محمدصادق رسولی

نه؛ نمی‌شود...

نمی‌شود ننوشت. نمی‌شود حرف نزد. حتی نمی‌شود که نخواهی بنویسی. نمی‌شود که نمی‌شود حتی اگر کار نشد نداشته باشد. باید راه بروم؟ باید ننویسم؟ باید راهِ نرفته را بنویسم یا راه نرفته‌ای که رفته را؟ چه می‌نویسم؟ چه نمی‌نویسم؟ صبح که بیاید تردیدی در فراموشی نیست و شب اگر باشد؛ خاموش و سرد، شاید یادم بماند. غروب باد می‌آمد؛ صبح که بیاید شاید باد هم نیاید. غروب غروب بود و صبح صبح. باران اگر شاید باید بیاید، اگر شاید. دلم گرفته، عجیب‌تر از روزهایی که گرفته‌تر بود. نمی‌دانم باران سهم کدام باغچه خواهد شد و آفتاب از کدام مشرقِ نیامده سر خواهد زد. به سرم زده آفتاب را آغوشی باشم و باران را غرق شوم. من فقط می‌دانم که نمی‌خواهم و نمی‌توانم که بخواهم ننویسم. ای کاش خوابم گرفته باشد و همه چیز خواب باشد. همه چیز؛ رؤیا یا کابوس فرق زیادی ندارد. دلم می‌خواهد این روح که شاید لجن‌مال و شاید کدر، به این تن لعنتی هیچ وقت برنگردد. تمام باران را شاید بنویسم. تمام رفته‌های نگفته‌ام را. تمام شانه‌هایم که خوب موی لحظه‌ها را شانه زدند و گریستند تنهایی‌ام را.  خوب گوش کن! فراموشی راه دشواری‌ست برای بودن. باید باشم که فراموش کرده باشم یا باشی که فراموشم شده باشد هستی. من بودم و تو هستی. من نیستم و تو هستی. هستی که باشی برایم مثل یک سوهان برای روحی که دارد بازیگوشی می‌کند. خوب این لحظه‌ها را ندیده بگیر؛ باشد؟ ندیده بگیری شاید درمانی باشد فردا را. فردا را می‌شود نخوانده، ساده گرفت و هجی کرد. امروز روزِ شب‌ها باشد اگر و دیروز را خوب شانه زده باشم. به باران بگو، صبح که بیاید باز تنها خواهد شد. زیاده حرفی نیست؛ حرفی نبود و حرفی شاید نخواهد بود. نخواهد که خواسته باشم ننوشتن را. من برای تو نوشته شد یا از تو یا با تو... چه فرقی می‌کند وقتی که من نوشته شدم و تو...

۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۴۵ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

جوار آب


حاضرجوابی‌اش به نهایت رسیده بود

او در جوار آب، عطش را جواب کرد


۱۲ آذر ۹۰ ، ۲۰:۱۵ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

...


آسمان را به دو دستان بلندت سوگند

مرد و مردانگی از تشنگی‌ات می‌بارد



۱۱ آذر ۹۰ ، ۱۰:۲۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

به گوش باش آسمان

 

... و هیچ کس هزار و یک شب نگاه بی‌قرار را

در این توهم سکوت موزیانۀ زمان

نرفت تا که بشنود

حساب کار آسمان به دست‌های بی‌طراوت من و تو خیره مانده است


چه قدر می‌شود مگر همیشه قصه را دوباره خواند؟

چه قدر ما -من و تو- ساده‌ایم

چه قدر در سواری مسیر بادها پیاده‌ایم

 

به گوش باش آسمان

که چشم‌های من از این همه نیاز بی‌صداقت زمانه آب هم نمی‌خورد

بگو به او که هیچ کس

به قدر لحظه‌ای دلش در این تب زمانه تاب هم نمی‌خورد

 

24 خرداد 1390

۲۸ مهر ۹۰ ، ۱۳:۰۶ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سراب نیست

این که دیده‌ای سراب نیست

خواب آب نیست

اشک‌های تشنه را دوباره پاک کن، ببین

در کویر خشک ناسپاسی سپاه خصم

جز هجوم کینه، هیچ ابر خواهشی

روی خوش به ما نشان نداده است

 

24 خرداد 1390

۲۰ تیر ۹۰ ، ۱۲:۵۱ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

تا شام چه قدر مانده؟


باشد بابا

با من حرف نمی‌زنی، نزن

لااقل از آن بالای نیزه

بگو تا شام چه قدر مانده

پاهایم دیگر نای رفتن ندارند

 

22 خرداد 1390

۲۲ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۵۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

الف سه نقطه

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

برای آن که می‌نویسندش: «الف سه نقطه»

مبهمی!

                     مثل آرزو

روشنی!

                                                           مثل روشنای صبح صادق نجابت شکوفه‌ها

بازگشت عاشقانۀ پرنده‌ها به سوی تو

ای که هر چه قاصدک شده دوان دوان به جست و جوی تو

تو برای من

ابتدا و انتهای هر چه عاشقانه‌ای

تو یگانه‌ای یگانه‌ای

کاش سجده‌های سادۀ دلم

رویش ترانه‌های صبح را هجی کند

 

پنج‌شنبه شب 19 خرداد 1390 (شب آرزوها)

۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۸:۱۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

عارفانه‌ها

پله‌ها را

با زانوانی از تردید می‌رفتم

تا که آسمانم گفت:

هم‌سفر نمی‌خواهی؟

گفتمش

آری امّا که...؟

آسمان

مکث مرموزی کرد...

 

تا که خندۀ نجیب تو را

عطر دل‌فریب تو را

ناگهان چشم‌های تو را

عاشقانه خیره شدم

 

حال با توام ای دوست

در مسیر آسمانی خود

هم‌سفر نمی‌خواهی؟

 

30 بهمن 1389

 

******

پی‌نوشت:

کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا...!

سید شهیدان اهل قلم

 
۲۵ فروردين ۹۰ ، ۰۶:۴۳ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

تقدیم به تو ای خوبْ و به پاسِ مهربانی‌هایت

ای جاریِ ترنم هستی و روشنی

ای مبهمِ سکوتِ جهان در خیالِ من

اینک شکوهِ چشمِ تو در من ترانه‌ای‌ست

چون گویش لطیفِ گُلی در شمیمِ صبح

□□□

دل‌تنگم از همیشۀ تنهایی‌ات که باز

طعمِ سرودنی دگر از دل برون شده

شیرینِ من!

از آن زمان که شدی هم‌نوایِ من

عشقت به کامِ این دلِ عاشق، جنون شده

 

چالوس ـ ششم فرودین 1390


۱۱ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۳۱ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

زیباترین شعر

زیباترین شعر

چشمان تو بود

وقتی که ناگهان

در برابر چشمانم سبز شد


چالوس - 2 فروردین 1390

۰۷ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۱۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی