برای خواندن متن به ادامهٔ مطلب مراجعه نمایید!

 

 


[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است]



ترم پاییز و زمستان ۲۰۱۳ کج دار و مریز در حال گذر است. هر هفته به همراه بقیهٔ حل تمرین‌ها با استاد درس جلسه داریم و یک ربعی طول می‌کشد. استاد می‌پرسد که اوضاع بچه‌ها چه طوری است و ما هم توضیحاتی می‌دهیم. من هم که دو هفته یک بار باید بروم سر کلاس و چهار پنج تا تمرین برای بچه‌ها حل کنم. کل ترم ۴ تکلیف حل‌کردنی دارد که هر کدامش ۳ مسأله است و ۳ حل تمرین تقسیم کار می‌کنند: هر مسأله برای یکی. می‌ماند حل تمرین آخر که تمرین برنامه‌نویسی را باید ارزیابی کند. یعنی ۴ مدرس حل تمرین و ۴ تمرین برنامه‌نویسی. استاد درس هم وسطش معلوم نیست چه جور مریضی گرفته که از وسط ترم به بعد، دانشجوی سال آخرش را می‌سپارد درس بدهد. این دانشجو البته کار خودش را خوب بلد است و بعداً معلوم می‌شود که قرار است از پاییز ۲۰۱۵ برود دانشگاه هاروارد استاد دانشگاه بشود. 

روز جشن هالووین امسال با سال قبل فرق می‌کند. چون منشی آزمایشگاه، کتی، کلی تدارک دیده برای امسال و آزمایشگاه را تزئین کرده و تنقلات هم خریده. خودش اهل برونکس نیویورک است ولی پدر و مادرش از مهاجران ایرلندی هستند. هوای امسال هم سردتر از سال قبل است. گاهی به منفی بیست هم می‌رسد و آدم لرزه‌اش می‌گیرد از دست هوا. رود هادسن امسال جدی جدی یخ زده است و اثری از جریان در آن دیده نمی‌شود.

میان‌ترم درس الگوریتم که می‌شود قرار است به جای این که سر جلسه امتحان بدهیم مثل بچهٔ آدم سؤال‌ها را برداریم و در سه روز حلشان کنیم و بندازیمش توی صندوق برگه‌های امتحانی. قرار هست کسی با کس دیگری مشورت نکند و استفاده از هر منبعی غیر از کتاب درسی غیرقانونی است. با کلی جان کندن سؤال‌ها را حل می‌کنم. هفتهٔ بعد استاد می‌آید سر کلاس و نمره‌ها را اعلام می‌کند و برگه‌ها را می‌دهد دستمان ولی می‌گوید تا زمانی که جواب سؤال‌ها اعلام نشده کسی حق اعتراض ندارد. نمرهٔ من خیلی پایین‌تر از میانگین است. از طرفی از نمرهٔ خودم متعجبم و از طرفی دیگر از نمرهٔ بالای میانگین. برایم واضح است که اشتباهی رخ داده. توی آزمایشگاه با یکی از بچه‌ها در مورد این مسأله حرف می‌زنم و یکی از دانشجوهای ارشد هندی خنده‌اش می‌گیرد. می‌گوید که بچه‌ها در گروه‌های چندنفری می‌نشستند توی کتابخانه و مسأله‌ها را با هم حل می‌کردند. حتی هم‌اتاقی‌اش با تلفن و اسکایپ سؤال به سؤال با همکلاس‌هایش همه چیز را بررسی کرده است و استاد دلش خوش است که تقلبی نشده. کلاً یک قانون نانوشته توی دانشگاه‌های امریکا هست و آن این که اگر هندی یا چینی باشی، آن‌قدر دوست هم‌وطن داری که شاید هیچ وقت نیاز نباشد که مسائل و تمرینات درس را تنهایی حل کنی. بالاخره استاد پاسخ‌ها را اعلام می‌کند و من همان روز می‌روم برای اعتراض به دفترش. از قضا اشتباهی کرده و از ۶۰ نمره، ۱۹ نمره اشتباهی از من کم کرده و حالا نمره‌ام می‌رود بالای میانگین. بعد از این خیلی خودمانی بهش می‌گویم که این جور امتحان میان‌ترم گرفتن عملی نیست چون خیلی‌ها تقلب می‌کنند. او هم می‌گوید که چاره‌ای ندارد از این کار، چون این درس را نمی‌شود توی یک ساعت امتحان گرفت و امیدوار است در امتحان پایان‌ترم خوب و بد، راحت از هم سوا شوند. کما این که این اتفاق افتاد و خیلی‌هایی که خیلی نمرات خوبی از تمرین‌ها و میان‌ترم گرفتند، موقع پایان‌ترم به معنای واقعی گند زدند. من هم از بس توی این ترم مسأله حل کرده بودم حالم از خواندن درس داشت به هم می‌خورد و روز و شب قبل از امتحان مجبور بودم بنشینم و سؤالات پایان‌ترم درسی را که مدرس حل تمرینش بودم تصحیح کنم. موقع امتحان هم اتفاق زیاد خاصی نیفتاد و خدا را شکر به خیر و خوشی این درس را به سرانجام رساندم. 

مانده درس بعدی که سیستم عامل باشد. این درس از آن درس‌های روی اعصاب بود. یک درس بی‌ربط که همهٔ دانشجوهای دکتری باید بگذرانند. نیازی نیست که حتماً‌ درس را برداریم و گرفتن نمرهٔ قبولی در امتحان پایان‌ترم کافی است، آن هم با نمرهٔ بالا (چیزی در حد شانزده از بیست). به طور متوسط هم هر دانشجوی دکتری سه بار این درس را رد می‌شود تا بار چهارم به زور و زحمت از آن قبولی بگیرد. من و ویکتور، دانشجوی اسپانیایی که با هم مدرس حل تمرین درس پردازش زبان هستیم، با هم قرار گذاشته‌ایم که هر آخر هفته بنشینیم و مسأله حل کنیم. دو سه روز آخر صبح تا آخر شب توی آزمایشگاه فکر و ذکرمان می‌شود این که این درس را به هر شکلی که شده بگذارنیم. خدا را شکر این یکی هم اتفاق افتاد. جالب‌تر آن که ترم بعدش از بس که دانشجوها به این مسأله اعتراض می‌کنند، دانشکده راضی می‌شود که قوانین را کمی منعطف‌تر کند تا نسل بعد از ما مجبور نباشد درسی را بخواند که دو روز بعد از امتحان به هیچ دردش نمی‌خورد. از بدی‌اش گفتم بگذارید خوبی‌اش را هم بگویم. دانشجوهایی که در دورهٔ کارشناسی این درس را اخذ می‌کنند، مجبورند هر سه نفر با هم یک گوشی با سیستم عامل اندروید بخرند و تکلیف‌های عملی‌شان را روی گوشی انجام دهند. چون تکلیف‌های عملی درس در مورد نوشتن برنامه‌های سیستمی بر روی سیستم عامل اندروید است. خیلی معروف است که اگر کسی این درس را بردارد و با نمرهٔ خوب بگذراند به راحتی می‌تواند در شرکت‌های معتبری مثل وی.ام.ویر یا اینتل کار گیر بیاورد. مقایسه‌اش با وضع درسی خودمان در ایران به عهدهٔ شمای مخاطب.


محرم

به خاطر جابجایی‌ها امسال فرصت زیاد نکرده‌ام بروم به مراسم محرم. یکی دو بار که می‌روم مراسم مسجد حالم بدجوری گرفته می‌شود. مداح مدعو، وسط سینه‌زنی عصبانی می‌شود که «این چه وضع سینه‌زنی است. سینه‌زنی که بلد نیستید، به حرف حاج‌آقا که گوش نمی‌دهید. خوب دم نمی‌گیرید. برای چه اصلاً آمده‌اید به سینه‌زنی؟». حالا کاری به این ندارم که سبک مداحی‌اش چه بود و چقدر شعرهایش بی‌ربط ولی از بچگی به ما یاد دادند که عزادار امام حسین حرمت دارد و  کسی نباید بهشان بی‌احترامی کند. صحبت حاج‌آقا در شب عاشورا که دیگر از این شب مهمتر نمی‌شود در مورد این است که اشک امام حسین باعث می‌شود امام حسین پیش خدا واسطه شود و بندهٔ گناهکار برود بهشت. یعنی امام حسین این قدر پیش خدا ارج و قرب ندارد که واسطهٔ به بهشت رفتن شیعیان شود. اولش فکر می‌کردم که صحبتی در مورد تکلیف ما شیعیان و این جور چیزها گفته می‌شود ولی آخر و لب مطلب این است که اشک بریز و برو بهشت. این قدر غلظت حرف‌ها بالاست که حتی تحمل نمی‌کنم بیشتر توی جلسه بمانم و می‌زنم بیرون. این اولین و تا الانی که می‌نویسم آخرین باری است که از وسط مجلس عزا به خاطر نوع صحبت‌های سخنران زده‌ام بیرون. 

مجلس دیگری هم هست به اسم محرم در منهتن که بچه‌های دانشگاه نیویورک راه انداخته‌اند. سخنران یک طلبهٔ عراقی بزرگ‌شدهٔ امریکاست که از قضا در ایران درس می‌خواند. یک شب محض امتحان که شده می‌روم آنجا. یکی از سالن‌های دانشگاه نیویورک هست و جمعیتی نزدیک به چهل نفر. از بس همه چیز خودجوش است که منی که اولین بار آمده‌ام قرآن اول مجلس را می‌خوانم. قرار شده قرآن را کش بدهم تا سخنران برسد و من هم ده دقیقه‌ای قرآن می‌خوانم و همین طور خارج می‌زنم. سخنران می‌آید و صحبتی می‌کند در موقع پنج دلیل بر رجحان مذهب شیعه. بعد می‌شود نوبت عزاداری خیلی مختصر یکی از دانشجوهای پاکستانی به زبان اردو. ما که نفهمیدیم شعر چه بود ولی با جمع همراهی کردیم. نوبت پرسش و پاسخ می‌شود. من هم سؤال می‌پرسم که «به فرض این پنج دلیل درست باشد. آیا به این معنی است که علمای اهل سنت در تاریخ بی‌تقوا بوده‌اند که به شیعه گرایش پیدا نکردند؟» هدف سؤال رد شبهه‌ای است که بعد از صحبتش توی ذهنم می‌افتد. سخنران با غیظ جواب می‌دهد که «آیا تاریخ خوانده‌ای؟» من هم می‌گویم خیلی کم. بعد به جایی که جوابم را بدهد با عصبانیت شروع می‌کند به من تشر زدن که وقتی تاریخ بلد نیستی چرا حرف می‌زنی و از این جور چیزها. حالا مانده‌ام که کجای سؤالم بندهٔ خدا را این قدر عصبانی کرده که به جای جواب دادن به من حمله می‌کند. من هم کم نمی‌آورم و می‌گویم که «خیلی از شیعه شدن‌های تاریخ بر اساس جبرهای حکومتی بوده» که بیشتر قاطی می‌کند و از علامه حلی مثال می‌آورد که آن‌ها در شیعه‌ بودنشان کلی سخت بود و این جور چیزها. جلسه که تمام می‌شود یکی می‌آید طرفم و می‌گوید «دیوانه این چه سؤالی است که پرسیدی. از اهل سنت هستی؟» می‌گویم «شما چرا این طوری برخورد می‌کنید؟ سؤال پرسیدم دیگر. خیر سرم فکر می‌کردم اینجا جو دانشجویی است و می‌شود سؤال کرد». از جلسه می‌آیم بیرون و این بار به فارسی و با خنده به حاج آقا می‌گویم که «حاجی! جنبهٔ‌ سؤال نداری انگار» او هم با لهجهٔ عربی جواب می‌دهد که «شما توی سؤالتان دنبال چیزهای دیگر بودید!» یکی از بچه‌ها با حاج آقا سوار تاکسی می‌شود که بروند رستوران. حالا این که چرا حاج آقا مثل بقیه قضای ماسیدهٔ مجلس را نمی‌خورد بماند. می‌گوید که چرا با من این رفتار را کرده و حاج آقا در جواب می‌گوید «متوجه شدم از طرفداران دکتر سروش هست و حقش بود این طوری برخورد کنم.» طرف هم می‌گوید که من می‌شناسمش و این اصلاً‌ اهل این جور مسائل نیست. 

خلاصه این که امسال محرم برای ما که در ظاهر چیزی نداشت جز دلخوری. از یک طرف مداح ما را دعوت به بیرون رفتن از مجلس کرد و از طرفی دیگر سخنران به جای جواب، داد و بیداد راه انداخت.


کارآموزی

کارهای نهایی کارآموزی تابستانم را دارم جمع و جور می‌کنم تا مقاله‌ای شود. مقالهٔ اول را به مجله‌ای می‌فرستیم و داور به ما بهتان تقلب می‌زند. می‌گوید به نظر می‌آید این کار رونوشت یک کار قبلی باشد. حالا این کار قبلی هم برای خودمان هست و تازه متوجه می‌شوم که باید توی نوشتن جملات حتی دقت کنم که شبیه مقالات قبلی خودم نشود تا یک وقت داورها حس نکنند کار تکراری را دارم به عنوان کار نو قالب می‌کنم. خلاصه بی‌خیال این مجله می‌شوم و برای همایشی که قرار است در سوئد برگزار شود مقاله را بازنویسی می‌کنیم. همزمان هم پی گرفتن کارآموزی برای تابستان هستم ولی هنوز جای دندان‌گیری گیرم نیامده. مایکروسافت که جواب آدم را نمی‌دهد. با جوئل که مشورت می‌کنم مکثی می‌کند و می‌گوید بین خودمان باشد؛ قرار است از سال ۲۰۱۴ برود یاهوی نیویورک کار کند و دنبال کارآموز است. من هم لبیکی می‌گویم و قضیهٔ پیدا کردن کارآموزی فیصله پیدا می‌کند. دو مصاحبه هم برایم تدارک می‌بینند. یکی با آماندا رئیس بخش پردازش زبان نیویورک و دیگری با اندرجیت که رئیس هندی بخش پردازش زبان کل شعبات یاهو است. مصاحبه‌ها روال است و مشکل خاصی ندارد. مثل این که گروه‌شان خیلی نوپاست و خود آماندا هم یک سال نیست که از at&t آمده بیرون و به یاهو پیوسته. یکی دو هفتهٔ دیگر هم مدارک برای امضا ارسال می‌شود. جالب‌تر از همه بخشی از قرارداد هست که تویش نوشته شده اگر سرباز یا کهنه‌سرباز ارتش امریکا باشیم امتیازاتی هست و فهرستی از عملیات‌های جنگی ارتش امریکا را آورده‌اند. یعنی سوراخی نیست که اینها درش نبوده باشند. از قطب جنوب سفلی تا قطب شمال علیا. طرف‌های ما را هم که بماند؛ از عملیات‌های خلیج فارس بگیر تا جنگ کویت و جنگ اخیر در افغانستان و الخ. خلاصه چیزی که برای هر کس که بگویی ننگ است برای این‌ها ته افتخار. حقوق پیشنهادی کارآموزی کمی بیشتر از جای قبلی است ولی این یکی نیاز به «جواز صدور» دارد. این جواز صدور برای شهروندهای کشورهای مورددار به زعم این‌ها یعنی ایران، سوریه، لیبی و کره شمالی است. یک فهرست بلندبالا از شرکت‌هایی که در آن‌ها کار کرده‌ام چه در ایران و چه در امریکا از من می‌گیرند. کلی کاغذپاره را امضا می‌کنم. مثل این که چند ماهی طول می‌کشد که این مدارک مورد تأیید بخش امنیت دولت امریکا قرار بگیرد و خیلی خوش‌اقبال اگر باشم همان نزدیک‌های تابستان کار جور می‌شود.


مقاله

امسال خبری از تعطیلات درست و حسابی کریسمس هم نیست چون مهلت ارسال مقالهٔ همایش زبان‌شناسی رایانه‌ای افتاده وسط همین تعطیلات. به استادم گفتم که بعد از اتمام مهلت مقاله غیبم می‌زند و می‌روم ویرجینیا کمی شهر را بگردم و کمکی تفریح کنم. حالا وسط تعطیلات نشسته‌ام توی آزمایشگاه و آزمایش‌های آخرم را انجام می‌دهم و هی مقاله را زیاد و کم می‌کنم. خبری از نتایج از سمت پست‌داک استاد دیگر نیست. روز آخر می‌شود و نه به تلفن جواب می‌دهد و نه ایمیل. سریع با استادها جلسه می‌گذاریم و تصمیم این می‌شود که هر طوری شده هم کار نصفه را کش بدهیم و مقاله‌اش کنیم. حالا تقسیم کار می‌شود. استاد من باید بخش وسطی مقاله را تمیز کند، من بخش آزمایش‌های مقاله را درست و اصلاح کنم و استاد دیگر مقدمه بنویسد. مهلت ارسال هم سال ۳ بامداد است و دو استاد پا به پای من دارند کار می‌کنند. بالاخره ساعت دو و پنجاه دقیقه بامداد،‌مقاله به اتمام می‌رسد و کارمان تمام می‌شود. خبری از پست‌داک استاد که نیست و تحقیقاً هم هیچ کاری نکرده ولی به خاطر عرف گروهی اسمش را می‌گذاریم توی نویسنده‌ها. از دستش بدجوری لجم گرفته. رسماً یک سال است با تیم ما همراه شده. شش ماه اول بهانه‌اش پایان‌نامهٔ دکترایش در کمبریج بوده و شش ماه دوم هر هفته می‌گوید هفته‌ٔ بعد و حالا دقیقاً موقع مهلت مقاله‌ها غیبش می‌زند.


تعطیلات

هوا خوب همراهی می‌کند. یک هفته ویرجینیا می‌مانیم و یکی دو روز توی دی سی می‌چرخیم. سری هم به باغ وحشش می‌زنیم و گوشی دستمان می‌آید که اگر چیزی توی امریکا رایگان باشد حتماً مشکلی دارد. توی این باغ وحش سر جمع ده تا حیوان ندیدیم، همه‌شان هم خسته. بیشتر حیوانات گوشهٔ قفس لمیده بودند و به زحمت می‌شود دیده‌شان. جالب‌ترین بخش باغ وحش هم شبیه‌سازی منطقهٔ آمازون بود که واردش که می‌شدیم از بیش‌ادراری میمون‌های درختی در امان نبودیم. هوا را طوری تنظیم کرده بودند که شبیه به آمازون شود. خلاصه این که کل گشتن سه‌ساعته توی باغ وحش بیشترش پیاده‌روی و حیوان‌یابی بود تا حیوان‌بینی. بقیهٔ روزها هم به پیاده‌روی دور و ور می‌گذرد و معلوم‌مان می‌شود که بدون داشتن خودرو توی این دهات نمی‌شود قدم از قدم برداشت و کل تعطیلاتمان به هیچ می‌گذرد.






پی‌نوشت

سعی می‌کنم زودتر مطالب را به زمان حال نزدیک کنم.