«آبی‌تر از گناه یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین‌بار» اثر محمد حسینی از سوی انتشارات ققنوس در ۱۲۵ صفحه در سال ۱۳۸۳ منتشر شده است و توفیق بردن جایزهٔ بنیاد گلشیری را داشته است. به خاطر قلم درشت و تعداد صفحات کم، این داستان را می‌شود در یک نشست خواند. داستان اعترافات جوانی شهرستانی است در مورد قتل همسر شازده، عصمت. جوان ادعا دارد که ناقص متولد شده است، او عقیم است و از طرفی هیچ تمایلی به زن‌ها ندارد ولی علاقه‌اش به عصمت که چهل سال از او مسن‌تر بوده از جنسی دیگر است. هر چقدر داستان جلوتر می‌رود با خیال‌پردازی‌های اعتراف‌کننده بیشتر مواجه می‌شویم. در رهگذر همین اعترافات متوجه پدرکشتگی اعتراف‌کننده با شازده می‌شویم. این وسط او حتی شخصیت خیالی حکیم مسایف را ساخته است تا رابطه‌اش با عصمت را پیچیده‌تر کند. دختری به اسم مهتاب همیشه مزاحم جوان است و اصرار بر عاشقی دارد. مهتاب معلوم نیست از کجا پیدایش شده است، شاید مهتاب هم خیالی باشد. اعتراف‌کننده در اعترافاتش به گونه‌ای حرف می‌زند که انگار می‌خواهد شنونده را به شکلی ریاکارانه راضی کند که طرفدار جمهوری اسلامی است:

«می‌دانستم که داستان وفاداری شیخ [فضل‌الله] به سلطنت دروغ است و کار دشمنان است، این‌ها را می‌گفتم تا شازده را به حرف بیاورم، اگر نه من هم مثل همه توی کتاب‌های تاریخ مدرسه خوانده بودم که در واقع شیخ با مشروطهٔ کاذب مخالف بوده، با هرج و مرج مخالف بوده و این‌ها اصلاً معنای حمایت از سلطنت نمی‌دهد» (ص ۸۶)

«می‌گفتم و در دل می‌خندیدم به آن همه سادگی امثال شازده. می‌دانستم که این‌ها همه‌اش افسانه است. می‌دانستم که آن اختلاف شخصی شیخ با بهبهانی ساختهٔ دشمنان دین است. مگر می‌شود علمای تراز اول سر مسائل دنیوی با هم به مخالفت برخیزند و از سر لجبازی با یکدیگر، یکیشان بشود طرفدار سلطنت مطلقه و آن دیگری بشود طرفدار سلطنت مشروطه.» (ص ۸۷)

انگاری نویسنده می‌خواسته حرف‌هایی سیاسی بزند و آن را در قالب داستانی بدون قطعیت نهاده باشد. البته از حق نگذریم شیوهٔ روایت داستان واقعاً عالی است ولی متأسفانه هنر نویسنده تنها در شیوهٔ روایت می‌ماند. این کتاب نه پیرنگ جالبی دارد، نه شخصیت‌پردازی و نه داستان حتی به معنای نوین‌اش.


یکی از هنرهای نویسنده مکالمات منقطع و پرضربان است:

[شازده] می‌گفت: «اجنبی نگذاشت، آن مجلس ملعونان عالی و ...»

می‌گفتم: «می‌فرمودید شازده.»  

می‌گفت: «پانصد رعیت برهنه‌پا.»

می‌گفتم: «می‌فرمودید شازده.»  

می‌گفت: «رعیت را چه به این غلط‌ها. عوام نادان و خودفروخته.»

می‌گفتم: «می‌فرمودید شازده.»  

می‌گفت: «اجنبی هدایتشان می‌کرد و نمی‌دانستند.»

دل به دریا می‌زدم: «یعنی شاه بزرگ هیچ اراده‌ای در این خصوص نداشتند؟ احمدشاه توصیهٔ خود اعلیحضرت نبود؟

نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم. اگر می‌گفت: «خامی جوان!» کار تمام بود و دیگر به حرف نمی‌آمد تا زمانی دیگر. (صص ۴۰-۴۱)


 در مجموع کتاب جذابی است، همین و نه بیشتر.