نامزد نهایی جایزهٔ منبوکر در سال ۲۰۱۷، آخرین نوشتهٔ پل آستر نویسندهٔ آمریکایی. نویسندهای که به قول خودش هر روز هشت ساعت مینویسد و در بهترین حالت سه صفحه در یک روز مینویسد، بعد از هفت سال بیکتابی حالا بلندترین رمانش را نوشته است، آن هم در ۸۶۶ صفحه. رمان چهار قصه است در یک قصه. یک نفر با چهار سرنوشت مختلف. رمانِ «۴ ۳ ۲ ۱» در واقع چهار رمان است که همه در مورد «آرچی فرگوسن» متولد ۱۹۴۷ از خانوادهای یهودی در یکی از شهرهای ایالت نیوجرسی در نزدیکی شهر نیویورک است. پدربزرگ آرچی وقتی با کشتی به امید موفقیت و کسب پول از شهر مینسک روسیه به نیویورک رسید، نام خانوادگیاش «رزنیکف» بود. یکی از همقطارهایش به او توصیه کرد به جای اسم سخت «رزنیکف»، اسم «راکفلر» (اسم ثروتمندترین خانوادهٔ آمریکایی) را بر خودش بگذارد که راکفلر در آمریکا اسم بهدردبخورتری است. موقع سؤال مأمور ادارهٔ مهاجرت، رزنیکف هول میشود و اسم را فراموش میکند و به زبان خودش میگوید «ایک باد فارگسن» (فراموش کردم). مأمور هم اسمش را «ایکابود فرگوسن» ثبت میکند. البته به گواهی صراحت نویسنده، قصهٔ اسم فرگوسن بیشتر یک افسانه است که دهان به دهان گشته و به دست نوادهها رسیده است و احتمالاً قصهٔ درستی نیست.
این کتاب هفت فصل اصلی دارد که به غیر از فصل اول، هر فصل چهار زیرفصل دارد. هر زیرفصل مربوط به یکی از حالات مختلف زندگی فرگوسن است. زیرفصل صفرمِ فصل اول (۱٫۰) مربوط به پیشینهٔ خانوادگی فرگوسن از جمله پدربزرگش است. در زیرفصل صفرمِ فصل اول نشانههای شک در داستان وجود دارد ولی با خواندن زیرفصلهای بعدی متوجه میشویم که هر زیرفصل (۱، ۲، ۳ و ۴) مربوط به یکی از حالات ممکن زندگی آرچی فرگوسن است. در خط داستانی اول او یک داستاننویس سیاسی دانشجوی دانشگاه کلمبیا میشود، در خط داستانی دوم در کودکی میمیرد، در خط داستانی سوم نویسندهای میشود که تمایلات همهجنسگرایانه دارد و بعد از پیدا نکردن دوستدختر، خیلی اتفاقی با مفهومی به اسم رابطه با همجنس آشنا میشود و با وجود علاقه به غیرهمجنس به دوستی با همجنسها روی میآورد، و در خط چهارم داستانی، دانشجوی پرینستون و نویسنده میشود ولی به دلایلی دانشگاه پرینستون را ترک میکند. در همهٔ چهار داستان ممکن، شخصیتهای اصلی ثابت هستند، مانند مادرش رز، پدرش استنلی، عموهایش، خانوادهٔ شیندرمن و دخترشان ایمی، ولی به خاطر اتفاقات متفاوت شخصیتهای دیگری در هر خط داستانی وجود دارد. سرنوشت شخصیتهای اصلی هم متفاوت است. در یک داستان، پدر و مادر آرچی از هم طلاق میگیرند، در داستان دیگر پدر آرچی میمیرد، در داستان دیگر پدر آرچی با مادرش وفادارانه زندگی میکند. در همهٔ این داستانها، فارغ از نوع تمایلات جنسی آرچی، او هوسباز و اهل انواع فسق و فجورهای اخلاقی مانند خودارضایی و رابطهٔ نامشروع است. اکثر شخصیتهای داستان یهودِ بیایمان هستند ولی به اصالت نژادیشان به شدت پایبندند. در پایان داستان متوجه میشویم که فرگوسنِ چهارم بعد از شنیدن قصهٔ نام پدربزرگش توی ذهنش تخیل کرده و فکر کرده که چطور میشود در شرایط مختلف اقتصادی و اجتماعی آدمی که از نظر ژنتیکی دقیقاً یکی است تبدیل به شخصیت متفاوتی شود. البته فرگوسنِ چهارم نام واقعیاش فرگوسن نیست و به زبان بیزبانی، این خود پل آستر است که این داستان را مینویسد. آخرین پاراگراف کتاب در مورد سعی بینتیجهٔ راکفلر برای به دست آوردن کرسی ریاست جمهوری آمریکا میگوید و این که بعد از استعفای نیکسون، معاونش جایش را بدون انتخابات گرفت و راکفلر معاون رئیسجمهور شد، راکفلری که حتی به زندانیهای بیپناه آمریکایی رحم نداشته است و تنها به سود شخصیاش فکر میکرده است. پنداری نویسنده میخواهد به آمریکای امروز هشدار بدهد که غفلت از ارزشهای دموکراتیک در آمریکا نتیجهای جز سر کار آمدن جمهوریخواههای کلهخراب ندارد.
از نظر سبک روایت، با یک شاهکار ادبی طرف هستیم. نوع جملهبندیها، کنایهها و تعابیر پل آستر خارقالعاده است. تا حالا کتابی که اینقدر دقیق و موشکافانه حالات نوجوانی در آستانهٔ بلوغ را روایت کرده باشد ندیدهام. او در این کتاب، همه چیز را در گرو اتفاقات سیاسی و تاریخیِ آمریکای دههٔ پنجاه و شصت میلادی روایت میکند. به همین خاطر در هر داستان نگاه تازهای به رئیسجمهوری و بعداً ترور کندی، شکست شغلهای خرد با ظهور شرکتهای عظیم سرمایهداری، جنگ ویتنام، جنگ داخلی سیاهها و سفیدها در ایالت نیوجرسی و دیگر اتفاقات وجود دارد. در همهٔ این داستانها آرچی یک دموکرات با گرایشات چپ است، یعنی با جنگ ویتنام موافق نیست، مخالف نظام سرمایهداری و مخالف نژادپرستی است. در همهٔ این داستانها آرچی به نحوی درگیر اتفاقات سیاسی مانند اعتصابهای عظیم دانشجویی، تظاهرات غیرمسالمتآمیز بر ضد نژادپرستی و قیامهای فمینیستی دههٔ شصت میلادی میشود.
پل آستر به خاطر «سهگانهٔ نیویورک» علیالخصوص رمان اول آن سهگانه به نام «شهر شیشهای» معروف است. او با آن که آمریکایی است، ظاهراً در اروپا محبوبیت بیشتری نسبت به آمریکا دارد. سبک نوشتاری او که ظاهراً متعلق به گونهٔ پستمدرن است، خارقالعاده است. من هنوز شیرینی خاطرهٔ خواندن «شهر شیشهای» را درست چند ماه قبل از ورود به نیویورک به خاطر دارم. وقتی وارد منهتن شدم، انگار خیلی از خیابانها را از قبل میشناختم و این شناخت را مدیون آستر بودم. در این کتاب هم اطلاعات جزئی تاریخی در مورد قوانین سربازی اجباری در زمان جنگ ویتنام، همکاری دانشگاه کلمبیا با وزارت دفاع آمریکا برای ساخت سلاح کشتار جمعی، شهریهٔ دانشگاه و اجارهخانههای آن زمان (تقریباً یکدهم الان)، سیاستهای پلید دانشگاه کلمبیا برای مصادرهٔ خانههای اطراف دانشگاه، شنود دولت آمریکا از چپهای مخالف جنگ و امثالهم وجود دارد. مخصوصاً برای من که شش سال در دانشگاه کلمبیا بودهام خواندن این کتاب جالب است. به همین خاطر حداقل تا صفحهٔ ۵۰۰ از این رمان ۸۶۶ صفحهای اینقدر جذاب است که حجم زیاد کتاب زیاد به چشم نمیآید. اما دیگر از نیمه به بعد کتاب کار به تکرار مکررات میافتد. همهٔ سه شخصیت زندهمانده در سه تا از چهار داستان ممکن کتابْ نویسندهاند، همه هوسبازند، همه اهل سیاستند، همه ضدسرمایهداریاند، همه اضطراب از نحوهٔ گذران زندگی دارند و این حرفها، چیزی شبیه به خود نویسندهٔ ضدترامپ. پنداری «پل آستر» خواسته ادای دینی به دورهٔ جوانیاش کند و هر طوری شده انبوه اطلاعات تاریخی در مورد سبک زندگی نیویورک دههٔ شصت میلادی را در کتاب بریزد. به همین خاطر یکی از انتقادات واردشده به او این است که باید به جای نوشتن این رمان، زندگینامهاش را مینوشت. البته به خاطر آن که نه سیخ بسوزد نه کباب، به هر کسی هم حالی داده است. الان همجنسبازی تو بورس است؟ اشکال ندارد. شخصیتی که تا دیروز دوستدختر داشته و از بودن کنار زنها لذت میبرده، کمکم تبدیل به همجنسباز میشود. مثبتترین خوانشی که از این بخش از داستان میشود کرد این است که مفهوم همجنسبازی صرفاً یک تلقین است که جامعه به انسانها حقنه کرده است. کما این که همین «آرچی» که از نظر ژنتیکی هیچ فرقی در چهار داستان ندارد، در سه تا از چهار داستان هیچ تمایل همجنسبازانهای ندارد. یا مثلاً الان ضدجنگ بودن و این حرفها توی بورس است؟ تا دلت بخواهد حرف ضدجنگ توی کتاب ریخته شده است. اما اسرائیل چطور؟ لطف کنید عکس مشترک شیمون پرز، سلمان رشدی و پل آستر را در ویکیپدیا ببینید و روشنتان شود که چرا یکی از شخصیتهای داستان، دوستدختر موقت «آرچی»، که پدرش ضد نظام آپارتاید آفریقای جنوبی است، در عین حال عاشق اسرائیل آرمانشهر نژادیاش است.
خلاصه کنم. این کتاب از دو جهت باید خوانده شود. یکی اطلاعات دقیق تاریخی و فرهنگی از آمریکای دههٔ شصت، خصوصاً برای کسانی که فکر میکنند در آمریکا و سیستم آموزشی مختلط و لیبرالش همه متمدنانه زندگی میکنند. دوم از نظر سبک جملهسازی، شخصیتپردازی و ظرائف ادبی. اما مشکل اصلی کتاب چیست؟ طول دادن بیش از حد، غیرقابل باور بودن بعضی از ابعاد شخصیتی، و کند شدن ضرباهنگ یکچهارم پایانی کتاب. در واقع اصلیترین مشکل کتاب عوامزدگی و اکنونزدگی فرهنگی کتاب در برابر فرهنگ امروز آمریکاست.