این کتاب با عناوین «واقعیت» و «واقعنگری» ترجمه شده است که به نظرم هیچکدام از ترجمهها نه درست هستند نه معنای کلی را میرسانند.
در آغاز نوشتن کتاب، نویسنده درگیر سرطان میشود، و فرزند و همسر فرزندش کتاب را به انتها میرسانند. نویسندهٔ این کتاب که تخصصاش سلامتی عمومی است و به خاطر نوع شغلش در بسیاری از مناطق کمبهرهٔ دنیا مانند افریقا زیسته است، و به بسیاری از کشورهای در حال توسعه مانند ایران سر زده است و از نزدیک شاهد تغییرات جهانی بوده است، با استفاده از آمار و ارقام رسمی سعی دارد به مخاطب القا کند که دنیا آن طور که همه فکر میکنند وضع بدی ندارد. وضع عمومی بهداشت ارتقا یافته است، امید به زندگی بهتر شده است، نرخ مرگ نوزادان بسیار کاسته شده و از آن طرف نرخ فرزندآوری کم شده است. او در مورد کم شدن نرخ فرزندآوری از ایران مثال میزند که چگونه در حرکتی تحولمدارانه نرخ فرزندآوری در اوایل دههٔ نود میلادی کاهش یافت. از نظر نویسنده که ابایی ندارد که بگوید ارزشهای ذهنیاش بر اساس لیبرال دموکراسی است، دنیا با سرعت به سمت بهتر شدن میرود و شاید به همین خاطر باشد که اوباما، بیل گیتس، و همسر (حالا سابق) گیتس از این کتاب تعریف و تمجید کردهاند.
در مجموع کتاب بسیار جالب با اطلاعات ظاهراً دقیق است. اما جالبترین تکهٔ کتاب هشدار به پنج خطر اصلی که جهان را تهدید میکند است. اولین هشدار نسبت به بیماریهای واگیر از جنس آنفلونزاست که میتواند کل دنیا را فلج کند: دو سال پس از انتشار کتاب کرونا جهان را فراگفت. هشدار دیگران تغییرات سریع اقلیمی است که نمونههایش هر روز بیشتر میشوند. هشدار دیگر نویسنده آن است که دنیا دیگر مانند گذشته غربمحور نخواهد بود و دور نباشد که چندین کشور توسعهیافته از آفریقا قد علم کنند. به همین خاطر او صاحبان کار و سرمایه را تشویق میکند که به بازاری فراتر از اروپا و آمریکای شمالی بیندیشند.
این کتاب که در سال ۲۰۰۳ منتشر شده است، جستارهای «سوزان سونتاگ» منتقد و نویسندهٔ شهیر آمریکایی است در مورد نمایش داده شدن رنج انسانها در عکس. از زمانی که عکسهایی از جنگ اسپانیا به دست ویرجینیا وولف رسید و او را به تأمل دقیق واداشت تا ۱۱ سپتامبر که تصاویر دهشتناک آن دست به دست شد، تا فضای تعزیهٔ امام حسین که مردم ایران را هر سال به گریه میاندازد، همه موضوعات مورد بررسی نویسنده در این کتاب کوتاه است. او در این میانه کنایههایش را به ظلمی که به مردم فلسطین روا شده است و حتی نظام سرمایهداری در کتاب جا میدهد.
اگر سونتاگ زنده میماند و اینستاگرام را میدید، احتمالاً کتابی مینوشت با عنوان «نظر به خوشیهای ساختگی دیگران»!
این کتاب مجموعهٔ چهار داستان بلند (نوولا) از تولستوی است که در فاصلهٔ یک سال هر کدام را جداگانه و با فاصلهٔ زمانی از یکدیگر خواندهام.
داستان اول با زاویهٔ دید و روایت زنی سرشار از احساسات بیان میشود و مضمونش در واقع نگاه اخلاقی واقعبینانهٔ تولستوی است که تجلیاش در رمان بلند او، آناکارنینا، آشکار است.
داستان دیگر، «مرگ ایوان ایلیچ» را قبلاً با ترجمهای دیگر خوانده بودم و هنوزاهنوز به نظرم بهترین کار تولستوی است. داستانی با مضمون درد و مرگ و مفهوم زندگی.
سومین داستان «سونات کرویتسر» از زوایهٔ دید مردی است که همسرش را به خاطر فضای مخلوط از غیرت و تعصب به قتل رسانده و اصلاً از کارش پشیمان نیست. شاید بشود بخشی از دیدگاههای ضدموسیقی تولستوی را در این داستان که در سالهای آخر زیستناش نوشته است جست. یادم هست سالها پیش کتابی مذهبی با مضمون ضررهای موسیقی و دلایل حرمتاش خوانده بودم و جملاتی از تولستوی در این باب آورده بود که بسیار شبیه به گفتههای راوی این داستان است. آن کتاب را الان قاعدتاً ندارم و نمیدانم مرجع آن حرفها کجا بود.
داستان آخر، «حاجی مراد»، روایت جنگاور چچنی است که به دلایل مختلف خودش را تسلیم ارتش روس میکند ولی بعداً اتفاقاتی میافتد که در این میانه ما با فضای روسیهٔ آن زمان در جنگ با مسلمانان آشنا میشویم. روسیهای که برای رسیدن به آبهای گرم سعی در تصرف بخشی از ایران را دارد که در نهایت منجر به عهدنامهٔ ترکمانچای میشود. فضای رخوت و تفرعن امپراتور روس، رقابتهای داخلی بین والیان مسلمان و در نهایت جنایاتی که روسیه در حق مردم مسلمان کرده است در این داستان بلند هویداست.
اگر بخواهیم قیاسی معالفارق داشته باشیم، تولستوی مانند سعدی است و داستایوسکی مانند حافظ. اولی سادهنویس و اخلاقگراست و دومی رند و پیچیدهگو. هر کدام در جایگاه خودشان عالی هستند.
این کتاب مجموعه مقالات، سخنرانیها و نوشتههای سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۱۰ از «جاناتان فرنزن» نویسنده و داستاننویس آمریکایی است. مضمون نوشتهها مختلف است. اما میشود به چند بخش تقسیمش کرد: نقد دنیای مدرن و فناوری، پرندهها، نقد کتاب دیگران، و نویسندگی. نام کتاب در واقع ترجمهٔ اسم جزیرهای دورافتاده است که فرنزن پس از خودکشی دوست نویسندهاش، «دیوید فاستر والاس»، به آن پناه میبرد. او بخشی از خاکستر دوستش را با خودش میبرد که در آن جزیره بپراکند. این جزیره دقیقاً همان جزیرهای است که «رابینسون کروزو» در آن گم شده است و به همین خاطر فرنزن نقبی به فضای ادبیات، تنهایی و چرایی اتفاقات پیرامون ادبیات میپردازد.
فرنزن پس از سالها درگیری روحی و دلزدگی شدید از دنیای مدرن به شکلی جنونآمیز به پرندهها علاقهمند شده است و برای دیدن گونههای نادر پرندهها به جاهای مختلف سر زده است. از دیدگاه پرندهدوستی زیاد او بسیاری از نوشتههایش در این موضوع خستهکننده است اما اطلاعات جانبی که در مورد انقراض پرندهها بر اثر آلودگی هوا، جنگلزدایی و ساخت و سازهای بیرویه میدهد خیلی جالب و البته ترسناک است. او حتی برای بررسی فکرهایش مدتی به چین سفر کرده است و چین را مدرنترین کشور دنیا مییابد: از نظر او مدرنترین یعنی کثیفترین و وحشتناکترین. او در اتاق هتلش در طبقهٔ هفتاد و چندم است ولی آنچه روبرویش است دود غلیظ حاصل از وارونگی هواست.
او از دنیای مجازی گریزان است اما وقتی دلایلش را بیان میکند میتوان به او حق داد. در کتاب مقالات قبلیاش «چگونه تنها بودن» نیز به گریزان بودن از تلویزیون اشاره میکند. در کتاب حاضر، گریزی به اتفاقات ۱۱ سپتامبر میزند: رسانهها فضا را ملتهب تصویر میکنند اما او که از رسانهها بیخبر است دنیای روزمرهٔ شهر نیویورک را زیاد متفاوت از گذشته نمیبیند. در مقالهای دیگر به لوث شدن «دوستت دارم» در فضای جدید میپردازد. او دلش میلرزد وقتی این جمله را در خیابان یا در صف قطار از فرد کناریاش که با تلفن حرف میزند میشنود: مگر قرار نبود این جمله خاص باشد و در خصوصیترین لحظهٔ زیست انسانی بگنجد؟ او داستایوسکی را به خاطر تحلیل دقیقش از اعتیاد در «قمارباز» میستاید و انسان جدید را معتاد به اینترنت و گوشی تلفن میبیند: دقت کنید این مقالات برای قبل از ۲۰۱۰ است و حالا این قضیه خیلی افتضاحتر شده است.
به نظرم یکی از قشنگترین مقالات او در مورد «رمان خودنوشت» است. نظرات فرنزن در مورد ادبیات بسیار بیپرده است. او آلیس مونرو (داستاننویس کانادایی) را میستاید، سر تعظیم به رمان روس قرن نوزدهم (گوگول، داستایوسکی، تورگنیف، تولستوی و بسیاری دیگر) فرو میآورد اما در عین حال بیپرده میگوید که لذت چندانی از «ویرجینا وولف» و «جیمز جویز» نمیبرد. او بارها «فیلیپ راث» رماننویس معاصر آمریکایی را به باد انتقاد میگیرد: جالب است این سطح از اختلاف سلیقه وقتی مثلاً سلمان رشدی «فیلیپ راث» را بهترین نویسندهٔ زندهٔ دنیا میبیند (در سال ۲۰۱۷، یک سال قبل از فوت راث). حتی اخیراً دیدم فرنزن با کنایه میگوید که نمیفهمد چرا خیلیها «ای. ام. فاستر» را جدی میگیرند.
اندک مقالات نقد کتابهای دیگران را نخواندم چرا که آن کتابها را نخوانده بودم.
این رمان در سال ۲۰۰۱ منتشر و در سال ۲۰۰۲ برندهٔ جایزهٔ ادبی پولیتزر شد و در سال ۲۰۰۵ تبدیل به سریالی تلویزیونی نیز شده است. رقیب این رمان در آن سال «اصلاحات» از «جاناتان فرنزن» است (به تازگی به فارسی ترجمه شده است) و از این جهت جالب بود ببینم چه کتابی بود که از فرنزن جلو زده است. خاصه آن که «اصلاحات» همان سال برندهٔ کتاب ملی آمریکا در بخش داستان شده بود و هنوزاهنوز در پیشنهادهای جلو ویترین کتابفروشیهای بسیاری در آمریکاست.
حرف کلی کتاب این است: هر وقت در حالت سخت روحی درگیر شدید (مثل عصبانیت، وادادگی، افسردگی و حالاتی شبیه به این) با چهار مرحله آن را برطرف کنید که مخففش میشود RAIN (باران). مرحلهٔ اول شناخت مشکل، مرحلهٔ دوم این که به احساساتتان اجازهٔ بروز بدهید، مرحلهٔ سوم آن که بررسی کنید چرا درگیر این احساس شدهاید، و مرحلهٔ آخر پروراندن جوانب آن احساس و رهایی از احساس بد. کتاب ملهم از تفکرات و تعالیم بودایی است که سالهاست در فضای جامعهٔ آمریکایی طرفدار دارد.
اما این کتاب الکن است. حرفی برای گفتن ندارد. حتی آن چهار مرحله را نیز نمیتواند توضیح بدهد. پرحرف است و پرادعا (البته اینها نظرات شخصی من است و ممکن است این کتاب مناسب سلیقهٔ دیگران باشد). به یکچهارم نرسانده رهایش کردم.
پینوشت: دورهٔ طولانیای به کتاب مانند لقمهٔ نان نگه میکردم که اگر اضافه بیاید مصداق اسراف است. پس هر جور شده تا تهش میخواندم فارغ از آن که چیزی از آن بفهمم یا اصلاً به دردی بخورد. اما از آن غافل بودم که انسان نسبت به وقت خود تعهد بالاتری دارد.
این برای دومین بار است که این کتاب را میخوانم. این کتاب آخرین کتابی است که بیرون از خانه و در قطار تمام کردم. کتاب بعدی، کتابچهٔ آشنایی با اقتصاد انتشارات آکسفورد بود که خورد به کرونا و زندگی شکل دیگری گرفت و آن کتاب هنوز در صفحهٔ ۱۷ مانده است. مدتی بعد بر مشکلات جسمیام افزوده شد و دوباره حس نیاز به این گونه از کتابها داشتم. چند کتاب را در این حوزه خواندم و بازخوانی کردم و این کتاب از آن سیر مطالعاتی باقی مانده بود.
«یافتن معنا در دنیای ناقص» را انتشارات آکسفورد سال ۲۰۱۷ منتشر کرده است. نویسندهٔ این کتاب، ایدو لاندو (۱۹۵۸-)، استاد فلسفهٔ دانشگاه حیفا است و تمام زیست علمی خود را وقف پژوهش در مورد معنای زندگی کرده است. ظاهراً کتاب با همین عنوان از نشر ترانه به فارسی ترجمه شده است. این کتاب در حوزهٔ فلسفه میگنجد اما نویسنده تمام تلاش خودش را کرده که کتاب برای عموم کتابخوانها آسانخوان باشد ولی در عین حال در پانویسها ارجاع به منابع دقیقتر در هر موضوعی که بدان اشاره کرده داده است. به نظرم از این جهت نویسنده خیلی موفق بوده است. این کتاب در ۱۹ فصل بخشبندی شده است که ۱۰ فصل میانی در پاسخ به شبهات مختلف در مورد بیمعنایی زندگی است و پنج فصل نهایی بیشتر حالت پیشنهاد و تا حدی جمعبندی دارد.
موقعی که خاطرهنویسی میکردم، یکی از دوستان اهل فضل و هنر تأکید ویژه داشت این کتاب را بخوانم. در شبکهٔ گودریدز هم اکثر غریب به اتفاق از این کتاب تعریف کردهاند. همهٔ اینها باعث شد وقتی که دیدم این کتاب در کتابخانهٔ عمومی شهر سانیویل منطقهٔ سیلیکون ولی ایالت کالیفرنیا (نشانی دقیق دادمها!) موجود است بخوانمش. تا یکچهارم رفتم ولی ادامه ندادم. بعد فکر کردم که «شما که غریبه نیستید» بالأخره باید دلیلی غیر از سلیقهٔ شخصی بتراشم.
سبک نوشتاری شبیه به داستان نوجوانان است. جملاتی کوتاه و ساده. اما این جملات خیلی برای من آزاردهنده است. مثلاً این:
«شب خانهی همسایه میرویم. روضه دارند. هفتهخوانی دارند. آقای اسدی هر هفته میآید و روضه میخواند. ننهبابا کشته مردهی روضه است. گریه که میکند. (نقطه از خود نوشته است) سبک میشود. هر جای روستا که روضه باشد میرود. مرا هم با خودش میبرد.» (ص ۱۲۷)
کوتاهی زیاد جملات و گاه تکرار فعلهای بسیط مانند است و بود در چند جملهٔ خیلی کوتاه. بعد با خودم فکر کردم یکی از نویسندگان مورد علاقهٔ من، جلال آل احمد، نیز کوتاهنویس بود. حالا این چند جمله از «سنگی بر گوری» که تقریباً زندگینامه است:
«ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟ اصلاً همین است که آدم را کلافه میکند.» (شروع کتاب سنگی بر گوری، جلال آل احمد)
دقت دارید به طنین جملات و موسیقی درونیای که شروع رمان ایجاد میکند؟ کوتاهی و بلندی جملات در داستانها و نوشتههای جلال تعادلی ایجاد میکند که ذهن خسته نشود. یا اینجا:
«بدیش این بود که گلدستههای مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به کلهٔ آدم میزد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدستهها نداشتیم؛ اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق میکردی یا توی حیاط که بازی میکردی و مدیر مدام پاپی میشد و هی داد میزد که اگه آفتاب میخوای این ور، اگه سایه میخوای اون ور.
و آن وقت از آفتاب که به سمت سایه میدویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان میخواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراحها را در یک خط دراز بپاشی تا ...» (از داستان کوتاه گلدستهها و فلک)
یک پله بیاییم پایینتر با «ابوالمشاغل» نادر ابراهیمی که آن هم زندگینامه است طرفیم:
«این روزها و ماهها به راستی سختترین روزها و ماههای تمامی عمرم بود؛ سخت و غمانگیز و گریهآور و من مثل همیشه اشک در آستین و آماده با صدای بلند گریستن بودم. در این روزها و شبها، گاه صدای ناگهانی و بلامقدمهٔ گریهام از خانه به خیابان میرفت. از خیابان به سراسر وطن که وای وای وای... کوهی از کتاب در خانه و ایرانپژوه مانده بود و کتابفروشها- این حامیانِ صادقِ قلم و دوستان وفادار نویسندگان و بیادعاترین مدافعان آزادی اندیشه، حتی یک جلد هم نمیخواستند؛ حتی یک جلد!» (ص ۱۸۶)
زیبایی جملهبندی نادر ابراهیمی طوری است که به قول استاد شفیعی کدکنی، جادوی مجاورت واژهها و موسیقی درونی و ایجاد صورت درست (فرم ادبی) ذهن ناخودآگاه خواننده را به لذت میرساند.
بله؛ کتاب «شما که غریبه نیستید» پر از واژههای ناب قدیمی از کرمان است و چیزهایی در مورد فرهنگ کرمان میگوید. حتی بخشی از داستان «شیر تو شیر» که فیلمش هم ساخته شده است، از زندگی خود مرادی کرمانی الهام گرفته شده که ظاهراً به خاطر مرگ زودهنگام مادرش برادر شیری بسیاری در روستا بوده است. اما با ادای احترام به این نویسندهٔ بزرگ کودک و نوجوان، به نظر حقیر غیرمتخصص اما پیگیر جدی ادبیات، این اثر خیلی با اثری ادبی فاصله دارد.
کتابخانهٔ سانیویل پیام داده است که تا حالا چهار بار تمدید امانت کردی و دیگر مهلتی در کار نیست. باید کتاب را پس دهم. تمام!
پ.ن. «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» از نادر ابراهیمی و «سنگی بر گوری» از جلال آل احمد نمونههای خوب زندگینامهنویسی معاصر هستند.