«متیو دزموند» استاد جامعهشناسی دانشگاه پرینستون در سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۰۹ به محلههای فقیرنشین در شهر میلواکی، بزرگترین شهر ایالت ویسکانسین، میرود و خانهای محقر برای خودش اجاره میکند. در همین مدت، زندگی هشت خانوادهٔ فقیر امریکایی را تحت نظر قرار میدهد. این کتاب، خلاصهٔ مشکلاتی است که این خانوادهها داشتهاند با این توضیح که به خاطر حفظ آبروی افراد، نامشان تغییر پیدا کرده است. نوع روایت کتاب شبهداستانی با روایت سوم شخص است. از نظر دزموند، با وجود تمرکز جامعهٔ آمریکا روی مسائلی مانند شغل یا شلوغی زندانها، مسألهٔ مسکن کمتر مورد توجه قرار گرفته است. از نظر او، مسألهٔ مسکن یکی از مهمترین دلایل فقر در آمریکاست. این کتاب اقبال خیلی خوبی داشته است: جایزههای حلقهٔ نقد کتاب ملی ۲۰۱۶، پن-جان کنت گالبریت، مدال اندرو کارنگی، پن-نیوانگلند، بارنز و نوبل، و جایزهٔ پولیتزر ۲۰۱۶ سهم این کتاب شده و در جایزههای دیگری نیز نامزد دریافت جایزه بوده است.
بیشتر افراد مورد نظر نویسنده، زنان بیسرپرست یا مادران مجرد هستند و اکثراً سیاهپوستند. زنانی که در جامعهٔ آزاد آمریکا به سادگی به مردی دل بستند و با او رابطه برقرار کردند و بچهدار شدند، ولی مرد بی هیچ مسئولیتی آنها را به حال خودشان رها کرده است. گاهی این رابطهها آنقدر به نظر عجیب میآید که باورش تا حدی سخت است، مثل این که در فرصت کوتاهی که محکومی با عفو مشروط از حبس آزاد میشود با زنی رابطه برقرار میکند، مدتی بعد جرم دیگری مرتکب میشود و سر از زندان درمیآورد و بعدتر از بارداری زن مطلع میشود. در این جامعهٔ باز و آزاد، خیلی از این زنها قربانی مستقیم خشونت خانگی نیز هستند: «در ویسکانسین بیشتر از یک قربانی در هفته از سوی شریک زندگی سابق یا خویشاوند به قتل رسیده است.» (ص ۱۹۲)
به قول نویسنده، در آمریکایی که قرار نبود بیشتر از ۳۰٪ حقوق ماهیانه برای کرایهٔ خانه خرج شود، برای بسیاری از این افراد بیشتر از ۸۰٪ حقوقشان صرف اجارهخانه میشود. برای مابقی پول هم البته کاری نمیشود کرد: آنها دو راه دارند، یا آن که بچههایشان را گرسنه راهی رختخواب کنند یا از پول اجاره کم کنند. اگر پول اجاره کم شود، صاحبخانه عذرشان را میخواهد و وسایلشان را از خانه بیرون میکند. یک شرکت اجارهٔ انبار وسایل را به انبار میبرد ولی اگر مستأجر نتواند پول اجارهٔ انبار را بدهد، وسایلش مصادره میشود. حالا فرض کنید که مستأجر بخواهد که جای دیگری را پیدا کند، ولی مشکل آن جاست که جاهای دیگر گواهی عدم سوءپیشینهٔ تخلیه از جای قبلی میخواهند. مردهای مستأجر سعی میکنند که با کارهای ساختمانی مانند رنگ زدن اتاقها در ازای اجارهٔ عقبمانده سر و ته قضیه را هم بیاورند ولی «وقتی زنها وقتی که به صاحبخانه رجوع میکنند، بعضی اوقات با درخواست رابطهٔ جنسی در ازای اجارهخانه مواجه میشوند.» (ص ۱۲۹) مشکل دیگر داشتن فرزند است؛ بسیاری از صاحبخانهها به خانوادههای دارای فرزند اجاره نمیدهند. خلاصه این قصه سر دراز دارد. همهٔ اینها به کنار، غوز بالای غوز نژادپرستی پنهان در شهر است. شهر میلواکی هنوزاهنوز محلهٔ سیاهانش کاملاً جدا از محلهٔ سفیدهاست.
در زمان بحران اقتصادی قیمت خانه سقوط میکند و صاحبخانهها از این موقعیت استفاده کرده خانههای بسیاری را به قیمتی بسیار ارزان میخرند اما این اصلاً باعث نمیشود نرخ اجارهها پایین بیاید. بالا بودن نرخ اجاره، بیکاری و افسردگی ناشی از بیکاری و پناه بردن به الکل و مواد مخدر، همه و همه دست به دست هم میدهند تا کار به تخلیهٔ اجباری بکشد، طوری که سالانه تعداد تخمینی تخلیهٔ اجباری در آمریکا از میلیون مورد گذشته است.
این کتاب گزارش بسیار جالب اما دردناکی است از جامعهٔ پر از تضاد طبقاتی در آمریکا. این که یک استاد دانشگاه به جای آن که پشت میز بنشیند و نظریه بدهد، به دل موقعیت میرود و پا توی کفش فقرا میگذارد تا بفهمد دردشان چیست، بسیار آموزنده است. نویسنده در انتهای کتاب پیشنهادهایی برای بهبود این وضعیت میدهد، پیشنهادهایی مانند کنترل بیشتر روی قیمت اجارهها، دادن یارانهٔ اجاره به قشر کمبضاعت و کنترل صاحبخانهها برای بالا نبردن اجاره از اقشار یارانهبگیر.