[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است. برای دیدن عکسها به این پیوند مراجعه نمایید]
تغییر
یکی از ایرانیهایی که آمده گوگل برای کارآموزی، طرفهای دیسی زندگی میکند. من هم برای پرس و جو در مورد قیمت خانه و سبک زندگی آنطرفها میروم پیشش. با هم از مسجد میزنیم بیرون و کمی توضیح میدهد که آنجاها چه طوری هست. این که دیسی شهری خیلی کوچک هست و ملت بیشتر ویرجینیا یا مریلند زندگی میکنند. بعد وسطش از من میپرسد که چرا کلاً نمیرویم به دی.سی. میگویم که هنوز استادم امریکاست و از ۲۰۱۴ به بعد میرود به امارات. ([این یکی خاطره را از نیویورک جا گذاشتهام:] همان روزهای آخر ترم بهار بود که استادم، من و یکی دیگر از دانشجوهایش را صدا زد که برویم پیشش. رفتیم و توضیح داد که از پارسال برای تغییر شغل به چند جا درخواست فرستاده و بالاخره سه جایی به او پذیرش دادهاند. یکیاش دانشگاه پردو به عنوان دانشیار پیمانی، یکی دانشگاه کارنگی ملون به عنوان استادیار موقت، و آخریاش دانشگاه نیویورک ابوظبی به عنوان استاد تماموقت دائمی. مرا بهت گرفته که رفته میان آن همه پیغمبر جرجیس را انتخاب کرده. قرار است از اول پاییز ۲۰۱۴ برود ابوظبی. دلیلش را پرسا که میشوم میگوید که دیگر حوصلهٔ شغلهای پیمانی را ندارد و پولی که ابوظبی بهش پیشنهاد داده خیلی زیاد است. و نیاز نیست دانشجو بگیرد و با پسادکتراهایش میتواند کار تحقیقاتی کند. وضعیت ما را هم میگوید که معلوم است. ما هنوز طبق قراردادهای پروژهای دانشجو کلمبیا هستیم و یک سالی (از ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۴) پیشش هستیم و بعدش هم به صورت از راه دور. ). متعجب میپرسد که آیا اصلاً به انتقالی یا تغییر استاد فکر کردهام یا نه. که من تازه دوزاریام میافتد که حتی به اندازهٔ لحظهای به ذهنم چنین چیزی نرسیده است. توی ذهنم همین مسأله میماند تا این که میروم سر کار و از جوئل میخواهم که با او در مورد مسألهای مشورت کنم. همه چیز را در لفافه میگویم و این که رفتن استادم را بهانهٔ تغییر میکنم. او هم توضیح میدهد که تغییر استاد یا تغییر دانشگاه حق طبیعی هر دانشجوییست و نیاز به دلهره نیست. مرا معرفی میکند به یکی از دوستانش، خانمی است که تازه از دانشگاه پنسیلوانیا فارغ شده و دارد میرود گوگل برای کار. این خانم سال چهارم، بدون هیچ بهانهٔ خاصی استادش را عوض کرده. با اسکایپ با آن خانم وارد صحبت میشوم و چند توصیه میکند. اول این که مسأله را شخصی نکنم و به این مسأله به عنوان یک حق کاملاً شخصی نگاه کنم. باز هم دلم رضا نیست و ترس برم میدارد. به دوست همراه و یار غار این روزها توضیح میدهم و کمی از اتفاقات بین خودم و استادم میگویم. بیمقدمه و بیپروا میگوید که اگر جای من باشد و با این اوصاف، شده از دکترا انصراف بدهم بهتر است از این که در همین وضعیت بمانم. بعدش توضیح میدهد که دورهٔ دکتری دورهٔ تجربه و یاد گرفتن است نه دورهٔ تابعیت محض. یعنی استاد باید به دانشجو فرصت خطا و یاد گرفتن بدهد و نباید آن طوری که وصفش رفت با دانشجو کنار بیاید. کمکم دارم قانع میشوم که به محض بازگشت به نیویورک پاشنهها را وربکشم و یا علی بگویم. الان که توی کالیفرنیا هستم دستم توی حناست و کاری از دستم برنمیآید. تا ببینیم سرنوشت ما را کدام طرفی میبرد.
مسجد
قبل از شروع مراسم شب قدر مسجد، ارائهای با پاورپوینت آماده کردهاند و فهرست ریز و درشت کلیهٔ هزینههای مسجد را آوردهاند و کمبودها را گفتهاند. بعدش به هر کدام از ماها پاکت نامهای میدهند که میتوانیم تویش شمارهٔ کارت بگذاریم تا از حسابمان کم کنند و بعدش رسید بفرستند برای این که این بخش از پول برای مالیات حساب نشود. هر چند وقت یک بار اعلام میکنند که مثلاً پاکستانیها از ایرانیها و عربها جلو افتادهاند، چرا بقیه نشستهاند. بعدش میگویند ایرانیها جلو افتادهاند، پاکستانیها چه میکنند. و این طوری میشود که قبل از شروع مراسم قرآن به سر گرفتن، کل هزینهٔ سالانهٔ مسجد را درمیآورند. حرکت جالبی است که آدم را یاد هیأتهای سنتی ایران میاندازد. این که مسجد کاملاً خودش روی پای خودش زنده است و نیاز به دولاراست شدن پیش احدی ندارد.
آخر ماه رمضان هم برنامه گذاشتهاند برای اردوی سه روزه آن هم به جایی توی جنگلهای کالیفرنیا که حتی تلفن رخ نمیدهد. یعنی سه روز از همهٔ دنیا کنده و با بقیهٔ شیعهها به میمنت پایان رمضان تفریح کردن. ما هم که کلاً کوریم و از خدا چیزی جز دو چشم بینا نمیخواهیم. با دوستمان بار و بنه را جمع میکنیم و راهی میشویم. هر چه جلوتر که میرود خودرو، طبیعت طبیعتتر میشود. گرچه تاریک است و نمیشود زیاد طبیعت را دید، ولی آهوهایی که جاده را نمیفهمند و هی وسط راه میپرند و ما به احترامشان باید آهسته برویم، یا گوشیای که دیگر به خود رنگ ارتباط نمیدهد گویای همه چیز هست. آخرهای شب به اردوگاه میرسیم. پر از کلبههای خالی با تختهایی که تشک پلاستیکی دارند، همین و بس و هوای سرد که اصلاً به تابستان نمیماند. روی تخت هم که آدم تکان میخورد صدای قر و قور اعضا و جوراح تخت، خواب آدم را میپریشد. سرما هم که حالیاش نمیشود که ما بیپتوییم. آخر به زحمت بسیار، شب، صبح میشود و آفتاب رخ میکند. تقریباً هر که را که در مسجد دیده بودیم هستند. برنامههای مختلفی هم هست؛ والیبال، فوتبال، راپل و کوهپیمایی با طعم روحانی. یعنی که ملت میروند پیادهروی توی ارتفاعات و آخرش روحانی وسط راه برایشان حرف میزند. من هم که دلم لک زده برای اردوهای اینطوری، از بین این همه، آشپزخانه را اتفاقی پیدا میکنم و میشوم ظرفساب. بنده خدایی که شغلش پزشکیست، از لسآنجلس آمده و مسئولیت پخت و پز و ظروف را به عهده گرفته. حتی یک لحظه برای تفریح یا هوا عوض کردن هم از آشپزخانه بیرون نمیزند. از من خواسته که تا آخرش باشم و ما هم توی محظور میمانیم و تا آخر اردو میشویم دیگساب. این قدر دیگ میسابم که رو میکند به من و تعریفکی میکند از من و میگوید مورد برای ازدواج زیاد دارد. من هم اشاره میکنم به دست چپم که تا خرتناق توی آب هست و حلقهٔ ازدواجی که دیده نمیشود. آدم جالبیست. حرف که میزند آدم متوجه میشود که این آدمی که توی لسآنجلس هست اهل امام و انقلاب و رهبری است. بعدتر که پسرش را میبینم او هم همین طوری است و به چند تا از پاکستانیها دارد فارسی یاد میدهد تا بتوانند توی امتحان ورودی حوزهٔ قم قبول شوند.
آخرین روز اردو یکی از دوستان پیشنهاد قایقسواری میدهد. ما هم کلاً پایهایم. از اردوگاه میزنیم بیرون و جایی که مصب اقیانوس است میرویم و قایقهای دونفرهٔ پارویی کرایه میکنیم. توی عمرم پارو نزده بودم که بدانم چه جانی از آدم میستاند. لامصب انگار داری جان میدهی از بس زور میخواهد. قایقسواری که تمام میشود شیرین سه ساعتی پارو زدهام و بازوها جانی برایشان نمانده.
دیگر این جور تفریح کردن شده بدعادتی این چند هفتهٔ آخر ما. یکی از دوستان که کارمند شرکت اوراکل هست خیلی اهل دل تشریف دارد. هفتهٔ قبل از این ما را دعوت کرده بود به تپهپیمایی آن هم در ساحل کوهستانی اقیانوس آرام. باید از سانفراسیسکو رد شویم و برویم شمال و طرفهای منطقهٔ حفاظتشدهٔ گلدنگیت تپهپیمایی کنیم. بعد از نماز ظهر و عصر که از سانفرانسیسکو رد میشویم میرسیم به اول کوه. کلی وسیله بار خودمان میکنیم و از راه مالرو وارد مسیر میشویم. مسیری که باد، قطرات ریز اقیانوس را میآورد و صدای پای اقیانوس میآید و به خاطر مسیر تپهچالهای خود، اقیانوس دیده نمیشود. رفیقمان نوزاد ششماههاش را هم کرده توی گهوارهٔ کمری و رویش را پوشانده. کودک هم اصلاً ککش نمیگزد که دارد چه راهی را میرود. وسطتر راه که میرسیم، گوزنها هم سر و کلهشان پیدا میشود. درختها پت و پهناند و چمنها به زردی میزنند. هوا هم کمابیش مهآلود و کمی سرمای ملس به راه اضافه شده. تازه ساعت چهار عصر میرسیم لبهٔ پرتگاه اقیانوس و نهاری را که توی راه خریده بودیم به بدن میزنیم. تا که برگردیم ساعت شده نه و وقتی به خانه میرسیم ساعت دو بامداد است.
خداحافظی
کمکم بوی الرحمن رفتنمان میآید. جوئل برنامه چیده که برای خداحافظی من به جای رفتن به بار، غذا از یک رستوران حلال ایرانی بگیریم. خودم هم زنگ میزنم به یک کبابی حلال و به فارسی برای همهٔ کارمندهای گروه غذا سفارش میدهم به همراه دوغ. تعدادی فلافل با برنج برای گیاهخوارها، مابقی نصف کباب کوبیده و نصف کباب مرغ. از آن طرف هم دوستان استنفوردی برای ما چند کارآموز مراسم خداحافظی بعد از دعای کمیل گرفتهاند. من هم توی سایت کریگزلیست میزنم برای فروش وسایل خانه به قیمت مفت. هر کسی هم که میآید نگاه عاقل اندر زبالهای به وسایل میاندازد و آخرش با اکراه میبرد. دوچرخهٔ نازنین را با اعوان و انصارش میدهم هفتاد دلار به یک هندی که از توی سایت تبلیغ مرا پیدا کرده. آخرش میماند مبلتختی که هیچ کس مشتریاش نمیشود و میگذاریمش توی خیابان تا شاید کسی مفتی مشتری شود. یکی از دوستان که خودش دست دوم خریده بود، میگوید که اولش به قیمتی که خریده بود وسایل را برای فروش گذاشت و کسی نخرید، بعد کمکم قیمت را پایین آورد تا آخرش مفتی گذاشتش که از قضا همانی که وسایل را فروخته بود، آدم و بردشان. یعنی که این سمساری نامحسوس هم شغلی است برای خودش در ولایت فرنگ.
آخرین روز ماست که دوستمان ما را میرساند به فرودگاه سانفرانسیسکو و این یعنی باید برگردیم به نیویورک. به شهری که زیاد دل خوشی ازش نداشتم.سوار هواپیما میشویم و حدود ساعت یک صبح میرسیم نیویورک. هوا شرجی و گرم است و خیابانها شلوغ و پرسر و صدا. وارد خانه میشویم و میبینیم مستأجر بعضی از وسایل را گذاشته و برایم پیغامی روی کاغذ نوشته که فردا صبح میآید تا تتمهٔ تخلیه کند.
پ.ن.
۱- لابد اینها را که میگویم با خودتان فکر میکنید که چقدر اینها تفریح میکنند و خوش میگذرانند. ای کاش ما هم بودیم و از این جور حرفها. قصد توضیح اضافه ندارم ولی منباب رفع سوءتفاهم میگویم. راستش را بخواهید به نظرم مسألهٔ ورزش و تفریحات یک فرهنگ عمومی است که توی این مملکت به هر دلیلی که من ازش سر درنمیآورم خیلی باب شده. آخر هفتهها شاید هزاران نفر در حال دوچرخهسواری و دویدن در مسیرهای کنار آب یا بوستانهای شهری هستند. آدم وقتی اینها را میبیند اگر ورزش نکند حس بدی بهش دست میدهد. باشگاههای ورزشی همیشه پر از آدم هستند و حتی زنان بچهدار، کالسکههای با چرخ بزرگ دارند که وقتی میدوند بتوانند کالسکهٔ بچهشان را هم همراه بیاورند. آنهایی هم که سگ دارند، سگ بیچاره را با خودشان کشانکشان میآورند. نمیخواهم بگویم همه چیزشان از این نظر خوب است ولی خداوکیلیاش ما ایرانیجماعت همان قدر که صلهٔ رحم و دید و بازدیدمان خوب و خوش است (و انشاءالله باشد و بهتر شود)، ورزش و تفریحات اینشکلیمان کم است و فکر میکنیم باید حتماً ویلایی داشته باشیم و خودروی مجهزی تا بشود تفریح کرد و رفت و آمد. همهٔ آنچه که تعریف کردهام از قول یک دانشجوی بیسر و پای بیخودرو و بیویلا بوده.
۲- هالووین مراسمی است با ریشهٔ مسیحی که قبلترها اعتقاد داشتند، شب آخر اکتبر ارواح گذشتگان به سراغشان میآیند و مراسم ویژهای داشتند برای این شب. الان این مراسم، بیشتر به یک سرگرمی محض تبدیل شده و شب آخر اکتبر خیابانهای نیویورک پر است از آدمهای اجغوجغ و حتی آرایشهای عجیب (مثل شلوار دمدار و رنگ خون جاریشده از چشم یا شکلکهای عجیب). امسال هالووین همزمان بوده با شبهای آخر محرم. گاهی فکر میکنم برخی از اندک هموطنان ما که تازه چند سالی است آمدهاند به فرنگ، چقدر جو گرفتهشان که حتی به احترام بقیهٔ دوستانشان، شبهای آخر محرم را بیخیال یللی و تللی خود نمیشوند یا اگر نمیشوند آن را در شبکههای اجتماعی به اشتراک نمیگذارند. این غربزدگی بد مرضی است، بد.
۳- از شبکهٔ اجتماعی گفتم. بیشتر از شش ماهی است که ندارمش. خیلی خوش میگذرد. جایش میشود کتاب خواند یا ورزش کرد یا حتی به ترک دیوار خندید. امتحانش مجانی است. میارزد به خدا.