشگاه شیکاگو را ببینیم. این یکی دیگر در محلهٔ خلاف‌کارهای شهر است. رفیقمان مدتی در شیکاگو زیسته و خاطراتی دارد از این محلهٔ‌ مخوف. دانشگاهی که اوباما استاد دانشکدهٔ حقوقش هست ولی در وسط فقر و خلاف دست و پا می‌زند. و هفته‌ای نیست که صدای شلیک یا خبر قتل از آن محله نیاید. و بماند که وقتی می‌گویم محلهٔ‌ خلاف یا فقیر، می‌توانید حدس بزنید که اکثر ساکنین چه‌ شکلی‌اند. خب،‌ این هم سهم این سیاه‌بختان است از سرزمین فرصت‌ها.

به دانشگاه شیکاگو می‌رسیم. دانشگاهی که فضایش بی‌شباهت به دانشگاه پرینستون نیست: ساختمان‌های قدیمی به سبک کهن، با حیاطی که محصور شده در مستطیلی ساختمان‌های هر گوشه‌اش. و پر است پردیسش از کلیسا. انگاری که آمده باشی واتیکان امریکا. در خیابان کنار پردیس اصلی هم مؤسسه فناوری تویوتاست که دانشگاهی کوچک است. دانشگاهی که با سرمایهٔ تقدیمی شرکت تویوتا درست شده و اسم تویوتا رویش مانده و البته کم‌کم دارد سری توی سرها پیدا می‌کند.



می‌رویم به سمت کلیسای اصلی دانشگاه. در صحن اصلی کلیسا دارند میکروفن‌ها را تنظیم می‌کنند. امشب قرار است شب عید باشد. از زیرزمین که دستشویی است صدای زنی می‌آید که از پژواک فضای بسته، حسن استفاده را کرده برای خواندن آن هم به سبک اپرا. و خدایی‌اش هم اگر بگویند که این بندهٔ خدا، خوانندهٔ حرفه‌ای اپراست، من یکی که به سادگی باورم می‌شود.

رفیقم مرا می‌کشاند به سمت سردر کلیسا که تابلوی یادمان تأسیس دانشگاه را در آن گذاشته‌اند. می‌گوید اگر این را برای هر ایرانی بخوانی، خیال می‌کند که مرامنامهٔ‌ تأسیس دانشگاه امام صادقی یا حوزه‌ای یا چیزی توی این مایه‌هاست. این تابلو را بگذارید خیلی دم‌دستی ترجمه کنم برایتان:


«نمازخانهٔ یادمان راکفلر

مؤسس دانشگاه شیکاگو، جان د. راکفلر، در سیزده دسامبر ۱۹۱۰ تدارک ساخت این نمازخانه را داده است و بنابراین هدفش را این گونه تعریف نموده: از آنجایی که روح دین باید در دانشگاه نفوذ کند و اختیارش را در دست گیرد، بنابراین این ساختمان که نمایندهٔ‌ دین است باید ویژگی غالب و مرکزی گروه دانشگاه باشد.  بنابراین اعلام خواهد شد که دانشگاه در حالت آرمانی‌اش باید مغلوب روح دیانت باشد. و دانشکده‌هایش باید ملهم از احساسات دینی و کارش بر اساس رهنمودهای غایی دین باشد.»


کم مانده، آخرش بنویسند «والسلام علی من التبع الهدی، الحقیر یحیی راکفلر». بنده خدا چه فکر می‌کرده، چه شده.





این همان تابلویی‌ست که می‌گفتم


آخرین مقصدمان کجاست؟ حوزهٔ علمیهٔ شیعی شیکاگو. حوزه را دو روحانی می‌گردانند به اسم سید سلیمان حسن و شیخ رضوان ارسطو. هر دوشان جزء سخنرانان همایش هستند و قرار است بیشتر ازشان بشنویم. اما خود حوزه، با معماری پرشباهت به حوزه‌های قم. با دیوارهای آجری و خطوط اسلیمی فیروزه‌ای و آیات قرآن. و روی در حوزه نوشته است که ورود با اسلحهٔ‌ گرم ممنوع. که اگر روزی کسی با اسلحه بیاید داخل، بتوانند بعداً از او شکایت کنند. خب در این وقت سال، قاعدتاً‌ کسی نیست تا برویم داخل و بفهمیم وضعیت اسلام و مسلمین در چه حال است. پس می‌رویم به سمت وستین پلازا، هتل محل برگزاری همایش.



ادامه دارد...


پی‌نوشت

شرمنده که اینقدر این مطلب مطول شده است. سفری پرنکته‌تر از باقی سفرها بود دیگر.



راستی، تازگی‌ها رمانی خواندم به اسم «سرزمین نوچ» که راوی مهاجرت زوجی به امریکاست. گرچه درجه یک نیست ولی به نظرم در بعضی ابعاد توانسته مطلب را برساند. البته نظرهایم را در مورد این کتاب در گودریدز گذاشته‌ام.