برای مشاوره در مورد کارهای پیش روی پروژه دو نفر را از فرانسه دعوت کرده‌اند؛ یک آقا و یک خانم، یکی مهندس و دیگری زبان‌شناس. زبان‌شناس که می‌آید ارائه بدهد از زبان‌های مختلف مثال می‌آورد و فارسی هم یکی از آن‌هاست و سریانی و دری هم از دیگر این زبان‌ها. تسلطش به زبان‌ها واقعاً‌ مسحورکننده است. توی وب می‌گردم و می‌بینم که روی زبان فارسی چند مقاله هم داده که البته در آن مقاله‌ها دو هم‌وطن کمکش کرده‌اند. قرار است جلسات به صورت مرتب در چهار روز متوالی برگزار شود. بعد از نهار در خانه، سر ظهر روز دوم، با این سابقه‌ای نداشته، نمی‌دانم چرا کمی چرتم می‌گیرد. دراز می‌کشم تا یک ربعی استراحت کنم و بعد به سمت آزمایشگاه بروم. صدای همسرم مرا متوجه خودش می‌کند. دلش به شکل عجیبی درد گرفته. این اتفاق دو سه ماه قبل هم افتاد که با مسکن رفع شد ولی این یکی هی بدتر و بدتر می‌شود تا آنجا که همسرم دیگر نمی‌تواند راحت راه برود. حالش بدتر از آنی می‌شود که بشود حتی تا نزدیک‌ترین بیمارستان او را برد. به یکی از هم‌وطن‌هایی که چند سالی اینجاست زنگ می‌زنم. اول سؤالی که می‌پرسد این است که «بیمه که هست؟» و من می‌گویم نه. حالا این وسط مرا مؤاخذه می‌کند که چرا بیمه نیست. حوصله ندارم توضیح بدهم که هزینهٔ بیمهٔ یک سال همسرم تقریبا‌ً به اندازهٔ کل پولی است که با خود از ایران آورده‌ایم و با این اوضاع هیچ طوری نمی‌شود بیمه‌اش کرد.
دل را به دریا می‌زنم و از لای صفحات دانشگاه شمارهٔ حراست دانشگاه را می‌گیرم. آقایی گوشی را برمی‌دارد. با آرامش از نشانه‌های درد می‌پرسد. آخرش هم نشانه‌هایی از ایرانی بودنش گل می‌کند، نه به لهجه بل به پزشک‌سرخود بودنش و این که می‌گوید احتمالاً فلان ویروس است که اخیراً‌ زیاد شده. توضیح می‌دهد که تا پنج دقیقهٔ دیگر آمبولانس سر می‌رسد. به طبقهٔ‌ پایین می‌روم تا آمبولانس اگر آمد راهنمایی‌اش کنم به داخل. خودروی سوناتای سفیدرنگ حراست را می‌بینم که دم در می‌آید. مرد سفید‌پوست مسنی است که توضیح می‌دهد ممکن است دو سه دقیقه‌ای دیگر آمبولانس سر برسد. شمارهٔ‌ دانشجویی‌ام را می‌نویسد و با من تا دم در خانه می‌آید و بعد می‌گوید اگر همسرم می‌تواند تا پایین بیاید وگرنه برانکارد می‌آورند. با همسرم تا پایین می‌رویم. آمبولانس سر می‌رسد. یک دختر و پسر جوان که بهشان بیشتر می‌خورد دانشجوی پزشکی باشند پیاده می‌شوند، دختر سفید پوست و پسر چینی با روپوش‌های آستین‌کوتاه سرمه‌ای‌رنگ دانشگاه. همان وسط لپ‌تاپشان را باز می‌کنند و اطلاعات نام و تولد و از این جور مسائل را می‌پرسند. لپ‌تاپ نامش «تاف‌بوک»‌  یا همان «لپ‌تاپ سخت»‌ است با بدنه‌ای فلزی و کلفتی‌اش دو برابر یک لپ‌تاپ معمولی. من هم عقب آمبولانس سوار می‌شوم و آمبولانس بدون این که آژیری بزند چهار خیابان آن طرف‌تر، وارد بخش اورژانس بیمارستان سنت‌لوک می‌شود. قسمت پذیرش هم که می‌رسیم چند سؤال دیگر را مسئول پذیرش می‌پرسد و از وسط سالن اورژانس که پر است از میز و افرادی که با لباس فرم آبی تیره بیمارستان پشت میزها نشسته‌اند، ما را می‌برند به یکی از اتاق‌ها؛ اتاقی با یک تخت و پرده‌ای که جلو در قرار دارد برای بیمارانی که خوش ندارند از بیرون دیده شوند. همسرم دردش هنوز تسکین نیافته ولی ما را به حال خودمان رها می‌کنند به امیدی  که منتظر باشیم تا پزشک سر برسد. پنج دقیقه‌ای می‌گذرد و خبری نمی‌شود. به سمت پذیرش می‌روم و از احوال پزشک جویا می‌شوم. توضیح می‌دهد که گر صبر کنم ز قوره حلوا سازم. دو دقیقه‌ای می‌گذرد که آقایی قد کوتاه با لباس فرم بیمارستان سر می‌رسد. از انگشتر روی دستش و سبیلش و چند نشان ظاهری صورتش شستم خبردار می‌شود که اهل ترکیه است. نام و مشخصاتمان را می‌گیرد و بعد می‌گوید که اگر راحت نیستیم می‌توانیم پرده را بکشیم.
ده دقیقه‌ای در خماری پزشک می‌مانیم. همسرم درد امانش را بریده ولی انگار اینجا بخش اورژانسش خیلی با آرامش و طمأنینه کار می‌کند. یکی از پرستاران سر می‌رسد و سرم و مسکن را وصل می‌کند. از همسرم خون می‌گیرد و  چند سؤالی می‌پرسد از حال و احوال؛ بعد می‌رود پی کارش که به زودی پزشک می‌آید، شاید این جمعه بیاید شاید. از بی‌حوصلگی می‌روم توی سالن. بیمارستان درهم به نظر می‌رسد. پزشکان وسط سالن پشت رایانه‌هایشان نشسته‌اند و انگار کسی به کسی نیست. سراغ یکی‌شان می‌روم. به او توضیح می‌دهم که همسرم دارد درد می‌کشد و اگر ممکن است سری به او بزند. می‌گوید دو نفر جلوتر از همسرم توی صف معاینه هستند و بعد نوبتش می‌شود و باید ده دقیقه‌ای تحمل کند. چند دقیقه بعد همان خانم دکتر سر می‌رسد؛ زنی سفید پوست و تقریباً سی و پنج ساله. چند سؤالی می‌پرسد و بعد می‌گوید باید منتظر جواب آزمایش باشیم. بیست دقیقهٔ‌ دیگر در خماری می‌مانیم. دوباره همان خانم دکتر سر می‌رسد و می‌گوید که احتمالاْ سنگ کلیه است. باید پزشک متخصص داخلی بیاید. وقتی توضیح می‌دهد، کلمات پزشکی را هم حدس می‌زنیم که چه معنایی می‌دهد وگرنه ما فارسی‌اش را هم درست و درمان نمی‌دانیم. یک ربع دیگر پزشک متخصص که آقایی مسن است می‌آید. دو سؤال می‌پرسد و می‌گوید باید کت‌اسکن کنیم. چند دقیقه‌ای دیگر آقایی سیاه‌پوست با صندلی چرخ‌دار سر می‌رسد و ما را به طبقهٔ‌ دوم می‌برد. آنجا که می‌رویم متوجه می‌شوم کت‌اسکن همان سی‌تی اسکن خودمان است. کت‌اسکن که تمام می‌شود و برمی‌گردیم دوباره بیست دقیقه‌ای منتظر می‌مانیم. خانم دکتر دوباره سر می‌رسد و توضیح می‌دهد که از قضا این سنگ کلیه باید به صورت طبیعی دفع شود و تنها باید با مسکن تحمل درد کرد. توضیح می‌دهد که برای معاینات بیشتر باید به مطب متخصص سر بزنیم. همین و بس.
خدا را شکر می‌کنیم که خطر از بیخ گوشمان گذشت و به سمت ترخیص بیماران می‌رویم. از قضا صورت‌حسابمان هزار و دویست دلار هزینهٔ پزشک و صد و پنجاه دلار هزینه‌ٔ خدمات اولیه و معاینهٔ پزشک است. رقم هزار و سیصد و پنجاه عین پتک روی سرم هوار نشده که از روی فهرست می‌بینم طرف یادش رفته کت‌اسکن را بگوید. صداقتم گل می‌کند و می‌گویم کت‌اسکن را از قلم انداخته. این صداقت ما هم صد دلار دیگر خرج برمی‌دارد و در مجموع پتک هزار و چهارصد و پنجاه دلاری روی مغزم آوار می‌شود. می‌پرسد که آیا دوست داریم قبض را به خانه بفرستد یا همین جا نقد می‌پردازیم. دلم می‌خواهد زود از شر این قبض خلاص شوم و می‌گویم که نقدی می‌پردازم.
بیرون هوا تاریک شده است. معلوم است پنج ساعتی برای تجویز مسکن علاف شده‌ایم. کاپشنم را به همسرم می‌دهم که با عجله بدون کاپشن آمده بود. نم‌نم باران می‌آید و نمی‌دانم چرا هیچ حسی به جز خستگی ندارم. همسرم را به خانه می‌رسانم و به داروخانه می‌روم. داروخانه‌چی هم به خاطر نداشتن بیمه حسابی از خجالتم درمی‌آید و برای یک بسته قرص ناقابل سی و چهار دلار می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم که این بیمارستان و عدالت بهداشت و درمان آرمان‌شهر جامعهٔ‌ مدنی همین هست که بیمار را یک‌لنگه‌پا بگذارند و آخرش اگر وسعش به بیمه نرسد بتیغندش. حس می‌کنم خیلی دلم می‌خواهد یقهٔ آن‌هایی را که همه‌اش از حسن‌های این جامعهٔ مدنی سرزمین فرصت‌ها می‌گویند بگیرم و بپرسم حالا حرفت چیست؟ چون من دانشجویم و کم‌بضاعت باید این گونه تقاص نداری‌ام را پس‌ بدهم؟ آن طرف ذهن دیگرم حافظش گل کرده که «هر که در این دیر...»؛ شوخی شوخی جو گرفته‌مان و حس تقرب به من دست داده.  
مثل این که چند روزی همسرم چاره‌ای جز تحمل ندارد تا اوضاع به سامان شود. یک هفته که نگذشته قبضی دم در خانه می‌آید و از قضا در قبض ۱۵۰ دلار نوشته شده است. اصلاً نمی‌فهمم این دیگر برای چیست. به بیمارستان زنگ می‌زنم. طرف توضیح می‌دهد که این پول پزشکی است که آمد شما را معاینه کرد. یعنی آن خانم دکتر مهربان ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد؛ گوارای وجود. هفتهٔ‌ بعد قبض دیگری می‌آید، این دفعه ۲۷۵ دلار. این یکی می‌شود اجارهٔ چند ساعت ماندن در اتاقی خالی با یک تخت و اجارهٔ صندلی چرخ‌دار. مثل این که جدی جدی این مسأله ته ندارد. تیر اصلی، سه هفتهٔ‌ بعد، یعنی یک ماه بعد از آن روز مداوا می‌رسد. معنای هردم‌بیل را دارم قبض به قبض می‌فهمم. این دفعه رقمش بالاتر از حد توانم هست، ۳۷۵۰ دلار ناقابل. سه هزار و خرده‌ای پول پنج دقیقه سی‌تی‌ اسکن و مابقی‌اش حق‌الزحمهٔ‌ پزشکی که لطف فرمودند و به عکس نگاهی کردند. دارم دیگر از دست این‌ها دیوانه می‌شوم. دوست دارم این جامعهٔ‌ سرمایه‌داری را آن‌قدر فحش بدهم که حالم جا بیاید. ولی فحش دادن که برای من ۳۷۵۰ دلار نمی‌شود. دو سه روز می‌گذرد و هر روز به قبض نگاهی می‌کنم و براندازش می‌کنم شاید از توی تبصره‌هایش راه حلی پیدا شود. گوشهٔ‌ پایین قبض با قلمی کوچک نوشته که اگر توان پرداخت ندارید به فلان شماره زنگ بزنید. به شماره که زنگ می‌زنم طرف به ما می‌گوید امروز بهشان سر بزنیم. با همسرم به دفتر که نامش «مدیک‌اید» است می‌رویم. نوبتمان که می‌شود خانمی سالخورده با آرامش مدارک حقوقی و فیش‌های حقوقی مرا می‌گیرد و می‌پرسد: «یعنی هیچ کسی به شما نگفت که می‌توانید به ما مراجعه کنید و از تخفیف قشر کم‌درآمد برخوردار شوید؟ واقعاً برایشان متأسفم. بعضی وقت‌ها کسانی را به ما ارجاع می‌دهند که اصلاً شرایطشان برای تخفیف مناسب نیست و خیلی وقت‌ها امثال شما را کلاً نادیده می‌گیرند.» سری تکان می‌دهد و بعد از حساب و کتاب می‌گوید که اگر بچه‌دار بودید تا یک سال آینده صد در صد تخفیف داشتید ولی الان هفتاد درصد. با ذوق می‌روم خانه و به بیمارستان زنگ می‌زنم و شمارهٔ تخفیف را می‌دهم. می‌گوید در کل و با وجود این که قبض‌های قبلی را دادم صد و شصت دلار دیگر بدهکار می‌شوم. من هم که مرگ را شنیده‌ام به تب راضی می‌شوم. این هم تمام می‌شود تا یک ماه دیگر یک چهل دلاری دیگر برایم ارسال می‌شود که یعنی این بازی هنوز تمام نشده. این قدر بی‌حوصله می‌شوم که بی آن که سؤال کنم قبض را پرداخت می‌کنم امید آن که آخرین باشد. طبق شواهد فکر می‌کنم اگر خدا بخواهد آخرینش همین یکی است. یعنی یک معاینه و چند آزمایش و یک سرم و آرام‌بخش شش هزار دلار ناقابل شد که با تخفیف نزدیک به دو هزار دلار از کف‌مان رفت. اینجاست که میرشکاک باید بخواند: «فقر، این زخم سیاه بی‌رفو را می‌شناسم».

کارآموزی
وی‌وی، هم‌اتاقی چینی‌ام در آزمایشگاه، قرار است برای کارآموزی برود به شهر مانتن‌ویو در منطقهٔ خلیج، درهٔ‌ سیلیکون ایالت کالیفرنیا. از قضا قرار است در قسمت تحقیقاتی شرکت هوندا بر روی نحوهٔ ارتباط معنایی راننده با خودرو از طریق گفتگو با خودرو کار کند. حقوقی هم که قرار است به او بدهند چیزی است نزدیک به دو برابر آن‌چه که به ما دانشجوها می‌دهند. استاد هم به ما دانشجوها ایمیل فرستاده که همهٔ ما سوابقشان را جور کنیم که باید برای کارآموزی اقدام کنیم. یک روز استاد با رویی گشاده می‌آید کنارم می‌نشیند. معلوم است امروز حالش خوب است و تعطیلات کریمسمس بهش ساخته. توضیح می‌دهد که کارآموزی از سه جهت خیلی خوب است. اول این که تجربهٔ‌ کار واقعی در محیطی کاملاً‌ واقعی است. دوم این که ممکن است ارتباطاتی که در همان مدت کم ایجاد می‌شود  شغل آینده را تأمین کند. و سوم این که حقوق کارآموزی خیلی بالاتر و فشار کار کمتر از دانشجویی است.
سوابقم را جفت و  جور می‌کنم و به چند شرکت معروف مثل گوگل، ای‌تی‌اس، آی‌بی‌ام و چندین شرکت دیگر می‌فرستم. به یک هفته که نمی‌کشد خبر ردی من از آی‌بی‌ام می‌آید. خیلی برایم عجیب است چون دانشجوهای ارشد برای مصاحبه فراخوانده شدند و منِ دانشجوی دکترا را مصاحبه‌نکرده رد کردند. از استاد می‌پرسم و استاد می‌گوید که سوابقم را برایش بفرستم. سریع برایم ایمیل می‌زند:
با اعلام احترام به تو، خواهشاً «به نام خدا» را از اول سوابقت بردار. نشان دادن عقاید دینی در محیط حرفه‌ای، کاری است غیرحرفه‌ای و رنگ و رو رفته. این کار ممکن است افراد احمق را بترساند و از روی این ترس تو را رد کرده باشند. به جایش، هر وقت رفتی سر کار و با آن‌ها همکار شدی می‌توانی بهشان نشان بدهی که چه مسلمان خوبی هستی. در ضمن هر طور اطلاعاتی در مورد سن، جنسیت و وضعیت تأهل را هم حذف کن. لطفاً نسخهٔ‌ «سکولارتری» به جایش آماده کن.
با خودم می‌گویم که «به نام خدا» چه ربطی به دین دارد. من که نگفتم «به نام الله» که دینم را رو کرده باشم. در هر حال خوبی لاتک این هست که متن مخفی می‌تواند داشته باشد و من «به نام خدا»‌ را مخفی می‌کنم که «یؤمنون به غیب»م سر جایش باشد. بعداًتر که استاد را می‌بینم از من جویای دلیل «به نام خدا» می‌شود. توضیح می‌دهم از ابتر بودن هر چیزی بدون نامش و می‌دانم که این چیزها برای یک کافر حداکثر یک قصه‌ٔ بامزه است. توضیح می‌دهد که قانوناً کسی اجازه ندارد به خاطر سن، جنسیت،‌ دین یا حتی باردار بودن کسی را از شغلی محروم کند ولی آدم‌های احمق توی دنیا کم نیستند. بعدها توی جلسات قرآن دوستان ایرانی هم توضیح می‌دهند که در جامعهٔ‌ علمی امریکا بی‌دینی خیلی پررنگ‌تر از بقیهٔ‌ جامعه است و به همین خاطر یک عرف نانوشته است که کسی نباید دین خود را با خود سر کار بیاورد. توضیح هم می‌دهند که اگر بتوانم ثابت کنم به خاطر آن «به نام خدا» ردم کرده‌اند می‌توانم پول خوبی را بعد از شکایت از شرکت آی‌بی‌ام کاسب شوم. در هر حال «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل».
دو سه شرکت دیگر هم مرا رد می‌کنند به این بهانه که پروژهٔ مناسبم را ندارند. البته نه در فاصلهٔ‌ یک هفته، و دو ماهی این فرآیند رد شدن طول می‌کشد. دوست گوگلی‌ام برایم می‌گوید که کارآموزی تحقیقاتی این مصائب را دارد و یکی‌اش هم این است سال اولی‌ها را زیاد داخل آدم حساب نمی‌کنند. ولی در هر صورت امتحانش مجانی است و تجربهٔ خوبی است. با وجود این که دو ماه از ثبت‌نامم در گوگل گذشته، نوبتم برای مصاحبه نمی‌شود. برایم توصیه‌نامه می‌فرستد که زودتر گوگل با من مصاحبه کند. و کمتر از یک هفته از گوگل خبر می‌رسد که روز جمعه مصاحبه باید داشته باشم. بعضی از هم‌آزمایشگاهی‌ها می‌گویند که گوگل برای کارمندانی که بتوانند کارمند جدید معرفی کنند و آن کارمند از مراحل کارگزینی موفق بیرون بیاید و استخدام شود، به معرفی‌کننده هدیه‌ای نقدی می‌دهد.
نمی‌دانم چرا دل توی دلم نیست. حسی به من می‌گوید که این گوگل و مصاحبه‌اش یک جورهایی آزمون کاربلدی من است. روز مصاحبه فرامی‌رسد. قرار است ساعت یازده به تلفنم زنگ بزنند. ساعت از یازده می‌گذرد ولی خبری از گوگل نشده است. دوباره سراغ ایمیل گوگل می‌روم. مثل این که ساعت یازده کالیفرنیا است نه نیویورک؛‌ یعنی ساعت ۲ بعدازظهر نیویورک قرار مصاحبه است. ناچار تا ساعت دو منتظر می‌مانم. می‌نشینم پای لپ‌تاپ ولی باز خبری از آن‌ها نمی‌شود. ساعت دو و نیم که می‌شود کاسهٔ صبرم لبریز می‌شود. به مسئول هماهنگی کارآموزان ایمیل می‌زنم. معذرت‌خواهی می‌کند و می‌گوید تا چند دقیقهٔ دیگر به من زنگ می‌زنند. تلفن زنگ می‌زند. آقایی است با لحنی جدی و لهجه‌ای چینی. یکی دو سؤال در مورد الگوریتم می‌پرسد مثلاً‌ این که یک عدد داریم چطوری می‌شود تعداد یک‌هایش را در نمایش دودویی شمرد. برو توی گوگل‌داکسی که قبلاً برایت گذاشته‌ایم و برنامه‌اش را بنویس. بعد می‌پرسد اگر بخواهی این برنامه‌ای که را نوشته‌ای امتحان کنی چه می‌کنی. من هم توضیح می‌دهم که چند عدد مسأله‌دار به آن می‌دهم و خروجی‌اش را بررسی می‌کنم. بعد سؤال دیگری می‌پرسد. این یکی کمی سخت‌تر است. سؤال در مورد بهترین فاصلهٔ بین نقاط است. یک قسمت سؤال را درست متوجه نمی‌شوم و رسماً اراجیف می‌گویم. وقت مصاحبهٔ اولی تمام می‌شود. چند دقیقهٔ بعد دومی به من زنگ می‌زند. مصاحبه‌گر دومی خودش را معرفی می‌کند. یکی از محققان معروف که اهل بلغارستان است و قبلاً چند مقاله‌ای از او خوانده‌ام. در مورد کارهایی که کرده‌ام می‌پرسد و بعد از یکی از مقاله‌هایم که آن را خوانده است. این یکی را راحت‌تر جواب می‌دهم چون مقاله‌ای است که خودم نوشته‌ام و تسلط کافی به آن دارم.
یک ماهی می‌گذرد تا جواب از گوگل می‌رسد که من قبول شده‌ام و باید برای پاره‌ای از توضیحات با گوگل هنگ‌اوت با مسئول کارآموزی صحبت کنم. مسئول، خانمی است جوان با نام «نگار ساعی» و توضیح می‌دهد که ایرانی است ولی اینجا به دنیا آمده و بزرگ شده و از ایران فقط «بوستان ساعی‌»‌ را خوب می‌شناسد چون هم‌نامش است. سال پیش هم ایران رفته. کمی فارسی صحبت می‌کند ولی آن‌قدر افتضاح که خودش بی‌خیال می‌شود و برمی‌گردد سراغ انگلیسی. توضیح می‌دهد که من کمی دیر مصاحبه شده‌ام و واقع‌بینانه اگر نگاه کنیم شانس زیادی برای پیدا شدن پروژهٔ تحقیقاتی برای من وجود ندارد چون رسم گوگل این است که هر چه زودتر جاهای خالی را پر کند و منتظر نمی‌شود که همه‌ٔ گزینه‌ها پیدا شوند. بعد هم توضیح می‌دهد که چون ایرانی هستم تازه بعد از قبول شدن اجازه‌نامه‌ای داشته باشم که گرفتن آن اجازه‌نامه دو تا سه ماه طول می‌کشد. توضیح می‌دهد که در هر صورت این قبولی برای سال بعد سر جایش هست و می‌توانم سال بعد دوباره درخواست بدهم و این بار دیگر نیاز به مصاحبهٔ مجدد نیست.
ادوبی هم درخواست مصاحبه می‌دهد. اولی شروع می‌کند به سؤال و جواب در مورد تجربیاتم. می‌گوید دوست دارد با یکی از محققان هم صحبت کنم. نفر دوم از قضا تازه فارغ‌التحصیل شده و تخصص‌اش یادگیری عصبی است. رسماً نکیر و منکر می‌پرسد و من هم تا آنجا که ممکن است اراجیف بارش می‌کنم. از این یکی هم خبری نمی‌شود. تازه شستم خبردار می‌شود که خود دانشگاه هم وبگاهی برای این مسألهٔ خطیر کارآموزی دارد که اگر از آن جا ثبت نام کنیم خیلی سریع‌تر رسیدگی می‌شود. مثل این که این یکی را هم خیلی دیر متوجه شده‌ام و بیشتر جاهای خالی پر شده‌اند. تنها یک شرکت مهندسی می‌ماند که محض محکم‌کاری آن را ثبت‌نام می‌کنم. یک هفتهٔ‌ بعد از من می‌خواهند تا دو برنامهٔ ساده‌ای که توضیحش را در ایمیل داده‌اند بنویسم و برایشان بفرستم. هفتهٔ‌ بعدش درخواست می‌کنند تا حضوراً‌ به مصاحبه بروم. شرکت حد فاصله خیابان پنجم و ششم و پایین شهر است؛ یکی از ساختمان‌های بلند نمی‌دانم چندطبقه. منشی می‌گوید چند دقیقه‌ای بنشینم. چند دقیقهٔ بعد مرد جوانی می‌آید مرا راهنمایی می‌کند تا به طبقهٔ بالاتر برویم برای مصاحبه. به در اتاق مصاحبه‌گر می‌رسیم. خانمی است با قیافهٔ اروپای شرقی. دست‌هایش را به سمتم دراز می‌کند. این اولین تجربه‌ای است که خانمی به سویم دست‌درازی می‌کند. دست‌هایم را به نشانهٔ احترام ژاپنی‌ها می‌کنم و سری به تعظیم که «ببخشید،‌ من مسلمانم». با خنده معذرت‌خواهی می‌کند. کمی که مصاحبه جلو می‌رود می‌فهمم اینجا جای جالبی برایم نیست. بیشتر به درد مهندسی نرم‌افزار می‌خورد چون همهٔ دغدغه‌هایشان کنترل پروژه و از این جور مسائل است. نوبت به مصاحبهٔ دوم می‌رسد. خانمی سیاه‌پوست است. او هم دست‌درازی می‌کند و ما هم دوباره هاراگیری‌مان گل می‌کند. این یکی توضیح می‌دهد که همسرش مسلمان نیست ولی به بعضی کارهای مسلمان‌ها علاقه‌مند است از جمله دست ندادن به جنس مخالف و به همین خاطر به زن‌های غریبه دست نمی‌دهد. از من می‌خواهد در شصت ثانیه خودم را معرفی کنم. بعد می‌پرسد که به نظرم چرا باید مرا استخدام کنند. نکیر و منکرهای این‌ها خیلی مدیریتی است و یک جورهایی هر چیزی بگویم می‌شود ان‌قلتی برایش گذاشت. مصاحبه که تمام می‌شود، دو هفتهٔ بعدش خبر قبول نکردنم هم می‌آید.
دیگر رسماً هیچ گزینه‌ای برایم نمانده و باید برای ماندن در نیویورک برنامه‌ریزی کنم. ولی چیزی ته دلم می‌گوید که هنوز ناامید نشوم و هنوز هم وبگاه‌های مختلف را پیگیری می‌کنم چون هنوز سه ماهی تا تابستان مانده و وقت به اندازهٔ‌ کافی هست.