یک هایکوی بلند، در فضایی سرد، تصویرهایی شاعرانه، مکالمه‌هایی شبیه به گفتم‌گفتاهای شعرهای بلند، داستانی کلاسیک که شباهتی با داستان‌های کلاسیک غربی ندارد، از نویسندهٔ ژاپنی برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبی سال ۱۹۶۸. ظاهراً این کتاب با عنوان «دهکدهٔ برفی» به فارسی ترجمه شده است.

شیمامورا مردی است که در سرگردانی درونی‌اش زن و بچه‌اش را در توکیو را وامی‌نهد و به دهکدهٔ برفی برای کوه‌پیمایی و اسکی می‌رود. آنجا با گیشایی به اسم کوماکو آشنا می‌شود. وقتی به توکیو برمی‌گردد، فکر کوماکو او را رها نمی‌کند و بعد از چند ماه به دهکدهٔ برفی برمی‌گردد ولی کوماکو یک زن پرحرف است که از رفتارهایش عشق به شیمامورای بی‌توجه می‌بارد. 


«[کوماکو:] نمی‌توانم شکایتی داشته باشم. در هر صورت، فقط زن‌ها می‌توانند عمیقاً عاشق شوند.» (ص ۱۳۰)


در سفر دوم، شیمامورا دختر دیگری به اسم یوکو را می‌بیند و نظرش را جلب می‌کند ولی بین عشقی مبهم به کوماکو و حسی ناآشنا به یوکو می‌ماند و قصد ترک شهر را می‌کند. در پایان داستان اتفاقی عجیب می‌افتد.

داستان پر از تعابیری است که به نظر می‌آید اگر با فرهنگ ژاپن آشنا نباشیم نمی‌توانیم خوب آن‌ها را بفهمیم ولی ظاهراً قصه روایت زوال زیبایی و زندگی گیشاهایی است که از غم نان رو به این کار آورده‌اند و حتی عشق‌های ناخواسته‌شان به مشتری‌های مقطعی‌شان جز تلاش باطلی نیست. شیمامورا که مطالعه‌کنندهٔ انواع رقص بالهٔ غربی است ولی هیچ‌گاه باله را از نزدیک ندیده، از توکیوی پر از دروغ به دهکدهٔ برفی پر از صداقت آمده است ولی هنوز دنبال چیزی است که رقص گیشاها شبیه آن نیست. شاید شیمامورا نمایندهٔ سردرگمی ژاپن رو به غرب است که دیگر عشق شرقی‌اش را نمی‌فهمد. 

فارغ از فهمیدن یا نفهمیدن مضمون داستان، همان‌طور که پیش‌تر گفتم، با یک هایکوی بلند طرفیم. گاهی آدم شعری را می‌خواند و حتی بعد از نفهمیدن مضمون، از زیبایی هنری‌اش لذت می‌برد. این اثر از همین گونه است.

راستی، تعداد نویسنده‌هایی که از آن‌ها کتاب خوانده‌ام و عاقبتشان به خودکشی کشیده است از دستم دارد درمی‌رود. این یکی را هم اضافه باید بکنم به قبلی‌هایی مثل هدایت، همینگوی، وولف و فاستر والاس.