اتوبوس هوایی

بارها باید بسته می‌شدند ولی این بار باید برای هر چمدان بیست و پنج دلار ناقابل می‌دادیم. اولش با خودمان گفتیم که نیازی به چمدان نداریم. بعدش دیدیم که اگر بخواهیم بی‌چمدان برویم باید کلی چیز بخریم و تا جا نیفتادیم و راه و چاه را یاد نگرفتیم پیدا کردن این همه وسیله سخت است. خاصه انواع سبزی خشک و پتوی مسافرتی برای اتراق دو روز اول. خلاصه آخرش مجبور شدم توی نم باران بهاری بروم توی خیابان صد و بیست و پنجم و ترازویی را به قیمت ۱۲ دلار بخرم و دوباره هی خودم را وزن کنم بی‌چمدان و دوباره وزن کنم با چمدان و خود باچمدانم را از خود بی‌چمدان کم کنم تا بفهمم چمدانم چقدر سنگین شده.


از آن طرف هم خانه‌ای که رسماً وسیلهٔ خاصی ندارد را تحویل مستأجر می‌دهیم که تازه از تگزاس رسیده. ساعت سه بامداد می‌رویم سمت خیابان و منتظر تاکسی می‌شویم. البته انتظار چندانی هم نیست. به دقیقه نمی‌کشد که سه چهار تا تاکسی توی خیابان سر و کله‌شان پیدا می‌شود و قسمت ما یکی از آن‌ها. مقصد دوباره فرودگاه کندی است. بعد از رد شدن از درگاه امنیتی و قبله‌پیداکنی و نماز خواندن سوار هواپیما می‌شویم. این یکی از پرواز شرکت یونایتد هست و هواپیمایی است با دو ردیف صندلی سه‌تایی. من افتاده‌ام وسط دو آقا و همسرم هم کنار دو خانم پشت سر من نشسته. هواپیما که بلند می‌شود آخرین نگاه‌های امپایراستیت با چشم‌های خواب‌آلوده‌ام یکی می‌شود تا می‌رسد به نوبت اول پذیرایی مهمان‌دارها. برخلاف پروازهای بین‌المللی که انگار مهمان‌دارها از بین ستاره‌های سینما انتخاب شده‌اند، اینجا از این خبرها نیست. دو خانم پیر و یک آقای مسن مهمان‌دار هستند. مثل این که توی هواپیماهای داخلی غیر از نوشیدنی داغ یا سرد خبر دیگری نیست و حتی صبحانه‌اش هم پولی است. برخلاف پروازهای خارجی، آوردن غذا به داخل هواپیما هم ممنوع نیست. یعنی رسماً سوار اتوبوس بین شهری هوایی شده‌ایم.


حدود ساعت ده صبح به سان‌فرانسیسکو می‌رسیم. البته سه ساعتی این وسط از زمان ما کم شده است و این ده صبح همان یک ظهر نیویورک است. به شماره‌ای که صاحب‌خانه به من داده زنگ می‌زنم. طرف پشت تلفن می‌گوید که هر وقت رسیدیم زنگ بزنم سریع خودش را می‌رساند تا خانه را تحویل بدهد. چند راه برای رفتن هست که یکی‌اش کال‌ترین یا قطار شهری کالیفرنیاست و دیگری هم تاکسی. با این بند و بساط ما و البته این که خانهٔ ما به قطار شهری نزدیک نیست و خبری هم از مترو نیست، گزینهٔ قطار منتفی است. به سمت ایستگاه تاکسی‌ها می‌رویم. ایستگاه مثل بیشتر فرودگاه‌ها کنار درهای اصلی فرودگاه است و قسمت ما یک فورد شاسی‌بلند زرد می‌شود با راننده‌ای که لباس سیک‌های هندی را پوشیده. سوار که می‌شویم قبل از روشن‌ کردن چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. دوباره تکرار می‌کند و بار سوم می‌فهمم که می‌گوید «یکی، یک و نیم». می‌پرسم و توضیح می‌دهد که چون سانی‌ویل خارج از سانفرانسیسکو هست هر یک مایل را یک و نیم مایل حساب می‌کند. ما هم در عمل انجام‌شده قرار می‌گیریم و قبول می‌کنیم.


دهات پیشرفته

سان‌فرانسیسکو به مرزن‌آباد شبیه‌تر است تا به نیویورک. خانه‌های ویلایی روی کوه، هوای ابری و کمی سرد آخر بهار و خیابان‌های تر و تمیز. رانندهٔ تاکسی هم آدمی‌زادی‌تر رانندگی می‌کند. بیست دقیقه‌ای که توی بزرگراه می‌رود به سمت شهر می‌پیچد و وارد شهر سانی‌ویل می‌شود. شهر که چه عرض کنم، این یکی هم به دهات البته از نوع پیشرفته‌اش می‌ماند. خانه‌ها نهایتاً دوطبقه. خیابان‌ها خلوت و خبری هم از حمل و نقل عمومی نیست. آخرهای راه برای راننده سخت است پیدا کردنش. خودرو را از خیابان ال‌کمینو که وارد خیابان فرعی هندرسون می‌کند، چندین خانهٔ دوطبقه با سقف شیروانی به صورت مجتمع کنار هم هستند که پلاکشان ده‌تا ده‌تا و بل بیست‌تا بیست‌تا بالا می‌رود و دستگاه جی‌پی‌اس هم گیج می‌زند. من هم چشمم به نود دلاری روی نمایشگر کرایه است که با گیج زدن راننده عددش بالاتر می‌رود. بالاخره راننده ما را پیاده کرد با عدد نود و خرده‌ای. می‌گوید شده صد و پنجاه دلار ناقابل. یعنی این که تازه این عددی که دارد نشان می‌دهد قبل از قانون «یک، یک و نیم» بوده. سه دلاری هم انعام می‌دهم و پیاده می‌شویم.


ردیف خانه‌های همسایهٔ ما


خانه یکی از ساختمان‌های شیروانی دوطبقه مجتمع است. ردیف ما چهار ساختمان هست و روبرو هم چهار ساختمان دیگر که بین هر ساختمان با گل و چمن از هم جدا شده. هر طبقه دو واحد که دری مستقیم به بیرون دارد و پله‌ٔ میان دو خانهٔ طبقهٔ‌ اول راه رفتن به دو خانهٔ طبقهٔ بالا است. به شمارهٔ تلفن دوباره زنگ می‌زنم و پنج دقیقه‌ای منتظر می‌مانم. آقایی با کاپشن بهاری و چشمان بادامی می‌آید و بعد از دیدن گذرنامه‌های ما، کلیدها را به ما می‌دهد. کلید اتاق ماشین لباس‌شویی و استخر و صندوق پستی و البته در خانه. توضیح می‌دهد که موکت‌ها را تازه عوض کرده‌اند. کاغذی می‌دهد دستم که تویش فهرست همهٔ لوازم خانه است. می‌گوید سه روز وقت داریم همهٔ لوازم خانه را بررسی کنیم و هر کدام که عیبی دارد را علامت بزنیم و کاغذ را تحویل بدهیم. تشکر می‌کنیم و در خانه را باز می‌کنیم. عیب اول رو شد: خانه کلاً چراغ ندارد. یعنی نه که عیب باشد بلکه سبک خانه این طوری است که باید مثل آدم‌های باشأن و منزلت برویم چراغ ایستاده و از این جور قرطی‌بازی‌ها بخریم تا نور را به خانه نشان دهیم. آشپزخانه سمت راست خانه است با یک ظرف‌شویی خیلی قدیمی، یخچال سفید و کابینت‌های چوبی. خدا را شکر، آشپزخانه چراغ دارد. فاصلهٔ بین هال و آشپزخانه هم به اندازهٔ‌ یک فرش شش‌متری بل کمتر هست که آن هم لوستر با پنکه دارد. شکر خدا این هم چراغ دارد. اتاق خواب هم ادامهٔ هال هست و آن هم بی‌چراغ. دستشویی و حمام ولی چهارچراغه است. خانه نونوار است و بی‌چراغ. موکت‌ها نرم‌اند و به خاطر تازه بودن، آدم دلش می‌آید رویش بی‌کفش راه برود. هوا هم که انگار نه انگار خرداد خودمان است. هوای خنک خرداد هم حادثه‌ای است برای خودش؛ ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم.


طبقهٔ اول سمت راستی سهم ماست

اولش که باید خواب نکردهٔ دیشب را جبران کنیم. بعدش بلند می‌شویم که هم دور و برمان را بیشتر بشناسیم و هم چیزهایی برای خورد و خوراک بخریم. از مجتمع می‌زنیم بیرون و وارد خیابان هندرسون می‌شویم. سه دقیقه‌ای پیاده می‌رسیم به خیابان بزرگ‌تری به اسم ال‌کمینو. اولش گشتی میان مغازه‌های دور و بر می‌زنیم. مغازه‌هایی که کنار به کنار هم هستند که ساختمانشان دست کمی از خانه‌ها از نظر زیبایی ندارند. مغازه‌ای را می‌بینیم به اسم «ایندیا کش اند کری» یا به قولی «بخر و ببر هند». مغازه همه چیزش هندی است، از فروشند‌ها بگیر تا موسیقی‌ای که گذاشته‌اند تا خریدارها و تا انواع ادویهٔ هندی و الخ. تنها نان هست که پیدا نمی‌شود. گوییا هندی‌ها کلاً با نان میانه‌ای ندارند. توی خیابان هم از هر سه نفر یک نفرش هندی است. شنیده بودم که سانی‌ویل هندوستانی است برای خودش. چند مغازهٔ کره‌ای هم پیداست و چندین مغازهٔ دیگر، از سلمانی بگیر تا رستوران. جلوتر که می‌رویم سر و کلهٔ دو چلوکبابی ایرانی هم پیدا می‌شود. یکی‌اش نشان حلال رو مغازه‌اش زده و دیگری نزده. بعد از بیست دقیقه رفتن می‌رسیم به فروشگاه بزرگی به اسم «سیف‌وی» که از قضا از آن فروشگاه‌های زنجیره‌ای بزرگ هست. شروع به خرید که می‌کنیم می‌بینیم که همه چیز یا مثل نیویورک هست یا کمی گران‌تر. موقع خرید هم متوجه می‌شویم که اولاً همهٔ پاکت و کیف‌هایشان کاغذی (کارتونی) است و ثانیاً آن هم پولی است، هر کدامش ده سنت. کیف‌های پارچه‌ای هم دارند به قیمت یک دلار. ناچار کیف‌های کاغذی می‌خریم و وسایل را تویش می‌گذاریم. بیرون که می‌زنیم شب شده و انگار خاک مرده پاشیده‌اند توی خیابان‌ها. خبری از آدمی‌زاد نیست. کمی پیاده که می‌رویم راه را گم می‌کنیم و یک ربعی طول می‌کشد تا پیاده‌ای پیدا کنیم تا از او راه و چاه را بپرسیم.


اولین روز

صبح که بیدار می‌شوم منتظر می‌مانم که از شرکت کام‌کست بیایند برای نصب اینترنت. یک ساعتی علاف می‌شویم تا در خانه را بزنند. پسری آمریکایی بور با گوش‌هایی سوراخ‌کرده به اندازهٔ یک حلقهٔ فلزی. ازش می‌خواهم که با دمپایی بیاید. می‌رود بیرون تا روکش کفشش را پا کند. می‌آید و کابل کواکسیال را نصب می‌کند به مودم بی‌سیم. وسطش هم از نیویورک می‌پرسد و من برای گذر وقت چیزکی می‌گویم تا کارش تمام بشود. اینترنت که نصب می‌شود بعد از خوردن نهار زودهنگام نقشه‌ای را که قبلاً‌ از گوگل گرفته بودم برمی‌دارم و پیاده به سمت شرکت «نوانس» می‌روم. قرار است از هندرسون بروم به سمت خیابان «رید» و از آنجا به سمت بزرگراه مرکزی و بعدش نبش خیابان «آرکِس شرقی» شرکت را پیدا کنم. هوای ظهر خرداد شبیه به فروردین نیویورک هست. خیابان‌ها تو در تو با خانه‌های ویلایی. آنقدر راه را گم می‌کنم که کلافه می‌شوم. بیشتر راه‌ها بن‌بست‌اند و اصلاً شبیه منهتن همه چیز مربعی و منظم چیده نشده. بالاخره بعد از یک ساعتی پیاده‌روی به شرکت می‌رسم. ساختمانی سه‌طبقه و شیشه‌ای نبش بزرگراه. وارد ساختمان می‌شوم و به نگهبانی که دم در پذیرش می‌کند نام و نشانم را می‌گویم و او هم می‌گوید باید منتظر مسئول کارآموزی‌ام «جوئل» باشم. نیم ساعتی که منتظر می‌مانم جوانی قدکوتاه و سبزه و با موهایی که از ته صاف کرده می‌آید و خودش را معرفی می‌کند. با هم می‌رویم بالا طبقهٔ‌ دوم. اول مرا به رئیس بخش معرفی می‌کند. پیرمردی سفیدپوست و کمی چاق و سرحال با موهایی کم‌پشت و ریش پروفسوری. بعد با افراد دیگر از جمله یکی از استادان سابق دانشگاه اوهایو که تازه کارش را تغییر داده. خود جوئل هم تازه از «ای‌تی‌اس» در نیوجرسی -همان شرکتی که مسئول امتحانات تافل و امثالهم هست- آمده اینجا. بعد هم مرا به «اسکات»‌ عضو دیگر تیم که تازه از دانشگاه اوهایو آمده و قرار است تا یکی دو ماه از دکترایش دفاع کند معرفی می‌کند. آخرین کسی که با هم سلام می‌کنیم «دائه‌هی» یا «دی‌هی» مهندس کره‌ای است. سلام که می‌کنم دستش دستم را پیدا نمی‌کند. دو زاری‌ام می‌افتد که طرفمان تقریباً‌ نابیناست و اندک بینایی‌اش برای تشخیص نور از تاریکی است، همین و بس. جوئل می‌گوید که یکی از بهترین برنامه‌نویسان شرکت هست و دکترای نرم‌افزار دارد و با وجود استفاده از دستگاه بریل محتواخوان، از جهت سرعت چیزی کم از بقیه ندارد.



با هم می‌رویم به یکی از اتاق‌های با در شیشه‌ای و توضیحاتی در مورد پروژه می‌دهد. این که قرار است روی مسألهٔ پردازش جملات گفتاری غیرسلیس کار کنیم و از روش‌های خطایابی و اصلاح خودکار استفاده کنیم. خیلی با هیجان صحبت می‌کند و امیدوارانه از مسأله می‌گوید. ده دقیقه‌ای از صحبتش که می‌گذرد خانمی سفید‌پوست با موهای سیاه و با کت و دامن سیاه می‌آید جلو و بعد از دست دادن بی‌نتیجه با من خودش را معرفی می‌کند که مسئول منابع انسانی است و قرار است در عرض نیم ساعت به صورت فشرده به من شرکت را معرفی کند. اولش مرا دور ساختمان می‌چرخاند. مثلاً این که زمین والیبال کنار شرکت پاتوق استراحت کارمندان بعد از نهار هست و رستوران طبقهٔ اول با نوشیدنی رایگان و هر چقدر غذا به قیمت پنج دلار ناقابل. کاغذی را به من می‌دهد که اگر امضایش کنم می‌توانم از باشگاه بدن‌سازی شرکت هم استفاده کنم. قصه آن که باید تعهد بدهم که خودم مسئول رعایت ایمنی هنگام ورزش هستم. بعدش هم سالن انتهای هر طبقه را نشانم می‌دهد که شبیه به قهوه‌خانه‌های امروزی (یا به قول امروزی‌ها کافی‌شاپ). پر از صندلی و میز است با یک مایکروفر و یخچال. توضیح می‌دهد که نان و عسل و شیر و امثالهم رایگان است و کارمندها می‌توانند به صورت رایگان از این‌ها استفاده کنند. دستگاه چاپ و اسکن را هم نشانم می‌دهد و توضیحاتی دیگر. خلاصه این که این‌ها سعی‌شان را کرده‌اند که فضای کار فضایی مفرح و دوستانه باشد. جای کار من هم کنار «کریس» کارمند پیر و استاد سابق اوهایو است. با دیوارهای کاذب چوبی سفید یک متری که اتاق کار هر کسی را از دیگری جدا می‌کند. لپ‌تاپ مک به من می‌دهند تا از آن برای کار استفاده کنم و قرار است صفحهٔ نمایشگر و صفحه‌کلید برای آسانی برنامه‌نویسی به زودی به من بدهند. اولین جلسه هم فردا صبح زود با جوئل برای برنامه‌ریزی سه ماه کارآموزی.




امروز را استثنائاً زودتر برمی‌گردم تا به کارهای خانه برسم. حتی کفش کتانی هم نتوانسته خستگی را از پاهایم بگیرد. شیرین یک ساعت پیاده‌روی تا خانه. نه مترویی وجود دارد نه اتوبوس درست‌ و حسابی. هر یک ساعت یک بار اتوبوس می‌آید که آن هم صرف نمی‌کند که با آن بروم. اتوبوس‌هایی که جلویشان جای دوچرخه وجود دارد برای کسانی که نصف راه را دوچرخه‌ای می‌آیند و نصف دیگرش را اتوبوسی. به خانه که می‌رسم با همسرم دنبال چیزهای مختلف می‌گردیم. از دوچرخهٔ دست دوم و نو تا چراغ ایستاده و میز مطالعه و امثال این‌ها. بیشترش هم از شرکت والمارت که ارزان‌تر از بقیه است. با آن که این یکی دو روزه خیلی سخت گذشته ولی رفتاری که توی شرکت دیدم و البته نوع برخورد مردم شهر حس خوبی به من می‌دهد. آرامشی که نه در تهران دیده بودمش و نه‌تر در نیویورک. حالا باید نشست و دید که سرنوشت این دفعه چه خوابی برایمان دیده.



راه‌بندان مسیر برگشت پیاده‌روی را هم‌سرعت سواره‌روی کرده