محمدصادق رسولی

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

قفسه‌نوشت ۲۹: پیشامد، تشکیک و همبستگی؛ نوشتهٔ ریچارد رورتی

چهار کتاب توی صندوق پستی‌ام بود از فرستنده‌ای ناشناس و فروشنده‌ای شناس (آمازون). یکی‌اش همین کتاب بود که با عنوان «پیشامد، بازی و همبستگی» به فارسی ترجمه شده است. البته به نظرم برای کلمهٔ دوم «تشکیک» برگردان مناسب‌تری است برای واژهٔ irony. زیاد طول نکشید که فرستنده خودش را معرفی کرد؛ پیرمردی امریکایی که به خاطر کار تخصصی‌ام در پردازش زبان طبیعی با من چند جلسهٔ نیمچه‌مشاوره‌ای گذاشته بود و خیلی اتفاقی بحث به فلسفه کشیده شد، و این گونه شد که او به نشانهٔ‌ تشکر و البته برای معرفی «آن گونه که خودش فکر می‌کند» کتابی از فیلسوف عملگرای امریکایی، ریچارد رورتی، فرستاد.


رورتی ده سال پیش از دنیا رفته است ولی آنقدری هم‌عصر ما بوده که بسیاری از سخنرانی‌هایش در یوتیوب موجود باشد (مثل این سخنرانی در مورد دین و علم یا مصاحبه کوتاهی از او در مورد دموکراسی و فلسفه). او به معنای دقیق کلمه یک لیبرال، بی‌دین و عملگرا بوده است. از نظر او بسیاری از فلسفه‌های قاره‌ای مانند کانت صرفاً روش‌های عملی برای گذار از تفکر کلیسایی و رسیدن به لیبرالیسم بوده و اکنون حرف‌های کانت و همهٔ ماوراءالطبیعه‌ای‌ها (متافیزیشن‌ها) بی‌وجه و بی‌کاربرد است. از نظر او چیزی به عنوان حقیقت، وجود خارجی ندارد و تنها واژگان و زبان ماست که دنیای درونی و بیرونی ما را می‌سازد. در همین جهت او در نقد فلاسفهٔ عصر روشنگری و حتی پساروشنگری مانند هایدگر برآمده است. در بخش دوم کتاب، او به مسألهٔ شکاکیت پرداخته و فلاسفه‌ای مثل هایدگر و نیچه را نه فیلسوف (به معنای دوست‌دار خرد) که نظریه‌پرداز شکاکیت می‌داند؛ چون از نظر او خرد و حقیقت معنایی ندارد. از این جهت، بعید است کسی به هر وجهی به امر قدسی معتقد باشد بتواند به قدر جمله‌ای با رورتی هم‌داستان باشد؛ چه این امر قدسی از جنس قشری‌گری دینی باشد، چه امثال متفکران معاصری چون حسین نصر. به قول داستایوسکی، نویسندهٔ روس، وقتی خدا نباشد، هر چیزی مباح است. در بخش سوم کتاب، او به مفهوم همبستگی می‌پردازد و تفسیر شخصی خود را از آثار ناباکوف و جرج اورول، دو داستان‌نویس قرن بیستمی، می‌آورد.


 خیلی دوست داشتم که خلاصه‌ای از ۹ فصل این کتاب را بیاورم ولی دیدم قبلاً کسانی دیگر این را در ویکی‌پدیای انگلیسی به شکل خوبی انجام داده‌اند.  همین طور ویدئوی کوتاهی در یوتیوب دیده‌ام که به شکل خیلی خوبی این کتاب را خلاصه کرده است. از آنجایی که سواد فلسفی ندارم و همین الان به جسارتم برای نوشتن خلاصه‌ای از کتابی که نصفش را نفهمیده‌ام می‌خندم، بهتر است که آن خلاصه‌ها را بخوانید تا مطلب ناقص من را. 


در صفحهٔ چهلم این کتاب آمده است:

خیلی سخت بشود زندگی انسانی را تصور کرد که حس کمال به دست آورده و موقع مرگ از آن که به هر که چه خواسته رسیده، شاد باشد.


همان موقع یاد این آیات از سورهٔ فجر افتادم که بسیاری آن را در تطبیق با حضرت خون خدا می‌بینند:

یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿٢٧﴾ ارْجِعِی إِلَىٰ رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً ﴿٢٨﴾ فَادْخُلِی فِی عِبَادِی ﴿٢٩﴾ وَادْخُلِی جَنَّتِی ﴿٣٠﴾


اما رابطهٔ رورتی با ایران چه بوده است؟ در آخرین سال‌های عمر او و آخرین فصل عمر دولت اصلاحات، او برای دیدار با استادان ایرانی و برخی از سیاست‌مداران به ایران دعوت شد و شبیه این حرف‌ها را در ایران ارائه کرده است. جالب آن است که مرگ رورتی در ایران بازتاب روزنامه‌ای بیشتری داشته تا در خود امریکا. آن طور که گشته‌ام، این سخنرانی از پیام فضلی‌نژاد در نقد و خطر تفکر رورتی برای جامعهٔ ایران موجود است که البته بیشتر به جنبهٔ فلسفهٔ سیاسی رورتی پرداخته است. البته حسن رحیم‌پور ازغدی نقدهای کلی‌ای به امثال جان دویی و ریچارد رورتی داشته است ولی دقیقاً یادم نیست که کدام یک از سخنرانی‌های او در این مورد است.


۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۲۸: استخوان‌ها را نجات بده؛ نوشتهٔ جزمین وارد

جزمین وارد در سال ۲۰۱۷ برای دومین بار توانست جایزهٔ ملی کتاب در زمینهٔ داستان را از آن خود کند، آن هم در فاصلهٔ کوتاه ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۷. بار اول، برای کتاب «Salvage the bones» و بار دوم برای کتاب «Sing, unburied, sing». از این جهت، او تنها زن سیاه‌پوستی است که توانسته بیش از یک بار چنین جایزهٔ معتبری را از آن خود کند. او اهل یکی از مناطق حومه‌ای می‌سی‌سی‌پی است و گویا همین قرابت وطنی با ویلیام فاکنر بر او اثری مستقیم گذاشته است، چه در اثر اخیرش، و چه در کار قبلی‌اش. به قول خودش در مصاحبه‌اش در مورد این کتاب، وقتی که برای اولین بار «گور به گور» فاکنر را خواند حس کرد از بس که فاکنر کار بی‌نقصی را ارائه کرده است، دیگر او برای نوشتن، حرف بیشتری برای گفتن ندارد اما بیشتر که دقت کرد متوجه شد که شخصیت سیاهان در کتاب‌های فاکنر خیلی در حاشیه است. انگار مأموریت جزمین وارد شرح درد سیاهان جنوب امریکاست.


شاید بشود نام کتاب را به «استخوان‌ها را نجات بده» ترجمه کرد. طبق گفتهٔ خود نویسنده، در انتخاب این نام قصدی وجود داشته. واژهٔ salvage با savage قرابت آوایی دارد و اگر آوای نادرست را بخوانیم می‌شود عنوان کتاب را «استخوان‌ها را وحشی کن» ترجمه کرد. استخوان‌ها استعاره‌ای است از خراب شدن زندگی «اش» و خانواده‌اش در میانهٔ طوفان کاترینا، طوفانی که در سال ۲۰۰۵ بخش زیادی از جنوب امریکا را ویران کرد. طوفانی که پس از طوفان کامیل که ۴۰ سال قبلش اتفاق افتاد، ویرانگرترین طوفان آن ناحیه بوده است. مردم این ناحیه آنقدر با انواع گردباد و طوفان خو گرفته بودند که خاطرات زندگی‌شان با طوفان گره خورده بود:

مادر گفت: هرگز طوفان دیگری مانند طوفان کامیل رخ نخواهد داد. گفت که اگر هم رخ بدهد، او دوست ندارد آن را ببیند. (ص ۲۱۸ -- مادر «اش» چهار سال قبل از طوفان از دنیا رفته است؛ گویا راوی مرگ مادرش را به آرزوی ندیدن طوفانی دیگر ربط داده است).


داستان از زبان «اِش» دختر نوجوانی است که در یکی از روستاهای می‌سی‌سی‌پی زندگی می‌کند. او همراه با پدر دائم‌الخمرش و سه برادرش راندال، اسکیتاه و جونیور زندگی می‌کند. مادرش موقع وضع حمل جونیور از دنیا می‌رود و همین باعث می‌شود که «اش» تنها باشد. پدرش زیاد به فکر او نیست. هر یک از برادرهایش سودای خودشان را دارند و به همین خاطر برای آن که احساساتش را با کسی در میان بگذارد، تنش را آزادانه نثار پسران جوان دهکده می‌کند. البته در این میانه دلباختهٔ پسری به اسم مانی است (Manny که می‌شود تداعی واژهٔ «مردانه» داشته باشد). اما مانی مثل بقیهٔ پسرها فقط جسم او را می‌خواهد. البته به قول مانی «هزینهٔ زن بودن» این است که باردار شود. حالا «اش» مانده است که چطوری این راز مگو را با خانواده‌اش در میان بگذارد. بیشتر فصل‌های اولیهٔ‌ داستان در مورد احساسات درونی «اش» است از تحولات درونی و حالت تهوع تا اضطراب افشای راز. او همزمان با خواندن افسانهٔ «مده‌آ» (اساطیر یونانی) که فرزندانش را به خاطر خیانت شوهرش کشت، با او همذات‌پنداری می‌کند و علاقه‌اش به مانی در طول داستان تبدیل به نفرت می‌شود. 


راندال، برادر بزرگ‌تر، به فکر برنده شدن در مسابقات بسکتبال و اسکیتا، برادر دوم، به فکر زایمان سگش «چاینا» است. در اینجا «چاینا» خود یک استعاره از مادر بودن است. برای آن که «چاینا» (که شاید اسمش معنای شکستنی بودن را تداعی کند) بتواند باردار شود، مانی سگ پسرعمویش را برای جفت‌گیری می‌آورد. حالا اسکیتا تمام تلاشش این است که توله‌های چاینا زنده بمانند و از آن که آن‌ها را به پسرعموی مانی بدهد طفره می‌رود. پدر «اش» به فکر طوفان است، طوفان کاترینا که قرار است از ردهٔ‌ پنج، یعنی بالاترین سطح خطر، باشد. به غیر از این که نوشتم، با داستان ویژه‌ای در کتاب طرف نیستیم ولی توصیفات دقیق و شاعرانهٔ کتاب و صحنه‌های زنده و ناب باعث کشش‌دار شدنش شده است. مثلاً در جایی از داستان،‌ اسکیتا برای آن که خانواده را از گرسنگی نجات بدهد، به شکار سنجاب می‌رود. نویسنده خیلی خوب از پس روایت این شکار، بریدن سر سنجاب و کنده شدن پوستش برآمده است. صحنهٔ به یاد ماندنی دیگر، صحنهٔ جنگ سگ‌ها (شبیه به مسابقهٔ خروس جنگی) است. 


این کتاب، با وجود همهٔ قوت‌هایش، یک مشکل بزرگ دارد: چرخش زاویهٔ دید در بعضی از پاراگراف‌های کتاب آزاردهنده است. «اش» دختر نوجوان و راوی داستان، در دوازده فصل که هر فصلش به اسم یک روز از دوازده روز قصه است، گاهی در یک پاراگراف‌، کنش‌های فیزیکی چند شخصیت را پشت سر هم توصیف می‌کند. گاهی سخت می‌شود پی این را گرفت که مرجع برخی از ضمایر در این توصیفات کدامند. البته هر چقدر که داستان جلوتر می‌رود، ذهن خواننده به این تراکم در روایت عادت می‌کند ولی به نظرم باز هم این چرخش زاویهٔ دید، یک نقطه ضعف کتاب است. از این جهت، کتاب دیگر نویسنده اثری محکم‌تر و قوی‌تر است. 


وارْد که خود را یک شاعر شکست‌خورده می‌داند و پس از عدم موفقیت در شاعری به نویسندگی پناه می‌آورد، ابایی ندارد از این که از تعابیر شاعرانه در کتابش استفاده کند. به نظر او، با وجود آن که نویسندگانی که از زبان و توصیفات معیار استفاده می‌کنند قابل ستایش هستند، او مسیری دیگری را انتخاب می‌کند، مسیری که زبان بتواند خواننده را هیپنوتیزم کند. از این جهت، قرابت سبکی نزدیکی بینِ این نویسنده و نویسندهٔ فقید وطنی، مرحون بیژن نجدی، وجود دارد (به جای خواندن این مطلب، بروید «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» و «دوباره از همان خیابان‌ها»ی نجدی را بخرید و بخوانید). 


چند نمونه از این تعابیر شاعرانه را به صورت فی‌البداهه ترجمه کرده‌ام: 


پدر گفت: گوش کردی؟

جیرجیرک‌ها گفتند: یِسسسسسسس! (ص ۹۶ -- yessssssss به معنای آره)


بعد از مرگ مادر، پدر گفت برای چه گریه می‌کنید؟ بس کنید. گریه چیزی را عوض نمی‌کند. ما هیچ وقت گریه را ترک نکردیم. فقط آرام‌تر گریستیم. پنهانش کردیم. من یاد گرفتم که چطوری، بدون آن که قطره‌ای اشک از چشمم بیرون آید، بگریم. پس آب داغ نمکین را بلعیدم و آن را در گلویم حس کردم. (ص ۲۰۶)


گویندهٔ پشت تلفن (ستاد مدیریت بحران) فهرستی را از کارهایی که باید انجام دهیم یادآور شد. نمی‌دانم آیا چنین چیزی گفت یا نه، ولی حس کردم که می‌گفت: می‌توانید بمیرید. (ص ۲۱۷)


چه کسی زایمان مرا انجام می‌دهد؟‌ و طوفان گفت: هیششششششش! (ص ۲۳۵)


ما در زیرشیروانی نشستیم تا که صدای باد از صدای هواپیمای جت جنگنده به صدای پیف و پاف سرفه تغییر کرد. ما در زیرشیروانی نشستیم تا که رنگ آسمان از نارنجیِ بیمار به خاکستری روشن و شفاف تغییر کرد. ما در زیرشیروانی نشستیم، تا که آب، که مانند سوپی جوشان زیر ما قلقل می‌کرد، وجب به وجب عقب‌نشینی کرد و به جنگل برگشت. ما در زیرشیروانی نشستیم، تا که باران تبدیل به قطره‌های ریز شد. ما در زیرشیروانی نشستیم تا که سرما خوردیم و باد نرمی که می‌وزید تنمان را به لرزه درآورد. ما روی زیرشیروانی مادربزرگ لیزبث در کنار هم غنودیم و سعی کردیم از هم گرما بگیریم ولی چه فایده. ما یک تودهٔ خیس بودیم، شاخه‌های سرد بودیم، مخروبهٔ انسان در میان باقیمانده‌اش. (ص ۲۳۷)


طوفان خندید: درختی از شاخه‌اش جدا شد و لنگ‌لنگان روی حیاط افتاد… (ص ۲۳۸ -- تداعی این که صدای شکستن درخت مثل صدای خندهٔ‌ طوفان است)


داستان کارتینا را، مادری که به خلیج آمد و سلاخی کرد، می‌نویسم. ارابه‌اش، طوفانی عظیم و سیاه بود که به قول یونانی‌ها، به اژدها زنجیر شده بود. او مادری کشنده بود که ما را تا مغز استخوان برید ولی زنده نگه‌مان داشت. ما را همچون نوزادانی چروک‌خورده، چون توله‌سگ‌های کور، چون بچه‌مارهای پخته‌شده زیر آفتاب، لخت و سردرگم رها کرد. برای ما خلیج تاریک و زمین سوخته‌‌ای به یادگار گذاشت. به ما یاد داد که بخزیم. ما را زنده نگه داشت تا نجات یابیم. کاترینا مادری است که به یاد خواهیم داشت تا آن که مادر بعدی، با دست‌های بی‌رحم و بزرگِ آغشته به خون، از راه برسد. (ص ۲۵۵) 


رمان امریکایی است دیگر؛ سرگرم‌کننده‌تر از رمان‌های اروپایی ولی عمق فکری پایین‌تری دارد. در تمام این داستان، حتی در گیراگیر حادثه خبری از یاد خدا در دل راوی نیست. خود نویسنده، درگیر این طوفان بوده و لابد آن لحظه را که دچار طوفان شده بود و مأمنی جز یاد او نداشته، فراموش کرده. به قول حضرت حق در سورهٔ یونس:


هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُکُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۖ حَتَّىٰ إِذَا کُنتُمْ فِی الْفُلْکِ وَجَرَیْنَ بِهِم بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِن کُلِّ مَکَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ ۙ دَعَوُا اللَّـهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنجَیْتَنَا مِنْ هَـٰذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِینَ ﴿٢٢﴾ فَلَمَّا أَنجَاهُمْ إِذَا هُمْ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ ۗ یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْیُکُمْ عَلَىٰ أَنفُسِکُم ۖ مَّتَاعَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا ۖ ثُمَّ إِلَیْنَا مَرْجِعُکُمْ فَنُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿٢٣﴾


۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۲۷: نعش‌کش؛ نوشتهٔ محمدرضا گودرزی


«نعش‌کش» رمانی کوتاه (داستان بلند!) از محمدرضا گودرزی است؛ کتابی که دو راوی دارد: خود نویسنده و پسرش (توله‌سگ اول). نویسنده در همان اول تأکید دارد که این یک خاطره است و کسی اجازه ندارد نشانه‌شناسی یا برداشت‌های اجتماعی-سیاسی از این کتاب بکند. خب، این یعنی این کار را باید بکنیم. نویسنده در سودای بنز و پس از غر زدن‌های زنش، تصمیم می‌گیرد پی خرید بنز برود! با درآمد او چیزی بهتر از یک نعش‌کش بنز مدل ۱۹۹۳ تصادفی گیرش نمی‌آید. شروع داستان پر از تکیه‌کلام طنز است و از نیمه به بعد، دوپارگی داستان به چشم می‌آید. از نیمه به بعد، داستان جنبهٔ تخیلی و غیرواقعی پیدا می‌کند: بعد از آن که نویسنده خودرو را، بدون آنکه از پیشینهٔ خودرو به خانواده‌اش بگوید، به خانه می‌آورد متوجه بوهای عجیب و غریب می‌شود. انگار ارواح راننده، جنازهٔ دختر جوان و برادر همراهش دور و بر ماشین سرگردانند. بعداً سر و کلهٔ جسم داغان‌شدهٔ ارواح هم پیدا می‌شود و در این میان، نویسنده عاشق نرگس، دختر مرده، می‌شود و آنقدر غرق در رؤیاهایش شده که با ناپدید شدن روح‌های سرگردان، بیشتر در خیال‌های خود فرومی‌رود. انگاری که نویسنده از فرط بی‌ثمر بودن زندگی‌اش پناه به خیال آورده و آنقدری خیالات خود را باور کرده است که آن‌ها را خاطره می‌پندارد. به قول خودش، داستان باعث می‌شود که زندگی قابل تحمل شود. از آن طرف، راوی دوم دغدغهٔ موسیقی راک و فیلم‌های هالیوودی دارد، با دختر همسایه‌اش دوست است و به خاطر علاقهٔ دختر به داستان، وانمود می‌کند که اهل چخوف و استاین‌بک است (نمی‌دانم چرا در فارسی بهش اشتاین‌بک می‌گویند).


طرح مرکزی داستان خیلی جذاب است. طنزهای کلامی داستان جالب است؛ مثلاً در جایی نویسنده می‌گوید که قیافه‌ام مرموز شده و بعد خودش این امر را که مرموز بودن توصیف درست داستانی نیست به شوخی می‌گیرد. در مجموع داستانی دوست‌داشتنی است ولی ضعف‌های مشهودی در روایت وجود دارد. راوی دوم کاملاً قابل حذف است. شخصیت راوی دوم به شدت تصنعی است. گاهی جملاتش به نوجوان‌ها می‌ماند و گاهی به کودکان. قشنگ معلوم است که نویسنده نتوانسته از پس هم‌ذات‌پنداری با نسل جوان بربیاید. صادقانه بگویم، با وجود همهٔ این ضعف‌ها، طرح مرکزی داستان را خیلی دوست داشتم. به نظرم همین جاهاست که جای خالی ویراستار حرفه‌ای داستان در ایران به چشم می‌آید. بزرگ‌ترین نویسنده‌های امریکایی هم تابع حرف ویراستارشان هستند و بدون تأیید او کتاب را به نشر نمی‌سپارند. مثلاً آخرین کار «جزمین وارد» که در سال ۲۰۱۷ جایزهٔ رمان سال آمریکا را برده است، قبل از انتشار دو راوی داشت و به پیشنهاد ویراستار تبدیل به سه راوی شد. برگردم به حرف اصلی‌ام: این کتاب می‌توانست یک داستان ماندگار باشد ولی بعید می‌دانم از ۱۰۰۰ نسخه‌ای که نشر چشمه در سال ۱۳۹۳ منتشر کرده است، فراتر رفته باشد. 


۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۲۶: ملکان عذاب؛ نوشتهٔ ابوتراب خسروی

«ملکان عذاب» نوشتهٔ‌ ابوتراب خسروی در سال ۲۰۱۲ از سوی نشر ناکجا در پاریس منتشر شد. البته این کتاب در ایران قبل‌تر منتشر شده بود. این کتاب جایزهٔ گران‌قدر جلال آل احمد را از آن خود کرده است. شنیده‌ام که این کتاب نحوی از تکرار «اسفار کاتبان»، دیگر رمان این نویسنده، است که البته من آن رمانِ دیگر را نخوانده‌ام. برخلاف کتاب‌های داستان کوتاه نویسنده، مانند «کتاب ویران» و «دیوان سومنات»، با روایت خیلی پیچیده‌ای طرف نیستیم. سه نفر در این داستان روایت خود را به معنی واقعی می‌نویسند (یعنی با دست‌نوشته طرفیم): شمس شرف فرزند زکریا شرف، زکریا شرف فرزند شیخ احمد سفلی، و شیخ احمد سفلی. روایت‌ها در هم آمیخته شده‌اند و شروع داستان با روایت زکریاست از کودکی‌اش در خانهٔ خان بالاگداری در استان فارس. مادر زکریا، قیسو، پشت سر هم شوهر می‌کند و شوهرهایش به یک سال نکشیده می‌میرند. زکریا تنها فرزند مادر است که از خان‌های بالاگداری نیست و سرجهازی مادرش حساب می‌شود ولی تا زمانی که زکریا به تهران می‌آید هیچ نام و نشانی از پدرش پیدا نمی‌کند. و نقطهٔ عطف داستان آنجایی است که پدر زکریا که قبلاً فرماندهٔ قشون بوده و حالا قطب دراویش سمیرم شده خبر از او می‌گیرد و از او می‌خواهد به پدرش سر بزند.


در مجموع کشش و تعلیق موجود در داستان بسیار جالب است. در نسخهٔ نشر ناکجا کتاب ۳۲۳ صفحه دارد و عملاً با معماگونگی تا حدود صفحهٔ ۲۰۰ مواجهیم. زکریا داستان زندگی‌اش را سر پیری نوشته و به پسرش شمس می‌دهد. شیخ احمد هم داستان زندگی‌اش را سر پیری نوشته و به پسرش زکریا داده است. در مجموع با داستانی سرگرم‌کننده و قلمی روان و زبانی سطح بالاتر از زبان مرسوم و امروزی داستان‌های فارسی مواجه هستیم. متأسفانه این داستان از ضعف عجیبی در تعریف شخصیت‌ها رنج می‌برد. حتی زکریا درست مثل پسرش شمس می‌نویسد و انگار نه انگار که متعلق به دو نسل مختلف هستند. معلوم نیست که آن چیزهایی که زکریا خیال می‌کند (مثل کشته شده همسرش خجسته نجومی توسط اسفاهای خانقاه) درست باشد یا نه، چون در آخر داستان مواجه با اتفاقی می‌شویم که معلوم می‌شود خیلی از ادا و اطوارهای پدرش در خانقاه بازی‌ای بیش نبوده است. از طرفی دیگر رابطهٔ بین مجد و همسرش خانم تکش معلوم نیست چرا بد است. معلوم نیست که چطوری همسرش او را ول می‌کند و با سلیمی (که بعداً کشته می‌شود) می‌رود پی زندگی‌اش. اشارات صوفیانهٔ داستان معلوم نیست که واقعی است یا سرکاری! شاید نویسنده قصد داشته انواع تفکر موجود در زمان کودتای مصدق را به تصویر بکشد (در قالب اعضای انجمن ادبی شفق در شیراز): زکریا وارث و ادامهٔ وجود اهل خانقاه و علوم غریبه، مجد اهل روشنفکربازی و طرفدار حکومت،‌ سلیمی و همسرش هم اهل حزب توده و کمونیست. و البته حرف از مذهبی‌های جلسه هم زده شده ولی هیچ جا در داستان نشانی از آن‌ها نمی‌بینیم. شخصیت حوریه و دلیل اصرار پدرش، مجد، برای فرستادنش به اروپا هم قانع‌کننده نیست. 


خلاصهٔ مطلب آن که تا حدود صفحهٔ ۲۵۰ از کتاب با وجود شباهت زبانی روایت زکریا و شمس، راضی بودم. دوست داشتم بدانم که مراد از اتفاقات شبیه به رئالیسم جادویی (مانند خان‌های بالاگداری که دوست دارند با مادر زکریا ازدواج کنند یا قضیهٔ اسفاها) چیست. متأسفانه در پایان با چیزی که حتی مرا به جایی برساند مواجه نشدم. به نظرم این کتاب در روایت سربلند بیرون آمده ولی در مضمون یک کتاب ورشکسته است.


۰۴ اسفند ۹۶ ، ۰۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی