این سومین رمانی است که از یزدانی خرم می‌خوانم. همان قالب همیشگی که معمولاً جوانی در دورهٔ معاصر طی اتفاقاتی روایتش به سمت گذشته می‌رود و نقب می‌زند به اتفاقات گذشته. نسبت به دو کتاب قبلی البته نویسنده توقف بیشتری در گذشته می‌کند و از پراکندگی تا آنجا که داستانش اجازه می‌داده است اجتناب کرده است. از آدم‌های رمان‌های قبلی هم استفاده‌های خیلی موردی هم شده است.
داستان محسن مفتاح جوان فاتحه‌خوان و دعاخوانی است که برای دعا به قبرستان می‌رود و قرآن و فاتحه می‌خواند و حالا او باید به بهشت زهرا برود و برای برادران سوخته که چهار تایشان در سال ۱۳۶۰ و دیگری ۱۳۶۶ از دنیا رفته‌اند فاتحه بخواند. مانند دو رمان قبلی دو شخصیت روح هم وجود دارد و داستان پرش‌هایی دارد به لحظهٔ فتح اورشلیم از صلاح‌الدین ایوبی که روح خبیث خال‌دار در آنجا سربازی خراسانی بوده که صلاح‌الدین به دلیل خودسری او را به اعدام به صورت پرتاب منجنیق محکوم کرده است. درون‌مایهٔ ثابت این رمان، تقابل و تعامل مسیحیان و مسلمانان است: از کلیسای نارمک که نزدیک خانهٔ کریم سوخته است تا دزدی از کلیسای ارامنهٔ اصفهان، تلاش بر حفظ زن مسیحی در کلیسای آبادان موقع حصر آبادان، گروگان‌گیری مارونی‌ها در لبنان و مهم‌تر از همه تقابل صلاح‌الدین با مسیحیان.
نمی‌دانم یزدانی خرم تا کی می‌خواهد به این سبک کلیشه‌ای ادامه بدهد. او قصه، حداقل به معنای کلاسیکش نمی‌گوید و خبری از شخصیت به معنای درست روایتی وجود ندارد. می‌شود بسیاری از داستان‌ها و خرده‌پیرنگ‌ها را کم و زیاد یا پس و پیش کرد و داستان سر جایش بماند چرا که وقتی شخصیت وجود ندارد، هر اتفاقی توجیه‌پذیر است. به همین خاطر غیر از اداهایی که نویسنده با کشیدن اطلاعات جالب از تاریخ دارد، بعید است این کتاب ماندگار باشد: بارها از قول شفیعی کدکنی گفته‌ام که غربال ادبیات بسیار بی‌رحم است. به نظرم آنچه از یک اثر ادبی می‌ماند یا شخصیت است یا تفکر پنهان لای خطوط یا هر دو با هم. از هر دو دیدگاه، این رمان به شدت ابتر است.