«خانهٔ دوار» رمانِ کارن لوئیز اردریچ نویسندهٔ آمریکایی است. نویسنده از طرف مادری سرخپوست است و از این جهت، او نمایندهٔ سرخپوستهای آمریکایی در ادبیات امروز آمریکا محسوب میشود. این رمان جایزهٔ ملی کتاب در زمینهٔ داستانی سال ۲۰۱۲ و چند جایزهٔ ملی دیگر را برده است. داستان از زبان «جو» در مورد دوران نوجوانیاش در سال ۱۹۸۸ بیان میشود. در یک بعدازظهر تابستانی مادرِ جو گم میشود و وقتی که برمیگردد حال خوشی ندارد. بعدتر جو و پدرش متوجه میشوند که به مادرش تجاوز شده است. جو با این نفرت زندگی میکند و به دنبال متجاوز میگردد. پدر جو قاضیِ قبیلهشان در ایالت داکوتای شمالی است ولی به فرض پیدا کردن متجاوز، اگر او سفیدپوست باشد قانون به او اجازهٔ محاکمهٔ متجاوز نمیدهد و این اتفاق دقیقاً در این داستان میافتد. همین مسأله باعث میشود که جو دست به انتقامی عجیب بزند. خواهرِ دوقلوی متجاوز (لیندن)، زنی است به اسم لیندا که موقع تولد ناقصالخلقه بوده است و والدینش او را قبول نمیکنند و خانوادهای سرخپوست بزرگ کردنش را بر عهده میگیرند. پس از سالها دوری از خانوادهٔ واقعیاش، مادرش به سراغش میآید و از او میخواهد که به برادرش کلیه اهدا کند. اینجاست که یک شخصیت پزشک ایرانی سر و کلهاش، آن هم فقط در یک پاراگراف از کتاب سیصد و هفده صفحهای، پیدا میشود. او به لیندا میگوید که برادرش کلیههای قبلی را بر اثر افراط در شرب خمر و حتی خودکشی از دست داده است. از این جهت احتمالاً باید ممنونِ شناخت خوبِ نویسنده از شرقیها از جمله ایرانیها بود که برخلاف غربیها که شاید بگویند «نان آف ما بیزنس» به خواهرش این خبر را میدهد؛ اگرچه لیندا باز هم قبول میکند که کلیهاش را به برادرش بدهد.
مضمون اصلی داستان با الهام از اتفاقات واقعی است. طبق گفتهٔ نویسنده در یکی از مصاحبههایش، از هر سه زنِ سرخپوست یک نفر در زندگی تجربهٔ تجاوز داشته است که اکثر متجاوزین سفیدپوست بودهاند و در بیشتر موارد قبیله قدرت قانونی برای محاکمهٔ متجاوز را نداشته است (دقت کنید ما داریم در مورد قرن بیستم و بیست و یکم حرف میزنیم نه مثلاً سیصد سال پیش). از جهت کشف تکه به تکهٔ داستان، نویسنده بسیار موفق عمل کرده است و همین هم باعث شده که خواننده مجاب شود که پای داستان بنشیند. اما به نظرم پیرنگ داستان به شدت یکبعدی و در بهترین حالت با چند خردهداستان است که خوب در دلِ داستان جایشان را پیدا نکردهاند. حتی میزان همذاتپنداری با شخصیت اول داستان آنقدر که باید و شاید نیست؛ با وجود آن که نویسنده دستش باز است که از زاویهٔ دیدِ اول شخص، به احساسات درونیِ شخصیتش بیشتر وارد بشود، این کار را به خوبی انجام نداده است. حس کلیِ من از این داستان، یک داستانِ سفارشی است که البته سفارشش از سوی خود نویسنده برای خودش بوده است. بدان معنا که نویسنده دغدغهای را خواسته در قالب داستان بریزد و به همین خاطر داستان خاصیت چندلایگیای که باید یک اثر هنری درجهیک داشته باشد ندارد. البته از حق نباید گذشت که این داستان کملایه به خوبی روایت شده است و سرگرمکننده است. و شاید برای کسانی که علاقهمند به آشنایی با وضعیت فعلیِ سرخپوستهای آمریکا هستند مفید باشد. این سرخپوستها هنوز هم مورد کممهری هستند و نمونهٔ اخیرش گذشتن لولههای نفتی شرکتهای سرمایهداری از زمینها و رودهای آنهاست؛ زمینها و رودهایی که از نظر آنها به عنوان طبیعتِ خداوند مقدس و البته به عنوان محیطِ زیست سرمایهٔ مادی و معنوی آیندگان هستند.