برای خواندن متن به ادامهٔ مطلب مراجعه نمایید!

 

 

[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است.]


این ترم مجبور شده‌ام سنگین بردارم. درس پایهٔ الگوریتم آن هم با استین. درس را با او گرفته‌ام محض این که بعدش قر بیایم که با یکی از نویسنده‌های کتاب سی‌.ال.آر.اس. (اس برای استین) درس داشته‌ام. غافل از آن که درس می‌دهد قد دو ساعت و درس پس می‌دهیم قد چهل و هشت ساعت با آن تمرین‌های نفس‌گیر. این اولی‌اش که اقلاً شده ۲۰ صفحه برای دو هفته. تصحیح برگه که می‌آید نمره‌ام می‌شود زیر میانگین. البته میانگینش خیلی مشکوک بالاست و با علم به این که حل تمرین‌های کتاب را می‌شود از اینترنت پیدا کرد، مشکوک بودنش بیشتر به چشم می‌آید. از آن طرف هم مدرس حل تمرین بودن کم نفس‌گیر نیست. هفته‌ای یک ساعت باید بنشینم توی آزمایشگاه تا دانشجوها بیایند و از تمرین‌ها بپرسند. پاری هم توقع دارند جواب نهایی را بگذاری کف دستشان و پیچاندن جواب طوری که هم جواب بدهی و هم ندهی کمی دشوار می‌نماید. از آن طرف هم سایت پیاتزا هست که تویش ملت سؤال و جواب می‌کنند و من و سه مدرس حل تمرین دیگر هم باید جواب پس بدهیم. روزاروز آن سه تا می‌شوند یکی که فعالانه جواب می‌دهد و آن یکی هم می‌آید پیش من و می‌گوید آن دو تا حل تمرین دیگر اصلاً درست و درمان فعال نیستند و من هم به همین خاطر فعال نمی‌شوم چون خوش ندارم زیر بار تنبلی دیگران بروم. من ولی ناچارم از ماندن و فعال بودن چون استاد درس همانی است که قرار است راضی‌اش کنم استاد راهنمایم شود. اولین جلسه‌ٔ کلاس حل تمرین را برگزار می‌کنم و حدود ۳۰ نفر می‌آیند سر کلاس و من پنج شش مسأله برایشان حل می‌کنم. بعدش هم می‌روم روی سایت مجازی کلمبیا و ویدئوی حل تمرین را بازبینی می‌کنم که به قول فامیل دور، ببینم موقع تدریس «چی‌جوری بوده‌ام».

همهٔ این‌ها به کنار، رفت و آمد به دی.سی. کم اذیت‌کن نیست. هفتهٔ اولی باید بروم دی.سی. تا وسایل خانه را فراهم کنیم. هفتهٔ بعدی‌اش همسرم می‌آید نیویورک و هفتهٔ بعدی‌اش من و هفتهٔ بعدی‌ترش همسرم و الخ. هی می‌روی سمت ویرجینیا و حس می‌کنی زندگی با آرامش جریان دارد و هی برمی‌گردی نیویورک و اضطراب حتی از پیاده‌روها زل می‌زند توی چشم‌هات. این گونه است که این رفت و آمد هم هزینه دارد و هم وقت‌گیر است. کنار همهٔ این‌ها کم‌پولی هم اضافه می‌شود. تا سه ماه اول هم دانشگاه به همسرم حقوق نداده به این امید که دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. با همان چندرغازی که موقع کارآموزی ذخیره کرده‌ام باید دو تا اجاره خانه بدهم و مابقی مخارج؛‌ پول گاز جدا، پول برق هم جدا. این‌ها به کنار، خوبی‌اش کتاب‌خوانی بین راه است. خاصه آن که «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی باشد که هم هر هفت جلدش خوش‌ترکیب است و هم گیرا. خاصه‌تر آن که بعضی اوقات قسمت می‌شود بروم طبقهٔ‌ دوم اتوبوس و آن جلو بنشینم رو به منظرهٔ بی‌رانندهٔ جاده. مخلص این که عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی. 


روحانی مچکریم

این‌ها همه‌اش هم‌زمان شده با دوران «روحانی مچکریم». یکی از دوستان برایم کارت دعوتی جور می‌کند برای دیدار خصوصی با رئیس‌جمهور محترم. ما هم بدمان نمی‌آید برویم ببینیم حرف حسابشان چیست؛ این «شان» حرف حساب هم برای خود رئیس‌جمهور هست و هم برای مهمانان جلسه. نامه که می‌رسد معلوم می‌شود دیدار با آقای نجفی رئیس سازمان میراث فرهنگی است و دیدار با رئیس جمهور عمومی است و ما آن قدرها هم تافتهٔ جدابافته‌ای نیستیم. حس و حال دیدار خصوصی با رئیس میراث فرهنگی را دیگر ندارم و از آن طرفش سرماخوردگی امانم را بریده. می‌روم ارائهٔ یکی از دانشجوهای دکتری و بی‌خیال رفتن می‌شوم تا این که دقیقهٔ نود تصمیمم عوض می‌شود و فی‌البداهه شال و کلاه می‌کنم بروم هتل هیلتون نیویورک. همان اول که بعضی از بچه‌های آشنا را می‌بینم دوزاری‌ام می‌افتد که این فی‌البداهه آمدن خیلی جالب نبوده. همه کت و شلوار پوشیده‌اند و خیلی مجلسی آمده‌اند و من یکی با پیراهن سه‌شنبه‌چهار‌شنبه‌ای و لباس ورزشی. البت من یکی آدم کت و شلوار پوشیدن که نیستم ولی یک‌هویی حس ناطوری بهم دست داده. هی به خودم می‌گویم «تن آدمی شریف است...».


منتظر می‌شویم تا راهنمایی‌مان کنند که به کجا برویم. می‌برندمان به یکی از سالن‌های به نسبت کوچک هتل. سالنی با حدود ده ردیف صندلی و میز و هر ردیف به دو بخش تقسیم شده و هر ردیف تقریباً ده نفری جا دارد. ما و دوستان آخرین ردیف سمت راست می‌نشینیم و بقیه هم کم‌کم می‌رسند و جاهای مختلف می‌نشینند. آن طوری که دوست کناری‌ام می‌گوید خیلی‌ها از شهرها و ایالت‌های مختلف از ماساچوست گرفته تا کالیفرنیا آمده‌اند. منتظر می‌مانیم تا آقای نجفی تشریف بیاورند. ایشان می‌آیند با دو نفر دیگر که از قضا از دفتر حفاظت منافع ایران در شهر واشنگتن دی.سی. هستند. خبری از قرآن اول جلسه نیست. مثل همهٔ سخنرانی‌های متداول اوایل مشکل صوتی وجود دارد و خبری از میکروفن درست‌درمان نیست. آقای رئیس دفتر منافع شروع به صحبت می‌کند و خیلی زود منبر را می‌سپارد به آقای نجفی ولی از جایش بلند نمی‌شود و هنوز هر سه نفر پشت میز نشسته‌اند. همهٔ حاضرین تیپ کمابیش مذهبی دارند. البته وسط سخنرانی خانمی می‌آید با روسری و کت و دامن ولی یادش رفته که اگر روسری سرش می‌گذارد، جوراب هم پایش کند.


آقای نجفی شروع به صحبت می‌کند. راستیتش را بخواهید همان موقع صحبت از سر بیکاری، هر جای صحبتش که به نظرم جالب بود را نوشتم و الانی که یک سال و اندی از آن روز می‌گذرد از بقیهٔ‌ جزئیات صحبتشان چیز زیادی یادم نیست. طبق انتظار این که اولین منتقدان توی مملکت ما خود کسانی هستند که مسئولند ایشان از برجک شروع می‌کنند. می‌گوید که قبل از انتخابات مردم امیدی به انتخابات سالم نداشتند و رهبری برای اولین بار از همهٔ مردم خواستند که پای صندوق‌های رأی بیایند چه اعتقادی به جمهوری اسلامی داشته باشند و چه نداشته باشند. بعد ایشان ادامه می‌دهند که وقتی آقای روحانی آمدند مجلس و گفتند می‌خواهند دولت را با عقل و منطق راه بیندازند چه قدر این حرف ناراحت‌کننده بود. یعنی ببینید چه بر سر مملکت آمده که این که دولت بر اساس منطق عمل کند بشود جزء برنامه‌های یک دولت. بعد کمی توضیحات می‌دهند که مثلاً در دولت قبل هر کسی در جای تخصصی‌اش نبود ولی در دولت تدبیر و امید این مسأله مرتفع شده و همه در جای تخصصی‌شان هستند.  حالا من مانده‌ام که ایشان با مدرک ریاضی کجای تخصصشان به میراث فرهنگی و گردشگری می‌خورد. بعد توضیح می‌دهد که صحبت‌های رییس‌جمهور در سازمان ملل خوب بود ولی توقعات را برآورده نکرد. حالا می‌رود سراغ ویژگی‌های دولت و می‌گوید که سه ویژگی اصلی دارد این دولت. اولی‌اش امید به آیندهٔ کشور و دومی‌اش انگیزه و تلاش برای بهبود و سومی‌اش اشتیاق برای همگرایی. 


صحبتش می‌رود به سمت میراث فرهنگی. اولین موفقیتشان را همین گرفتن شیردال می‌داند و نشانهٔ حسن نیت امریکا. البته آن موقعی که ایشان صحبت می‌کردند هنوز قضیهٔ‌ تقلبی بودن مجسمهٔ شیردال لو نرفته بود. حسم در تمام صحبتش این است که جوری از امریکا صحبت می‌کنند که انگار در مورد برادرش می‌گوید. بعد ایشان در مورد مشکلات میراث فرهنگی صحبت می‌کنند که «بعضی‌ها» مانع کار هستند و نمی‌گذارند صنعت گردشگری رشد کند. «یکی از مسائلی که باید رویش خوب کار شود جذب گردشگر به ایران است. به خاطر سخت‌گیری عده‌ای این کار سخت می‌شود. حالا حداقل می‌توانیم کاری کنیم که از این گردشگران زشت‌هایشان فقط بیایند ایران. بیشترین گردشگران چینی هستند. ما هم می‌توانیم روی آن‌ها سرمایه‌گذاری کنیم. زنان چینی هم زیبا نیستند و زشتند و آن وقت به راحتی می‌شود زن چینی را به جای مرد چینی جا زد چون زیاد فرق ظاهری بین‌شان نیست». مخلص حرفشان این که می‌شود زن چینی را جای مرد چینی جا زد تا صدای «بعضی‌ها» درنیاید. اینجای صحبتش که می‌رسد به قول معروف «شیطونه می‌گه» که حرفی بهش بزنیم ولی جو بدجوری موافق است و ما هم با جریان موافق مخاطبین می‌مانیم. 


حالا نوبت به این می‌رسد که بعضی از جمع بیایند جلو و حرفشان را بزنند. چند نفر اول، مطلع صحبتشان با خاطرات خوب درس ریاضی یک دانشگاه شریف با آقای نجفی رقم می‌خورد و بعد در مورد ارتباط ایرانیان خارج از کشور با داخل ایران می‌گویند. مثلاً یکی گفت که می‌توانند استاد مشاور دانشجوهای داخل شوند. خانمی  جوان و محجبه می‌رود جلو و نامه‌ای باز می‌کنند با جملات ظاهراً ادبی در مورد کوچه پس‌کوچه‌های خاکی و متنش کمی طولانی می‌شود. مدیر جلسه می‌خواهد که قیچی‌اش کند ولی خانم اصرار دارد که حدود یک ربع ساعت متنش را بخواند. صدای اعتراض بعضی از افرادی که جلوی جمع نشسته‌اند درمی‌آید. خانم هم اصرار دارد و بی‌توجه به اعتراض جمع ادامه می‌دهد. بعدش افراد جلوی جمع شروع به کف زدن می‌کنند. خانم هم ول‌کن نیست. دوباره کف زدن افراد جلو. دوباره خواندن ادامه متن. با دیدن این صحنه به ذهنم می‌رسد که «علی الاسلام والسلام»؛ اگر نخبه‌های مملکت این طوری رفتار کنند و تحمل همدیگر را نداشته باشند و از آن طرفش ملاحظهٔ جمع را نکنند فاتحهٔ نخبگی این‌چنینی را باید خواند. خانم بالاخره کوتاه می‌آید و با رویی ترش می‌نشینند. آقایی با سری تمام‌تراشیده بلند می‌شود و می‌گوید که پزشک تخصصی و استاد دانشگاه است و حاضر به هر کمکی است البته از همین امریکا. جالب این که همه طالب کمک از راه دور هستند انگار! بعد ادامه می‌دهد که چون خواهرزادهٔ خانم شیرین عبادی هست هر موقع وارد ایران می‌شود توی فرودگاه کلی معطلش می‌کنند و این چه وضعی است و الی آخر. آقای نجفی هم به سؤال‌ها تک‌تک پاسخ می‌دهد. اول از آن خانم تشکر می‌کند به خاطر متن قشنگی که نوشته بودند. در لحظه گل از گل خانم می‌شکفد. به یکی از سؤال‌ها جواب می‌دهد در مورد برگشتن به ایران و از خودش مثال می‌زند که وسط دکترا و با شروع انقلاب، درس و بحث را ول کرد و برگشت ایران. می‌گوید در مجموع خودش و کسانی مثل خودش برگشتند از نظر اجتماعی وضع مناسب‌تری نسبت به بقیهٔ هم‌دوره‌ای‌هایشان دارند. بالاخره جلسه تمام می‌شود و موقع عکس گرفتن جمع با آقای نجفی می‌شود. آن خانم کت و دامنی هم مثل این که برگشته و این بار یک شیرپاک‌خورده‌ای جوراب براش آورده. 


از جلسه می‌زنیم بیرون و می‌رویم سراغ سالن اصلی هتل. موقع نماز هست ولی خبری از جای مشخص برای نماز نیست و جمعیت چیزی بالغ بر هزار نفر می‌شود. روحانی مسنی می‌رود گوشه‌ای از راهروی پت و پهن هتل و جانماز می‌اندازد و چهار پنج نفری به او اقامه می‌کنند و ما هم می‌رویم آن طرف که نمازی به بدن وامانده بزنیم. بالاخره وارد سالن هتل می‌شویم. سالنی بسیار بزرگ، آن قدر بزرگ که برای ما که آخر سالن نشسته‌ایم آدم‌های آن جلو به سختی دیده می‌شوند. طبق انتظارات اینجا مثل همایش‌های علمی نیست که یک جرعه آب هم کم پیدا بشود و خدمتکاران هتل دور و بر میزها می‌چرخند هی نوشیدنی تعارف می‌کنند. میزی بلند هست در صدر مجلس که دولتی‌ها نشسته‌اند. از آن دور می‌شود حسین فریدون، محمدجواد ظریف، دکتر روحانی و آقای نجفی را شناخت. خانمی با مانتو و روسری رنگی هم نشسته‌اند ولی چشم و حافظه‌ام یاری نمی‌کنند که چه کسی هستند ایشان. اول مجلس با قرآن و سرود ملی شروع می‌شود و بعد بچه‌های خردسال مسجد امام علی نیویورک با لباس‌های رنگی  و خواندن سرودی از پیش ضبط‌شده و بادکنک‌هایی در دست وارد سالن می‌شوند و با پایان سرود بادکنک‌ها را ول می‌دهند تا روی دست سالن باد کند. بعدش آقای دکتر مهدوی دامغانی به نمایندگی از ایرانیان مقیم امریکا می‌رود بالا و متنی را می‌خواند و بعدترش دکتر خزاعی نمایندهٔ ایران در سازمان ملل. این که صحبت‌های نمایندهٔ‌ ایران در سازمان ملل خالی از تملق نیست؛ بماند. بعدش نوبت دکتر روحانی می‌شود که بیاید صحبت کند. جمله‌ها را خیلی با مکث ادا می‌کند و هر دو جمله در میان، جمعیت کف و سوت می‌زنند. کمی که می‌گذرد،‌ دکتر ظریف می‌شود میاندار کف و سوت و هر جمله‌ای که خوشایند باشد از پشت همان میز رو به حضار برمی‌خیزد و کف می‌زند و جمعیت هم به تبع ایشان می‌کفند. رییس‌جمهور از هر دری سخنی می‌گوید. از حماسهٔ بزرگ انتخابات گرفته تا ناجوانمردانه بودن تحریم. اصلی‌ترین جمله‌ای که جمعیت را به هیجان می‌آورد این است که خیلی‌ از شما ایرانیان مقیم امریکا در دیدارتان با آقای نجفی پرسیدید که آیا یخ رابطهٔ بین ما و امریکا باز می‌شود یا نه. من می‌گویم یخ‌ها باز شده است ولی برای این که یخ آب شود زمان لازم است. کما این که الان برای مذاکره با امریکا زمانی نداشتیم ولی آقای وزیر برای اولین بار با وزیر امریکا مستقیماً دیدار داشتند. آخر سخنرانی قرار بوده که دکتر روحانی همراه با جمعیت شام بخورند ولی به دلیل تأخیر این مسأله لغو می‌شود ولی دکتر ظریف میز به میز می‌آید و با همهٔ جمعیت خوش و بش می‌کند و عکس یادگاری می‌گیرد. شام هم خوراک میگوست و چند دسر چرب و چیلی. این قدر دسرها عجیب و غریب چربند که سرماخوردگی‌ام را تشدید می‌کند. طوری که وقتی یکی از ایرانی‌های تازه‌آشناشده از من شمارهٔ‌ تلفنم را می‌پرسد هر چه به ذهنم فشار می‌آورم شماره‌ام یادم نمی‌آید. حدود ساعت یازده شب می‌زنم بیرون و به سمت خانه می‌روم. حالم از پس بد شده که توان رفتن به دی‌سی ندارم و این بار همسرم جورکش می‌شود و می‌آید نیویورک. 


پی‌نوشت

«شترمرغ‌های ایرانی که از پطرزبورغ و سایر بلاد خارجه برگشته و دولت ایران مبلغ‌ها را در راه تربیت ایشان متضرر شده از علم دیپلامات و سایر علومی که به تحصیل و تعلم آن مأمور بودند، معلومات آنها به دو چیز حصر شده: «استخفاف ملت» و «تخطئهٔ دولت». در بدو ورود، پای ایشان به روی پا بند نمی‌شود که از اروپا آمده‌اند. از موجبات اخذ و طمع و بخل و حسد به مرتبه‌ای تنزیه و تقدیس می‌کنند که همهٔ‌ مردم حتی پادشاه، با آن جودت طبع و فراست کذا، به شبهه می‌افتد که آب و هوای بلاد خارجه عجب چیزها از آب بیرون آورده، گویا توقف آنجا با لذات مربی است و قلب ماهیت می‌کند. این انگورهای نوآورده با نطق‌های متأسفانه گاه از بخت خود اظهار می‌کنند که از ولایات منظم به این زودی چرا به ممالک بی‌نظم رجعت کرده‌اند؟ و گاه به احوال پاداشاه متحیر که تا چند از تمهید اسباب تربیب غفلت دارند؟ این تأسف و تعجب تا وقتی است به خودشان امور ملکی دولتی کار سپرده نشده. همین که مصدر کاری و مرجع شغل شدند، به اطمینان کامل که قبح اعمالشان تا چندی به برکت سیاحت قطعهٔ اروپا پوشیده است و به این زودی‌ها کسی در صدد کشف بی‌حقیقتی ایشان نیست، بالادست همهٔ بی‌تربیت‌ها برمی‌خیزند و در پامال کردن حقوق مردم و ترویج فنون بی‌دیانتی و ترک غیرت و مروت و اختراعات امور ضاره و طمع بی‌جا و تصدیقات بلاتصور و خوشامد و فراخ‌گویی به رؤسا و پیشکاران و تصویب عمل و تصدیق به اقوال ایشان چندان مبالغه دارند که پادشاه از مأموریت ایشان پشیمان می‌شود و متحیر می‌ماند.»

-بخشی از رسالهٔ کشف الغرایب نوشتهٔ مجدالمک سنکی در سال ۱۲۸۷، به نقل از «از صبا تا نیما» یحیی آرین‌پور (متن برگفته از کتاب سیر تفکر معاصر، مرحوم دکتر محمد مددپور، جلد ۲، صص ۱۸۶-۱۸۷)