برای خواندن متن به ادامهٔ مطلب مراجعه نمایید!

 

 

[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است. برای دیدن عکس‌ها به این پیوند مراجعه نمایید]

از همایش که برمی‌گردم یکی از دوستان پیشنهاد می‌کند ما را ببرد به دعای کمیل بچه‌های استنفورد. این پیشنهاد همانا و تا آخر تابستان آویزان بندهٔ خدا شدن همان (سبک آویزونا در ایالت کالیفرنیا). یک فورد دودر چهارسرنشین ساخت ۹۷ که تا می‌آمد در خانه‌مان، تشنه‌اش می‌شد و آب طلب می‌کرد که یک‌هو داغ نکند و قال‌مان نگذارد. مسیر بیست‌دقیقه‌ای راه را هم گپ و گفتی طی می‌کنیم. البته برای شمایی که ممکن است مرا از نزدیک ندیده باشید،‌ توضیح واضحات لازم است که بندهٔ خدا را باید یک قران بدهی حرف بزند و مرا باید کرور کرور بدهی تا سکوت اختیار کنم. معمولش هم بر این می‌شود که آخر هفته‌ها برویم مسجد و پنج‌شنبه‌ها دعای کمیل. 


جمعهٔ قبل از ماه رمضان که می‌شود دوستمان زنگ می‌زند که چند نفری بنا گذاشته‌اند بروند تفریح دو سه روزه. مقصد هم کوهستان جنگلی یوسمیتی است. می‌شود حداقل چهارصد-پانصد کیلومتری جایی که هستیم و مرز ایالت نوادا با ایالت کالیفرنیا. می‌گوید از همین الان دو شب هتل را اینترنتی کرایه کرده و دو تا خودرو هست برای نه نفر. یک زوج که مثل ما برای کارآموزی آمده‌اند و خودش و همسرش و دوستان استنفوردی. این یعنی که قرار است تا هفت ساعت دیگر راه بیفتیم و به این زودی همه چیز باید هماهنگ شود. من هم این وسط از این همه سرعت عمل مانده‌ام. سریع هماهنگ می‌کنم و نیم‌ساعته تصمیم به رفتن می‌گیریم. غروب یکی از دوستان با همسرش می‌آید و به سمت شرق ایالت می‌رویم. بعد از کلی راه‌بندان غروب آخر هفته می‌رسیم به مودستو (اگر اسم شهر را اشتباه یادم نیامده باشد) و آنجا توی هتلی اطراق می‌کنیم. سر صبح راه می‌افتیم به سمت مقصد که کوه هست و ره دشوار و مقصد دور. بخت یارمان نیست و کولر خودروی دوستمان به کل کار نمی‌کند و هوا هم سر ناسازگاری با ما دارد. وقتی که می‌رسیم به مقصد حدودهای نه صبح هست و خودروها را اول راه می‌گذاریم. جا به جا سطل‌های زبالهٔ بزرگی است که از ترس این که خرس‌ها زباله‌ها را بخورند و مریض شوند، به سبک خاصی باز و بسته می‌شوند. سبکش این قدر سخت بود که اولین بار، من یکی آخرش نفهمیدم چه شکلی است و به کمک رفیقمان فهمیدم که چیزی است شبیه باز کردن گوشواره از گوش.

با اتوبوس مخصوص جابجایی گردشگران از هر ایستگاه به ایستگاه، می‌رویم پای کوه و کار ما تازه شروع می‌شود. هوا گرم و آفتابی است و مجبوریم سرخاب و سفیداب کنیم تا آفتاب اذیتمان نکند. جمعیت زیادی هم هستند طوری که تا چشم کار می‌کند مسیر را می‌شود تشخیص داد، چون قدم به قدم آدم توی مسیر هست و بعضی وقت‌ها جا برای رفت و آمد کم می‌شود. نزدیک ظهر که می‌شود به آبشار نزدیک می‌شویم. آبشاری که فتبارک‌الله دارد. البته ناگفته نماند از دست این کوه‌پیمایان گرامی کم استغفرالله از زبان نینداختیم. کلاً‌ دوزاری‌ام می‌افتد که حیای جماعت غربی را باید این جور جاها فهمید که وقتی کمی گرما و خستگی‌شان زیاد می‌شود به حداقل‌های ممکن بسنده می‌کنند و رسماً‌ لخت و عور می‌شوند. دیگر کار از دین و ایمان گذاشته و بحث حیای شخصی است که کلاً‌ انگار کسی بویی ازش نبرده است.


سر ظهر کنار رود می‌رویم بالای آبشار و همان جا روی سنگ داغ نماز جماعت به بدن می‌زنیم و آن هم رو به آب. کارم که به قضای حاجت می‌کشد می‌بینم تنها یک دستشویی هست که هیچ خبری از آب نیست. تقریباً یک دستشویی صحرایی توی یک اتاقک دودکش‌دار که بوی بد از همان دودکش برود و نبود آب جبران شود. البته بعداً توی راه که دستشویی‌های دیگر را می‌بینم متوجه می‌شوم که تمام دستشویی‌های دور و اطراف، حتی اگر نزدیک به آب نباشند،‌ بی‌آبند و بوی گندش حال آدم را به هم می‌زند. رسماًْ این دستشویی‌ها کویتِ حشرات موزی و غیرموزی شده.


روز بعدش هم می‌رویم سمت سدی که قایق کرایه می‌دهند و کارمان به قایق‌سواری توی سد ختم می‌شود. اینجا هم جا به جا پر از آدم هست و آدم‌ها انگار کلمه‌ای به اسم حیا به گوششان نخورده. ما هم با قایق که فرمانش انتهایش هست می‌رویم به سمت گوشه‌ای که کمتر کسی رفته آنجا. وقتی کیفمان حسابی کوک می‌شود و برمی‌گردیم، وسط راه گرسنگی ما را گسیل می‌دهد به سمت یکی از بوستان‌های طبیعی کنار یک برکهٔ آب. جماعتی با لباس‌های آبی شبیه هم اطراق کرده‌اند. مردانی که برعکس بقیه که شلوارک پوشیده‌اند، لباس و شلوار پلوخوری پوشیده‌اند با ریش‌های بلند بور  و بدون سبیل و زنانی که سرشان را کلاهی گذاشته‌اند و دامن بلند آبی. حتی بچه‌هایشان هم مثل خودشان هستند. جالب‌تر آن که وقتی برای آب‌تنی می‌روند توی آب، با همان لباس‌ها می‌روند و هیچ خبری از بی‌حیایی‌ها مرسوم امریکایی‌ها نیست. همه‌مان تعجب کرده‌ایم از این نوع پوشش‌شان. همسرم با یکی از خانم‌ها می‌روند سمت یکی از خانم‌هایشان و سلام و احوال‌پرسی می‌کنند. وقتی توضیح می‌دهند که اهل ایران هستیم، می‌‌گوید که «چه جالب، یکی از بچه‌های ما هم ایرلندی است». حالا باید به این بندهٔ‌ خدا فهماند که ایرلند با ایران فرق دارد. بعداًتر هم فهمیدم که این‌ها آمیش هستند و خیلی با دنیای جدید آشنا نیستند و این آشنانبودنشان تعمدی است. 


****

آن شب قدر که این تازه‌براتم دادند

ماه رمضان که می‌شود، بعضی شب‌ها می‌رویم به مسجد سبا در سن‌خوزه. دوستمان هم از دست فورد پیرش خسته شده و یک سوناتای ۲۰۰۹ گرفته و حالا مرکب هم فراهم‌تر است. همه چیزش خوب است الا غذایش که یا تند است یا کُند و کلاً‌ غذای بی‌فلفل ندارند. هر شب چهار سخنرانی موازی، یکی به انگلیسی و یکی به اردو و یکی به عربی و دیگری به فارسی. سخنران اردو، حاج آقای عابدی است؛ همان روحانی است که ایران درس خوانده و به هر چهار زبان اصلی مسجد تسلط کامل دارد. سخنران فارسی هم پیرمردی کت‌ و شلواری است که از ایران دعوتش کرده‌اند و البته این اولین بارش نیست که به امریکا می‌آید. سخنران عربی هم روحانی عراقی است و سخنران انگلیسی هم حاج حمزهٔ‌ سوداگر،‌ طلبهٔ امریکایی-ایرانی است  که پدرش امریکایی است ولی متولد و بزرگ‌شدهٔ امریکاست. البته چند سالی است که قم درس می‌خواند و یک جورهایی مهمان سبا است. شب‌های اول می‌روم جلسهٔ‌ فارسی ولی متوجه می‌شوم بیشتر دوستان نیستند و بعداًْ دستگیرم می‌شود که همه‌شان پامنبری شیخ‌حمزه هستند. من هم امتحانکی که می‌روم، طالب می‌شوم. جوانی است که درد دین نسل دومی‌ها را خوب می‌فهمد و در مورد مسائلی مثل این که بعضی‌ها چون تحصیل‌کرده‌اند فکر می‌کنند دیگر نیازی به عالم دینی ندارند صحبت می‌کند یا از فلسطین و تفکر انقلاب اسلامی و امام خمینی و حتی آقای خامنه‌ای می‌گوید. یک بار بعد از یکی از صحبت‌هایش می‌روم و از او در مورد تسخیر ایران توسط اعراب می‌پرسم و جوری جوابم می‌دهد که گمان می‌کنم توی عمرش صبح تا غروب اخبار تلویزیون ایران را دیده و دیدش از امریکایی که تویش بزرگ شده این طوری ساخته شده. می‌گوید که تا وقتی در جایی مثل امریکا، این همه رسانهٔ حرف‌مفت‌زن، انبوهی از اطلاعات را توی مخ مخاطب می‌ریزند، نفوذ اسلام پایین است. یکی از اهداف جهاد همین بوده که مردم را از دست حکومت‌های منحرف رها سازد تا خودشان راست را از کج تشخیص دهند. بعد بحث می‌کشد به این که بیشتر علما جهاد اولیه را در غیاب حجت خدا واجب نمی‌دانند و از این جور حرف‌های طلبگی که من یکی زیاد سر درنمی‌آورم (بیشتر صحبت‌هایش توی یوتیوب پیدا می‌شود).


شب قدر، برنامهٔ جوشن کبیر و قرآن‌به‌سر یک‌جاست و به زبان انگلیسی. خود شیخ‌حمزه مداحی می‌‌کند و من این وسط پاری اوقات خنده‌ام می‌گیرد. مثلاً این که از حضرت زهرا به عنوان «لیدی فاطمه» یاد می‌کند و یا این که با لهجهٔ‌ امریکایی و آهنگ مداحی فارسی، مخلوطی را فراهم می‌کند که برای من تازگی دارد. 



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

دوستمان زنگ می‌زند و می‌گوید با بچه‌ها بنا گذاشته‌اند سحری بروند همبرگری حلال. اولش کمی مقاومت می‌کنم چون توی ذهنم هم نمی‌گنجد سحری خوردن توی همبرگری را. بعدش کوتاه می‌آیم که هم فال هست و هم تماشا. حدود ساعت دو صبح می‌رسیم به همبرگری که پر است از مشتری. بیشترشان لباس‌هایی شبیه لباس احمدشاه مسعود افغان پوشیده‌اند و انگار پاکستانی هستند. بعد از سحری می‌رویم سمت فوتبال دستی و در حد مرگ هیجان به بازی می‌دهیم. همین فوتبال‌دستی ما را مجاب می‌کند که هفتهٔ بعدی‌اش هم برویم همان طرف‌ها. این بار خبری از فوتبال دستی (یا به قول امریکایی‌ها، فوزبال) نیست. می‌گوید که هفتهٔ‌ پیش عده‌ای آمدند و با سر و صدا بازی کردند و مشتری‌ها گله‌مند شدند و فوتبال‌دستی را گذاشتیم بیرون. از قضا یک شب دزد از غفلت صاحب‌مغازه استفاده کرده و جا تر شده و بچه ناپیدا.




پی‌نوشت


دوستی می‌گفت باید چند سالی بمانی توی امریکا تا بفهمی پسِ هر خنده‌ای لزوماًْ مهربانی نیست. سر مسألهٔ فلسطین فهمیدم که خیلی از این امریکایی‌هایی که دلشان برای همه جای دنیا می‌سوزد به فلسطین که می‌رسند سکوت معناداری می‌کنند. حتی خواستم چند باری بحث کنم از بحث فرار کردند. وقتی به جایی می‌رسند که حس کنند که سربازان جان‌برکف وطنشان یا هم‌پالکی‌های اشغال‌گرشان آن‌قدرها هم علیه‌السلام نیستند، حقوق بشر و همه چیز یادشان می‌رود. نمی‌خواهم همین چند نفری را که دیدم تعمیم بدهم به همه،‌ ولی متأسفانه حداقل در جامعهٔ دانشگاهی‌ای که من دیدم این سکوت معنادار وجود دارد.  منصفانه‌اش می‌شود این که دستگیر شدن چند روزنامه‌نگار برایشان فجیع‌تر از دو هزار کشته در سی روز و آن هم در یک باریکهٔ فسقلی و کم‌جمعیت است. یعنی‌ترش این که دویست میلیون دلار پول بی‌زبان که اخیراً کمک شده به هم‌پالکی‌هایشان از جیب درآمدی ساکنان ایالات متحده است. یعنی همهٔ‌ مشتریان مایکروسافت، گوگل و یاهو و امثالهم هر کجای دنیا که باشند خواسته یا ناخواسته دارند توی این کمک سهیم می‌شوند. تا زمانی که پای دانش‌مان یا لنگ می‌زند یا کج می‌رود به سمت حواشی، وضع دنیا بهتر از این شاید نشود. این هم یکی به میخ و دیگری به نعل.