این رمان در سال ۲۰۰۷ در کرهٔ جنوبی منتشر شده است. در سال ۲۰۱۵، دبورا اسمیث مترجم نوپای زبان کره‌ای ترجمهٔ انگلیسی این رمان را منتشر و سال ۲۰۱۶ این رمان جایزهٔ بخش بین‌الملل من‌بوکر را از آن خود کرد. این رمان فضای ویژه‌ای دارد، چیزی در حال و هوای رمان‌های کافکایی. داستان در مورد یونگ‌هایْ زن خانه‌داری است که ناگهان بر اثر دیدن کابوس‌هایی مبهم تصمیم به ترک گوشت‌خواری می‌کند. داستان در سه بخش زمان با سه راوی متفاوت روایت شده است. در بخش اول همسر شخصیت اول به صورت راوی اول شخص داستان را روایت می‌کند. در بخش دوم شوهرخواهر شخصیت اول به صورت راوی سوم شخص روایت می‌شود. در بخش سوم خواهر شخصیت به صورت راوی سوم شخص داستان را از زاویهٔ دید خود می‌بیند. 

یونگ‌های زیر بار حرف زور خانواده نمی‌رود. حتی در ازای گوشت نخوردن دست به رژیم غذایی تازه نمی‌زند. از شوهرش اجتناب می‌کند و همسرش از او طلاق می‌گیرد. شوهرخواهر هنرمندش که اهل فیلم‌سازی هنری است او را به عنوان سوژهٔ یک اثر جنسی انتخاب می‌کند و با او رابطه برقرار می‌کند. یونگ‌های تنها به نقاشی گل و گیاه، که روی تنش در فیلم نقش بسته شده، دل بسته است و این‌گونه بیشتر حس می‌کند که مانند درختان تنها به نور و آب نیاز دارد. به همین خاطر حتی در بیمارستان روانی پیراهن بالاتنه‌اش را درمی‌آورد و حس می‌کند که سینه‌اش روی تنش اضافی است. با جلو رفتن امتناع از غذا کار او به سرم و تزریق غذا می‌انجامد، طبیعتاً گوشتی در تنش باقی نمی‌ماند و به صورت استعاری، از زندگی پستان‌داری به صورت زندگی گیاهی مسخ می‌شود.

فهمیدن این داستان، مانند فهمیدن داستان‌های کافکا، دشوار است. شاید بخشی از سردرگمی مخاطب ناشی از نشناختن فرهنگ متفاوت کره باشد. در کرهٔ جنوبی مناسبات خانوادگی و سنت‌ها بسیار اهمیت دارد. یک برداشت اولیه می‌تواند به واکنش‌های متفاوت افراد خانواده به ترک گوشت‌خواری شخصیت اول باشد. شوهر نگران از دست رفتن زنِ خانه‌دار مطیع و البته هم‌بستر خود است. پدر نگران به هم ریختن افتخار خانوادهٔ یک سرباز بازگشته از جنگ ویتنام است. شوهرخواهر به دنبال ارضای نیازهای هنری و البته جسمی‌اش است. خواهر که روی پا خود ایستاده است و تنها کسی است که تا آخر از شخصیت اول داستان حمایت می‌کند، شاید نمادی از وضعیت موجود زنان کره باشد. زنانی در ظاهر قوی و مستقل، اما در باطن سرگشته و افسرده. در جایی از پایان داستان، خواهر به شخصیت اول می‌گوید که کابوس را همه می‌بینند، او هم مدام کابوس می‌بیند. فقط فرقش این است که شخصیت اول نتوانسته است از کابوس رهایی یابد و بیدار شود. شاید اینجا همان جایی باشد که بشود سرنخ مضمونی داستان را گرفت. انسان‌های امروز هر روز اسیر زندگی روزمره هستند و شب‌ها پستی این زندگی را به صورت کابوس می‌بینند ولی فراموش می‌کنند. حالا شخصیت اول داستان نتوانسته است که با این کابوس‌ها کنار بیاید و کم‌کم رو به زندگی نباتی آورده است. او کم‌کم به درخت تبدیل می‌شود. داستان شاید سیر تدریجی یک مسخ کافکایی باشد در فضایی محاکمه‌وار. دلیل این که این همه از قید شاید استفاده می‌کنم به خاطر روایت شدن شخصیت اول از زاویهٔ دید دیگران است. به غیر از چند جمله، در هیچ جایی از جانب خود شخصیت اول چیزی روایت نمی‌شود.

این رمان روایت پخته‌ای دارد و انسان را در حیرت فرومی‌برد. اما گمان نمی‌کنم در واضح‌سازی فضای فکری کرهٔ جنوبی برای مخاطب جهانی موفق شده باشد.