این کتاب تابع سنت پست‌مدرن! است. یعنی نویسنده خودش را در قالب هیچ قالبی نگنجاند. حالا نویسندهٔ سابق کتاب‌های کودک، رمانی نوشته است از زاویهٔ دید نوجوانی که به سندروم ساوان، نوع خاصی از اوتیسم، مبتلاست. افرادی که به این سندروم مبتلا هستند با وجود داشتن مشکلات ارتباطی و احساسی، به شدت در منطق و ریاضیات نبوغ دارند. کریستوفر شخصیت اول این داستان سعی دارد قصهٔ واقعی پیدا کردن قاتل سگ همسایه‌اش را با ویرایش معلم مدرسهٔ استثنایی‌ها، سیوبهان، بنویسد. او هر بخش داستان را با اعداد اول (یعنی ۲، ۳، ۵، ۷، ۱۱، الخ) نام‌گذاری می‌کند. وقتی که مغزش کار نمی‌کند، مسألهٔ ریاضی مطرح می‌کند تا مغزش آرام شود. به جای توصیف محل، نقشهٔ محل را می‌کشد. به جای توصیف دست‌خط، خود دست‌خط را می‌گذارد و از این جور چیزها. به همین خاطر با یک رمان جذاب و سرگرم‌کننده طرف خواهیم بود. به یک معنا، این رمان ترکیبی است از «خوشه‌های خشم» نوشتهٔ ویلیام فاکنر (از دید یک عقب‌ماندهٔ ذهنی)، «ناطور دشت» نوشتهٔ سالینجر (سفر یک قهرمان نوجوان در شهری بزرگ)، و «شرلوک هولمز» (به عنوان ماجرایی پلیسی). فارغ از آن که آیا واقعاً کسانی که به این سندروم مبتلا هستند این طوری فکر می‌کنند یا نه، یک‌دستی شخصیت داستان بسیار جالب است. 

از نقاط قوت داستان که بگذریم می‌رسیم به نقاط ضعف. اصل ماجرای داستان اختلاف عمیق بین پدر و مادر کریستوفر بوده که باعث دروغ گفتن پدرش به او و جدایی طولانی مادرش از اوست. حالا این وسط خانم الیزابت، همسایهٔ کریستوفر، هوس می‌کند رابطهٔ نامشروع مادر کریستوفر را با آقای همسایه (یعنی همسر سابق صاحب سگِ خدابیامرز) لو بدهد. یعنی اگر آن لو دادن در کار نبود، احتمالاً داستان هیچ‌جوره جلو نمی‌رفت. دومین مشکل این است که پدر کریستوفر وقتی لو رفتن ارتباط نامشروع همسر سابقش را با آقای همسایه، راجر، در دفترچهٔ کریستفور (یعنی رمان حاضر) می‌خواند به جای آن که آن دفترچه را دور بیندازد، نگهش می‌دارد. به نظرم این بخش از داستان هم زورچسبان بود. در اواخر داستان، کریستوفر به طرز معجزه‌آسایی از دست مأمور پلیس رها می‌شود و به لندن، خانهٔ مادرش، می‌رسد. اینجا هم معلوم نیست که چرا این اتفاق افتاده است. دیگر نکتهٔ داستان، تفکرات کفرآمیز و ماده‌گرای کریستوفر است که در جای‌جای کتاب تکرار می‌شود. آیا واقعاً کسی که به سندروم ساوان مبتلاست در نوجوانی تا این حد به دنیا و کائنات فکر کرده است؟ نمی‌دانم؛ شنیده‌ام کسانی مثل «جان نش»، اقتصاددان معروف، یا حتی انیشتین مبتلا به بیماری‌هایی این‌چنینی، البته نه دقیقاً این سندروم، بوده‌اند. واقعیتش حوصلهٔ پیدا کردن این که واقعاً این شایعه است یا نه، ندارم چون در پاسخ به اصل سؤال، یعنی این که اوتیسمی‌ها چطوری به دنیا نگاه می‌کنند، کمکی نمی‌کند.

نکتهٔ آخر این که متأسفانه در آشفته‌بازار کتاب ایران، هر کتابی که در اروپا یا آمریکا پرفروش می‌شود، چندین مترجمِ تازه‌کار و کهنه‌کار، خوب و بد، همه و همه هجوم می‌آورند برای ترجمهٔ آن کتاب. آخر چه کاری است؟ این طوری همان چند صد نسخه شانس فروش کتاب هم تخس می‌شود بین چند مترجم. به نظرم اگر مسألهٔ رعایت حق نویسنده‌های خارجی در ایران حل شود، این مشکل تا حد زیادی برطرف می‌شود. البته منکر این نیستم که بعضی از آثار کلاسیک نیاز به ترجمهٔ مجدد دارند. روی صحبتم در مورد آثار امروزی است.