جزمین وارد در سال ۲۰۱۷ برای دومین بار توانست جایزهٔ ملی کتاب در زمینهٔ داستان را از آن خود کند، آن هم در فاصلهٔ کوتاه ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۷. بار اول، برای کتاب «Salvage the bones» و بار دوم برای کتاب «Sing, unburied, sing». از این جهت، او تنها زن سیاه‌پوستی است که توانسته بیش از یک بار چنین جایزهٔ معتبری را از آن خود کند. او اهل یکی از مناطق حومه‌ای می‌سی‌سی‌پی است و گویا همین قرابت وطنی با ویلیام فاکنر بر او اثری مستقیم گذاشته است، چه در اثر اخیرش، و چه در کار قبلی‌اش. به قول خودش در مصاحبه‌اش در مورد این کتاب، وقتی که برای اولین بار «گور به گور» فاکنر را خواند حس کرد از بس که فاکنر کار بی‌نقصی را ارائه کرده است، دیگر او برای نوشتن، حرف بیشتری برای گفتن ندارد اما بیشتر که دقت کرد متوجه شد که شخصیت سیاهان در کتاب‌های فاکنر خیلی در حاشیه است. انگار مأموریت جزمین وارد شرح درد سیاهان جنوب امریکاست.


شاید بشود نام کتاب را به «استخوان‌ها را نجات بده» ترجمه کرد. طبق گفتهٔ خود نویسنده، در انتخاب این نام قصدی وجود داشته. واژهٔ salvage با savage قرابت آوایی دارد و اگر آوای نادرست را بخوانیم می‌شود عنوان کتاب را «استخوان‌ها را وحشی کن» ترجمه کرد. استخوان‌ها استعاره‌ای است از خراب شدن زندگی «اش» و خانواده‌اش در میانهٔ طوفان کاترینا، طوفانی که در سال ۲۰۰۵ بخش زیادی از جنوب امریکا را ویران کرد. طوفانی که پس از طوفان کامیل که ۴۰ سال قبلش اتفاق افتاد، ویرانگرترین طوفان آن ناحیه بوده است. مردم این ناحیه آنقدر با انواع گردباد و طوفان خو گرفته بودند که خاطرات زندگی‌شان با طوفان گره خورده بود:

مادر گفت: هرگز طوفان دیگری مانند طوفان کامیل رخ نخواهد داد. گفت که اگر هم رخ بدهد، او دوست ندارد آن را ببیند. (ص ۲۱۸ -- مادر «اش» چهار سال قبل از طوفان از دنیا رفته است؛ گویا راوی مرگ مادرش را به آرزوی ندیدن طوفانی دیگر ربط داده است).


داستان از زبان «اِش» دختر نوجوانی است که در یکی از روستاهای می‌سی‌سی‌پی زندگی می‌کند. او همراه با پدر دائم‌الخمرش و سه برادرش راندال، اسکیتاه و جونیور زندگی می‌کند. مادرش موقع وضع حمل جونیور از دنیا می‌رود و همین باعث می‌شود که «اش» تنها باشد. پدرش زیاد به فکر او نیست. هر یک از برادرهایش سودای خودشان را دارند و به همین خاطر برای آن که احساساتش را با کسی در میان بگذارد، تنش را آزادانه نثار پسران جوان دهکده می‌کند. البته در این میانه دلباختهٔ پسری به اسم مانی است (Manny که می‌شود تداعی واژهٔ «مردانه» داشته باشد). اما مانی مثل بقیهٔ پسرها فقط جسم او را می‌خواهد. البته به قول مانی «هزینهٔ زن بودن» این است که باردار شود. حالا «اش» مانده است که چطوری این راز مگو را با خانواده‌اش در میان بگذارد. بیشتر فصل‌های اولیهٔ‌ داستان در مورد احساسات درونی «اش» است از تحولات درونی و حالت تهوع تا اضطراب افشای راز. او همزمان با خواندن افسانهٔ «مده‌آ» (اساطیر یونانی) که فرزندانش را به خاطر خیانت شوهرش کشت، با او همذات‌پنداری می‌کند و علاقه‌اش به مانی در طول داستان تبدیل به نفرت می‌شود. 


راندال، برادر بزرگ‌تر، به فکر برنده شدن در مسابقات بسکتبال و اسکیتا، برادر دوم، به فکر زایمان سگش «چاینا» است. در اینجا «چاینا» خود یک استعاره از مادر بودن است. برای آن که «چاینا» (که شاید اسمش معنای شکستنی بودن را تداعی کند) بتواند باردار شود، مانی سگ پسرعمویش را برای جفت‌گیری می‌آورد. حالا اسکیتا تمام تلاشش این است که توله‌های چاینا زنده بمانند و از آن که آن‌ها را به پسرعموی مانی بدهد طفره می‌رود. پدر «اش» به فکر طوفان است، طوفان کاترینا که قرار است از ردهٔ‌ پنج، یعنی بالاترین سطح خطر، باشد. به غیر از این که نوشتم، با داستان ویژه‌ای در کتاب طرف نیستیم ولی توصیفات دقیق و شاعرانهٔ کتاب و صحنه‌های زنده و ناب باعث کشش‌دار شدنش شده است. مثلاً در جایی از داستان،‌ اسکیتا برای آن که خانواده را از گرسنگی نجات بدهد، به شکار سنجاب می‌رود. نویسنده خیلی خوب از پس روایت این شکار، بریدن سر سنجاب و کنده شدن پوستش برآمده است. صحنهٔ به یاد ماندنی دیگر، صحنهٔ جنگ سگ‌ها (شبیه به مسابقهٔ خروس جنگی) است. 


این کتاب، با وجود همهٔ قوت‌هایش، یک مشکل بزرگ دارد: چرخش زاویهٔ دید در بعضی از پاراگراف‌های کتاب آزاردهنده است. «اش» دختر نوجوان و راوی داستان، در دوازده فصل که هر فصلش به اسم یک روز از دوازده روز قصه است، گاهی در یک پاراگراف‌، کنش‌های فیزیکی چند شخصیت را پشت سر هم توصیف می‌کند. گاهی سخت می‌شود پی این را گرفت که مرجع برخی از ضمایر در این توصیفات کدامند. البته هر چقدر که داستان جلوتر می‌رود، ذهن خواننده به این تراکم در روایت عادت می‌کند ولی به نظرم باز هم این چرخش زاویهٔ دید، یک نقطه ضعف کتاب است. از این جهت، کتاب دیگر نویسنده اثری محکم‌تر و قوی‌تر است. 


وارْد که خود را یک شاعر شکست‌خورده می‌داند و پس از عدم موفقیت در شاعری به نویسندگی پناه می‌آورد، ابایی ندارد از این که از تعابیر شاعرانه در کتابش استفاده کند. به نظر او، با وجود آن که نویسندگانی که از زبان و توصیفات معیار استفاده می‌کنند قابل ستایش هستند، او مسیری دیگری را انتخاب می‌کند، مسیری که زبان بتواند خواننده را هیپنوتیزم کند. از این جهت، قرابت سبکی نزدیکی بینِ این نویسنده و نویسندهٔ فقید وطنی، مرحون بیژن نجدی، وجود دارد (به جای خواندن این مطلب، بروید «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» و «دوباره از همان خیابان‌ها»ی نجدی را بخرید و بخوانید). 


چند نمونه از این تعابیر شاعرانه را به صورت فی‌البداهه ترجمه کرده‌ام: 


پدر گفت: گوش کردی؟

جیرجیرک‌ها گفتند: یِسسسسسسس! (ص ۹۶ -- yessssssss به معنای آره)


بعد از مرگ مادر، پدر گفت برای چه گریه می‌کنید؟ بس کنید. گریه چیزی را عوض نمی‌کند. ما هیچ وقت گریه را ترک نکردیم. فقط آرام‌تر گریستیم. پنهانش کردیم. من یاد گرفتم که چطوری، بدون آن که قطره‌ای اشک از چشمم بیرون آید، بگریم. پس آب داغ نمکین را بلعیدم و آن را در گلویم حس کردم. (ص ۲۰۶)


گویندهٔ پشت تلفن (ستاد مدیریت بحران) فهرستی را از کارهایی که باید انجام دهیم یادآور شد. نمی‌دانم آیا چنین چیزی گفت یا نه، ولی حس کردم که می‌گفت: می‌توانید بمیرید. (ص ۲۱۷)


چه کسی زایمان مرا انجام می‌دهد؟‌ و طوفان گفت: هیششششششش! (ص ۲۳۵)


ما در زیرشیروانی نشستیم تا که صدای باد از صدای هواپیمای جت جنگنده به صدای پیف و پاف سرفه تغییر کرد. ما در زیرشیروانی نشستیم تا که رنگ آسمان از نارنجیِ بیمار به خاکستری روشن و شفاف تغییر کرد. ما در زیرشیروانی نشستیم، تا که آب، که مانند سوپی جوشان زیر ما قلقل می‌کرد، وجب به وجب عقب‌نشینی کرد و به جنگل برگشت. ما در زیرشیروانی نشستیم، تا که باران تبدیل به قطره‌های ریز شد. ما در زیرشیروانی نشستیم تا که سرما خوردیم و باد نرمی که می‌وزید تنمان را به لرزه درآورد. ما روی زیرشیروانی مادربزرگ لیزبث در کنار هم غنودیم و سعی کردیم از هم گرما بگیریم ولی چه فایده. ما یک تودهٔ خیس بودیم، شاخه‌های سرد بودیم، مخروبهٔ انسان در میان باقیمانده‌اش. (ص ۲۳۷)


طوفان خندید: درختی از شاخه‌اش جدا شد و لنگ‌لنگان روی حیاط افتاد… (ص ۲۳۸ -- تداعی این که صدای شکستن درخت مثل صدای خندهٔ‌ طوفان است)


داستان کارتینا را، مادری که به خلیج آمد و سلاخی کرد، می‌نویسم. ارابه‌اش، طوفانی عظیم و سیاه بود که به قول یونانی‌ها، به اژدها زنجیر شده بود. او مادری کشنده بود که ما را تا مغز استخوان برید ولی زنده نگه‌مان داشت. ما را همچون نوزادانی چروک‌خورده، چون توله‌سگ‌های کور، چون بچه‌مارهای پخته‌شده زیر آفتاب، لخت و سردرگم رها کرد. برای ما خلیج تاریک و زمین سوخته‌‌ای به یادگار گذاشت. به ما یاد داد که بخزیم. ما را زنده نگه داشت تا نجات یابیم. کاترینا مادری است که به یاد خواهیم داشت تا آن که مادر بعدی، با دست‌های بی‌رحم و بزرگِ آغشته به خون، از راه برسد. (ص ۲۵۵) 


رمان امریکایی است دیگر؛ سرگرم‌کننده‌تر از رمان‌های اروپایی ولی عمق فکری پایین‌تری دارد. در تمام این داستان، حتی در گیراگیر حادثه خبری از یاد خدا در دل راوی نیست. خود نویسنده، درگیر این طوفان بوده و لابد آن لحظه را که دچار طوفان شده بود و مأمنی جز یاد او نداشته، فراموش کرده. به قول حضرت حق در سورهٔ یونس:


هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُکُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۖ حَتَّىٰ إِذَا کُنتُمْ فِی الْفُلْکِ وَجَرَیْنَ بِهِم بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِن کُلِّ مَکَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ ۙ دَعَوُا اللَّـهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنجَیْتَنَا مِنْ هَـٰذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِینَ ﴿٢٢﴾ فَلَمَّا أَنجَاهُمْ إِذَا هُمْ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ ۗ یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْیُکُمْ عَلَىٰ أَنفُسِکُم ۖ مَّتَاعَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا ۖ ثُمَّ إِلَیْنَا مَرْجِعُکُمْ فَنُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿٢٣﴾