واژهٔ «مزخرف» در اصل به معنای «آراسته به زر» و در فارسیِ امروز به معنای بیهوده و لغو است. جرأت زیادی می‌خواهد که در مورد اثر ادبی‌ای که اکثریت کسانی که این کتاب را خوانده‌اند و برایشان نقد نوشته‌اند از خواندنش متحیر و راضی شدند، منِ غیرمتخصص چنین حرفی را بزنم. ولی کی به کی است! جسارت می‌کنم و می‌گویم این کتاب مزخرف است.

«دیوید فاستر والاس» نویسندهٔ متولد دههٔ شصت میلادی در شهر ایتاکا ایالت نیویورک (شهر دانشگاه کورنل)، در خانواده‌ای نامعتقد و با پدری فیلسوف بزرگ شد. او خودش فلسفهٔ تحلیلی و معناشناسی خواند و پس از دوره‌ای اعتیاد به مواد مخدر، روی به نوشتن آورد. به قول خودش معده‌اش تحمل الکل را نداشت و از این رو مدتی روی به مواد مخدر آورد که به قول خودش خیلی کم‌تر از هم‌سن‌هایش مصرف می‌کرد ولی مغزش توان آن را هم نداشته است. در دوره‌ای که می‌نوشته است دچار افسردگی‌های شدید شده است و ظاهراً با مصرف داروهای قوی ضدافسردگی ذهنش برای نوشتن فعال‌تر می‌شده است. با نوشتن رمان «شوخی بی‌نهایت»‌ در سال ۱۹۹۶ به شهرت زیادی رسید و در نهایت در سال ۲۰۰۸ پای پیش‌نویس رمان جدیدش «پادشاه رنگ‌پریده» امضا کرد، طناب را دور گردنش بست و فاتحه. 

«شوخی بی‌نهایت» نزدیک به ۱۲۰۰ صفحه متن است با قلم بسیار ریز که احتمالاً به خاطر آن که کتاب از نظر فیزیکی قابل دست گرفتن باشد آن قدر قلمش ریز است. این کتاب به قول نویسنده سه هدف داشته است: ۱) خیلی آمریکایی باشد، ۲) غمگین باشد، ۳) هیچ شخصیتی نداشته باشد. به نظرم نویسنده به هر سه هدفش رسیده است. قصهٔ این کتاب در آیندهٔ نوشتن کتاب (ظاهراً یک دهه بعد از نوشتن کتاب، یعنی اواخر دههٔ اول قرن بیست و یکم) می‌گذرد. هر سالی به اسم یک اتفاق مرتبط با یک شرکت عظیم سرمایه‌داری است. روایت به صورت پراکنده و تکه‌تکه‌شده است و نویسنده هیچ اهتمامی در تبیین این که هر صحنه در کجا می‌گذرد و گویندهٔ هر گفتگو چه کسی است نمی‌کند. ظاهراً نویسنده می‌خواسته با این تکنیک‌ها خواننده را از یک مخاطب غیرفعال به مخاطب فعالی که قرار است به کشف بپردازد تبدیل کند. علاوه بر این، این کتاب سیصد و اندی انتهانویس دارد که مانند یک متن روزنامه باید در بعضی جاها به پانویس‌های نویسنده رجوع کنیم. بعضی پانویس‌ها توضیحات نویسنده (دخالت نویسنده در روایت) و بعضی صرفاً لطیفه یا توضیح نام اختصاری است. فضای داستان در آمریکایی است که شرکت‌های عظیم سرمایه‌داری همه چیز را در دست دارند و اکثر جوانان اسیر مواد مخدر شده‌اند و بسیاری‌شان در خطر خودکشی هستند. دو مکان اصلی در این داستان وجود دارد: آکادمی تنیس و مرکز بازپروری معتادان.

اما چرا به نظرم این کار مزخرف است؟ من حدود ۱۱ روز در اوج بیکاری به زحمت به طور متوسط روزی سی صفحه از این کتاب را خواندم و هر چقدر جلوتر می‌رفتم به هیچ جذابیتی نمی‌رسیدم. بعد از خواندن چندین نقد مثبت از کتاب به نتایج زیر رسیدم:

۱. واژه‌سازی و جمله‌پردازی نویسنده بسیار بدیع است. در این کتاب گاه با جملات یک‌صفحه‌ای طرفیم. واژه‌هایی که نویسنده به زبان انگلیسی معرفی کرده است بسیار زیاد است.

۲. ارجاع به فرهنگ عامهٔ آمریکایی مخصوصاً دههٔ نود.

۳. ارجاع به ادبیات کلاسیک انگلیسی یعنی هملت.

۴. بدعت در سبک روایت و شکستن عادت‌های کهن روایت.

۵. شاید دلیل آن که نقد منفی از این کتاب کم است این باشد که خیلی‌ها نتوانستند کتاب را به انتها برسانند.

اما آیا همهٔ این‌ها به خودی خود خوبند؟ به نظرم نه. همین است که می‌گویم این کتاب آراسته به زر است. یعنی پر از جملات قشنگ از نظر ساختاری است، احتمالاً ارجاعات کلاسیک بسیاری دارد که فقط کسانی آن را می‌فهمند که از آن ارجاعات باخبرند و از همه مهم‌تر کتاب سرگرم‌کننده نیست. هیچ گونه گره یا تعلیقی در کتاب وجود ندارد. بعدش با خودم گفتم لابد حرف و مضمونی ناب در این کتاب است. در بهترین نقدهای مثبت این کتاب مضمون پوچی دنیا بیان شده است. خب این را که می‌دانستیم؛‌ این هم شاهدش: «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ». بعضی به خراب شدن وضع جهان اشاره کرده‌اند که این را هم می‌دانیم. بعضی به رندبازی نویسنده اشاره کردند. مگر کم رندبازی در ادبیات سراغ داریم که به جای هزار صفحه در چند خط به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن انجام شده است. شاهدش همین: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم» چه شد؟ ملک بودی و فردوس برین و یک‌دفعه «جگرگوشهٔ مردم»؟

دروغ چرا؟ از این که این کتاب را نیمه رها می‌کنم حس خوبی ندارم. یک جورهایی حس بی‌سواد بودن و کم‌عمق بودن بهم دست داده است. ولی مگر غیر از این است که ادبیات باید سهل ممتنع باشد و مگر غیر از این است که راز ماندگاری کتب دینی مانند قرآن و آثار عظیم ادبی مثل شاهنامه و اشعار سعدی و حافظ در همین سعل ممتنع بودن است؟