https://www.newyorker.com/magazine/2021/11/01/is-amazon-changing-the-novel-everything-and-less
«چه کسی حرف میزند. صدای اوست در سرم. میترسم تا سکوت نکنم، بس نکند. تا با خودم در این خیابان حرف میزنم، با من حرف میزند، چیزهای میگوید که دوست ندارد بشنوم. گاهی پاسخش میدهم، بلند با او مخالفت میکنم، و از او میخواهم مرا آرام بگذارد.» (اولین جملات رمان)
«کفن» اثر «جان بنویل» در سال ۲۰۰۲ منتشر شده است و آخرین کار قبل از رمان «دریا» برندهٔ جایزهٔ بوکر است. این اثر از چند جهت حائز اهمیت است. اول آن که از حیث راوی غیرقابل اتکا بنویل خواسته تا ته امکانات این سبک روایت را دربیاورد. راوی پیرمردی است که برای سخنرانیای دربارهٔ نیچه به تورین ایتالیا میرود. بعدتر میفهمیم او از بیماری فراموشی رنج میبرد. در میانهٔ داستان متوجه میشویم هدف اصلیاش از سفر به تورین دیدار با زن جوانی است که بعدها دلباختهٔ او میشود. کمی که میگذرد میفهمیم پیرمرد در جوانی از هراس این که نازیها او را به خاطر یهودی بودنش آزار دهند، هویت «اکسل وندلر» که نویسندهای معروف بوده و جوانمرگ شده از آن خود میکند. جاهایی خط روایت از زاویهٔ دید «کَس» بیان میشود و گاهی شک داریم این زن است که داستان را بیان میکند یا پیرمرد. پایانبندی داستان غافلگیرکننده است. دومین نقطهٔ اهمیت داستان جملهبندیهای هوشمندانهٔ نویسنده است و گاهی فلسفهبازیهای اوست. قبلتر در مورد کار دیگر «بنویل» نیز گفته بودم که با همهٔ این نقاط قوت داستانهایش کشش کافی برای دنبال کردن ندارد و چند بار وسوسه شدم خواندنش را نیمه رها کنم.
عنوان داستان چیست؟ اشاره به قرار دیدن «کفن»ی است که در کلیسای تورین به عنوان کفن به جامانده از صلیب مسیح به نمایش گذاشته شده است اما هیچ وقت نمیتوانند به آنجا بروند. در زبان انگلیسی این واژه به معنای «در لفافه گفتن» نیز است که این دوپهلو گفتن عنوان شبیه خود روایت است و به کلیت داستان میآید.
پیشنوشت: این مطلب تا چند هفته در بالای صفحه خواهد ماند.
نویسندگان این کتاب هر دو مشاور و متخصص «مدیریت درد» مخصوصاً در حوزهٔ درد مزمن هستند. هر دو در کلیسا فعالیت میکنند و عمدهٔ مخاطبانشان مسیحی هستند. به همین خاطر مضمون اصلی این کتاب بسیار مذهبی و گرهخورده با تعالیم مسیحیت است. از این جهت شاید این کتاب در بازار کتاب که قاعدتاً سکولاریسم و تا حدی بودائیسم در این موضوع در جریان اصلی است مورد تبلیغ قرار نگیرد. چقدر برایم دلچسب بود که کتاب به جای آن که از مفهوم کلی بیمعنی «کائنات» بگوید، از خدا و امتحانات الهی حرف زده است و توصیه به مأیوس نشدن از رحمت خداوند کرده است. من این کتاب را به صورت آنلاین خریدم و در کتابفروشی خاصی آن را ندیدهام. نقطهٔ قوت اصلی این کتاب همدردی با مخاطب و توصیف وضعیت قبل از تجویز راه حل است. اصلاً حرف اصلی این کتاب آن است که راه حلی برای «رفع درد مزمن» وجود ندارد اما راه حلهای بسیاری برای «کنار آمدن با درد» وجود دارد.
به گمانم قبلاً هم گفتهام که جایزهٔ پولیتزر جایزهای است که خیلی وقتها ایدئولوژیزده برندگانش را انتخاب میکند. از میان چندین برندهٔ پولیتزر که دراین سالها خواندهام برایم مسجل شده است که باید انتظار یک اثر پیشپا افتاده یا حتی یک شاهکار هنری را در عین حال داشته باشم.
اسم داستانهای این کتاب را میگذارم «غمباد». معروفی در مورد بیماری اخیرش نوشت:
"سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!»
و من غصه خوردم.
اینجا در بیمارستان شریته برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشتهام، از دوشنبه وارد مرحله پرتودرمانی میشوم؛ در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند تا درخت بکارم.
هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهل ساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده. پش گِهبت.»
گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری میگویند غمباد.»
خندید."
این کتاب عملاً جمعآوری سه کتاب قبلتر عباس معروفی است. داستانها در بازهٔ طولانی ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۵ نوشته شدهاند و به همین خاطر کیفیت داستانها همبستگی واضحی با پختگی نویسنده دارد. این مجموعه برخلاف بسیاری دیگر از داستانهای کوتاه ایرانی که خواندهام «ادا درآور» نیست، با زیست بومی ایرانی نزدیک است، و مهمتر از همه غماش به نظر اصیل میآید. برخی از داستانها گویا مستندهای خاطرات معروفی از کودکیاش در سنگسر و پدربزرگاش است. برخی دیگر فضای دههٔ شصت و تهرانِ زیر فشار جنگ را تصویر میکند. او دل خوشی از سربازی ندارد و در چند داستان از جمله «سرباز بومی» فضای رقتانگیز سربازی را تصویر میکند (که البته مربوط به زمان شاه است و الان سربازی ساماندهی شده است و استعداد جوانان در سربازی شکوفا میشود). او خوب مینویسد، اما همانطور که گفتم همهٔ داستانها از یک سطح کیفیت برخوردار نیستند کما این که داستان «شبانهٔ ۱» که به اکبر رادی تقدیم شده به واضح به دورهای تعلق دارد که معروفی قرار است غربتنشین بشود و درد تمام وجودش را گرفته است. گفتم که: این کتاب خود غمباد است.
پ.ن. هنوزاهنوز «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» از «بیژن نجدی» بهترین مجموعه داستان فارسیای است که خواندهام.
این مطلب را حدوداً سه سال پیش، همان موقعی که کتاب را خواندم، نوشتم و به دلایلی توفیق انتشارش تا حال نبود.
«اگر ظلم از کفر بدتر باشد، جهل از هر دو بدتر است.»
خلاصهاش این که طرح یکخطی داستان بسیار جذاب است: تهران شده پر از پسلرزه و هول مرگ همه را گرفته. راوی دختر معتادی است در تمنای اندکی متاع. و دربهدر در شهر میگردد و مشاهدات را میگوید. فرای طرح یکخطی، پرداخت، انتخاب واژهها، نوع نگاه (به نظرم غیرانسانی) به همه از پدر و مادر گرفته تا مردم شهر و فضاسازی که به نظرم خیلی دمدستی و غیرقابل باور است، مرا بر آن داشت که از این رمان ۱۳۰ صفحهای در همان صفحهٔ پنجاهم خداحافظی کنم.
پ.ن. این کتاب به شکلی غیرمرسوم از چند انتشارات منتشر شده است. طرح جلد چندشآور انتشارات نیماژش حس درون رمان را خوب تداعی میکند اگرچه که انتشارات در نوبتهای بعدی طرح جلد را تغییر داد.
از این رمان فیلم ساخته شده است. مکالمههای فیلم تقریباً در اکثر جاها رونوشت از رمان است. حتی تکگویهها رونوشت توضیحات رمان است. اصلاً گاهی آدم شک میکند دارد رمان میخواند یا فیلمنامه. نوشتهای پرمکالمه و کمتوصیف. وقتی فیلم را دیدم، در مورد بهرام (رامبد جوان) و چراییاش در فیلم مشکل داشتم. ظاهراً به هر دلیلی در فیلم از او گفته نشده که مثلاً آدم هنرمند تارک دنیاییست که چهار سال جنگ بوده ولی در خانه سگ دارد (در داستان با اسم مونس، در فیلم بهادر)، پدرش خودکشی کرده، و رفتارهای لیبرال در صحبت و معاشرت با خانمها دارد. در فیلم دیوانبیگی (پدر) از بهرام میخواهد از دخترش خواستگاری کند ولی در داستان خود بهرام است که با دختر مؤانست میکند. انتهای رمان در کل خیلی بیش از حد رمانتیک شده است. به نظرم موفقیت (نسبی) فیلم مدیون بازیهای طبیعی فخیمزاده و البته فضای طبیعت حاکم بر فیلم است اما این رمان حتی از یک رمان متوسط هم پایینتر است.