نمی‌‌دانم این کتاب را در دو سال اخیر چند بار خوانده‌ام. شاید جزو ناشعرترین کتاب‌های شعری باشد که دوست‌شان دارم. و از میان این ناشعرها، این یکی به اعتراف پانویس خود شاعر، ناشعرترین است و البته با فضای این روزها شبیه.

 

می‌توانستیم
در صف‌های نان
قرارهای عاشقانه بگذاریم
در فروشگاه‌های بزرگ، قایم‌باشک بازی کنیم
و در کارخانه‌ها شعر بخوانیم
اگر غم نان نبود
اگر دروغ نبود

می‌توانستی صدای مرا از حنجرهٔ خودم بشنوی
و چشم‌هایم را از پنجره‌های دیگران نبینی

بلدم شعر بگویم ببین:
«ما چنان دو قاب عکس
در نگارخانهٔ جهان
از اتفاق رو به روی هم
تو چه می‌کنی؟
من چه می‌کنم
تو به حال من خنده‌ می‌کنی
من برای تو گریه می‌کنم»

سازندگی خرابم کرده‌ است
اصلاحات، فاسدم خواسته
و از عدالت، سهمی نبرده‌ام
ما نام‌هایمان را با هم معاوضه می‌کنیم
حرف‌هایمان را، شعارها و صندلی‌هایمان را

بلدم بنویسم
اما گریه نمی‌گذارد
فرقی میان احمد و محمود نیست
میان حسین و حسن
میان من و تو

گلوله‌ای به قلبم شلیک می‌کنی
و چشم‌هایم را می‌دزدی
تا برایم گریه کنی!

حیرت نمی‌کنم
چرا که دیده‌ام
صاحب‌خانه، رئیس‌جمهور مستاجرهایش است
مرد رئیس‌جمهور زن‌ها و بچه‌هایش
مدیر شرکت، رئیس جمهور منشی‌هایش
کاندیدای شکست‌خورده، رئیس‌جمهور هوادارانش
و رانندهٔ تاکسی، رئیس‌جمهور همه
مگر تو در وبلاگت
رئیس‌جمهور خوانندگانت نیستی؟

اگر به جای تو بودم
خودم را می‌کشتم
اگر به جای من بودی، خودت را می‌کشتی!

تبلیغات انتخاباتی هیچ‌وقت تمام نمی‌شود
و آشوب‌های سرخ و سبز
فقط گاهی تو آتش را می‌بینی
و گاهی من
تنها شاعر همیشه فریاد می‌زند

بیکارم من می‌فهمی؟
بیکارم و از هیچ رنگی، حقوق نمی‌گیرم
پدرم بیمار است
هفتاد و پنج ساله
و در بوستان‌های مشهد بازنشسته نیست
(مجبورم بگویم کار می‌کند
و صاحبکارها حق بیمه‌اش را نریخته‌اند
امیرحسین شش ساله است و کفش ندارد
پدرش، دوازده سال پیش معتاد شده است
وقتی که شانزده ساله بوده است!
-با عرض معذرت از مجید مجیدی!-
مجبورم بگویم مهدی بیست‌و پنج سالش است
اما هنوز فلج اطفال رهایش نکرده !
مجبورم بگویم
اگرچه شعرم خراب شود!)

کلاس موسیقی که سهل است
«اگر پارتی بازی نمی‌شد
به پارتی هم می‌رفتم»
دیروز برای خواهرم ندا گریه کردم
اما سال‌هاست عزادار هاجرها و کنیزوهایم
می‌توانی رد اشک‌هایم را
بر صفحه‌های کتاب‌هایم بگیری!
تو اما فقط آن را می‌بینی که نشانت می‌دهند!
چینی، پاکستانی، مصری، عراقی
برای دایی‌علی گریه کرده‌ام
که به جرم قدم زدن با خواهرش
بیست و پنج سال است به آلمان تبعید شده است
برای امین‌آباد شهر ری
که در خانه‌های بیست و پنج متری‌اش، دو خانواده زندگی می‌کنند
در حالی که پیاده‌روهای خیابان ولیعصر
میلیاردی بازسازی می‌شوند
نه فقط برای هواپیمای سی یکصد و سی ارتش
که برای تصادفی‌‌های جادهٔ تربت‌جام- مشهد هم گریه‌ کرده‌ام
برای رویا که ناخن‌هایش را می‌جوید
پدرش صرع دارد و بیمه ندارد
نامادری‌اش کلیه ندارد و بیمه ندارد
پدرش صرع دارد و انگشتش را ارهٔ‌برقی بریده است
و امروز سحرگاه، رویایش
از جادهٔ اصفهان-تهران به کما رفت!
حتی برای عراقی‌ها با گریه شعر گفته‌ام
با آن‌که وقتی به سربازی رفتند
پسر عموهایم را کشتند!

نه سخنگوی رئیس‌جمهورم
و نه در ستادی سبز شده‌ام
اما شاعرم و طبق قانون این جنگل الکتریسیته
لابد رئیس‌جمهور خوانندگانم هستم
پس حق دارم نطق کنم!
خوشت نمی‌آید، از کشور کلمات من برو بیرون
یا تا قیامت کامنت بگذار!

این اشک‌آورها تمام نمی‌شوند!

 

۱- این‌ها را شعر حساب نمی‌کنم، می‌خواهم حرفی بزنم!
۲- همه نام‌ها و اتفاقات، واقعی است، برای رویای ما دعا کنید!