«ساعت‌ها» نوشتهٔ «مایکل کانینگهام» در سال ۱۹۹۹ جایزهٔ پولیتزر را برده است و خیلی زود به فیلم سینمایی تبدیل شده است. این کتاب با الهام از زندگی و نویسندگی «ویرجینیا وولف» نوشته شده است. سبک نگارش داستان مخلوطی از راوی سوم شخصِ نزدیک و بعضی اوقات دانای کل است. این رمان پیش‌گفتاری نیز دارد که روایت خودکشی «ویرجینیا وولف» است. در کتاب «روان‌شناسی برای نویسنده‌ها» اشاره به بیماری افسردگی شدید این نویسنده شده است. البته گمانه‌هایی در مورد گرایش هم‌جنس‌بازانهٔ این نویسنده نیز وجود دارد. 

داستان سه شخصیت اصلی دارد که در هر فصل روایت از دریچهٔ نگاه آن شخصیت از یک صبح تا آخر شب نوشته می‌شود. سه شخصیت اصلی داستان عبارتند از: ۱- خانم ویرجینیا وولف با الهام از زندگی واقعی‌اش در زمان نوشتنِ رمان «خانم دالووی». ویرجینیا وولف در حال پرداخت شخصیت «کلاریسا دالووی» است و در اواخر کتاب به این نتیجه می‌رسد که چه خوب است اگر این شخصیت گرایش هم‌جنس‌بازانه داشته باشد و البته فکر خودکشی در سرش باشد، و ۲- خانم لورا براون که در اواخر دههٔ چهل میلادی در لس‌آنجلس همراه با پسر خردسالش ریچارد و همسرش زندگی می‌کند. او همزمان با خواندن رمان «خانم دالووی» دچار تحولات بینشی می‌شود. اینجا او نیز با وجود علاقه به همسرش گرایش‌های هم‌جنس‌بازانه و علاقه به زنِ همسایه، کیتی، دارد. از طرفی دیگر، وسوسهٔ خودکشی نیز به سرش زده است.  ۳) خانم کلاریسا واوگان که در حال ترتیب دادن جشن برای دوستش ریچارد است. ریچارد جایزهٔ ادبی مهمی برده است و کلاریسا را «خانم دالووی» صدا می‌کند. از قضا نام کوچک شخصیت داستانی خانم دالووی هم کلاریسا بوده است. داستان در اواخر دههٔ نود میلادی در شهر نیویورک می‌گذرد. ریچارد که حالا از بیماری ایدز رنج می‌برد، فرزند لورا براون است که حالا مسن شده است. ریچارد قبلاً با «لوویس» ارتباط داشته، مدتی هم با کلاریسا رابطه داشته، لوویس هم مدتی با کلاریسا رابطه داشته است، کلاریسا الان با «سالی» رابطه دارد و دختری دارد به اسم «جولیا» که با زنی مسن به اسم «مری»‌ رابطه دارد. البته معلوم نیست پدر «جولیا» کیست. البته شاید روابط دیگری هم بوده است که من متوجه‌اش نشده‌ام. 

من در مورد این رمان سه احساس کاملاً مختلف دارم: از نگاه روایت، از نگاه پرداختِ شخصیت، و از نگاه اجتماعی.

از نگاه روایت بی‌تعارف بگویم که با یک روایت پخته طرف هستیم. هر جایی نویسنده حس کرده است زاویهٔ دید سوم شخصِ نزدیک جواب نمی‌دهد، دست به روایت دانای کل یازیده است. این که بشود یک روز را آن هم برای سه نفر به صورت تکه‌تکه روایت کرد و داستان از ضرباهنگ نیفتد، تحسین‌برانگیز است. 

از نظر شخصیت‌پردازی این کتاب ضعیف است. چرا همهٔ شخصیت‌های داستان همه‌جنس‌باز هستند [با هم‌جنس‌باز اشتباه نشود]؟ چرا همه افسرده‌اند؟ سؤالی در مورد چرایی است که نویسنده جز نشان تیپ افسردگی و ناراحتی چیزی ارائه نمی‌دهد. اگر از قبل از بیماری ویرجینیا وولف ندانیم، داستان خودکشی‌اش گنگ خواهد بود. نوع رابطه‌ها و گرایش‌های همه‌جنس‌بازانهٔ همهٔ شخصیت‌های داستان معلوم نیست از کجای عالم آمده است. البته این را هم بگویم که دقیقاً به خاطر تیپِ یُبسِ هم‌جنس‌بازانهٔ روشنفکرمآبانه، این کتاب مورد اقبال آمریکایی‌های کتاب‌خوان قرار گرفته است.

از نظر اجتماعی، این داستان در مورد شخصیت‌های queer یا متفاوت است که اول حرفش اخیراً به چهار حرف قبلی جمع هم‌جنس‌بازان اضافه شده است. قبلاً در مرور رمان «لس» نوشته بودم که جایزهٔ پولیتزر به شدت گرایش خلاف‌آمد عادت رسانه‌پسندِ لیبرال‌پسند و جامعه‌ناپسند دارد. بله، اکثریت جامعهٔ آمریکا با این مسأله هنوز کنار نیامده‌اند و قانون آزادی ازدواج هم‌جنس صرفاً از دادگاه عالی رأیش صادر شده و رأی‌گیری عمومی یا همه‌پرسی‌ای برای آن صورت نگرفته است. متأسفانه مانند بسیار دیگری از داستان‌های هم‌جنس‌بازانه هیچ دلیل منطقی برای بسیاری از اتفاقات داستانی وجود ندارد و طوری مظلوم‌نمایی و افسرده‌نمایی از این گروه می‌شود که معلوم نیست منشأش چیست. آیا بیماری است یا حق طبیعی است؟ کلاً یک مسألهٔ‌ گل‌درشت شعارمدرانه است که معلوم نیست از نظر علمی چقدر موجه است. حالا که چند خط در میان جایزه‌های اسکار در سینما و پولیتزر در ادبیات به این جور موضوعی داده می‌شود، بدون آن که توهم توطئه‌ای در کار باشد، معلوم می‌کند به هر دلیلی که در این مقال نمی‌گنجد جریانی از روشنفکران جامعهٔ آمریکا برآنند تا این نوع از سبک زندگی را تشویق کنند [دقت کنید دارم می‌گویم تشویق، نه صرفاً آزاد گذاشتن]. این رمان مشکل بزرگی در شخصیت‌پردازی دارد و رمانی که شخصیت‌پردازی‌اش گل‌درشت باشد، حالا با هر روایت محکمی که باشد، از ارزش ادبی می‌افتد. به نظرم این گونه از آثار ادبی کف روی آب تاریخ ادبیاتند.