مسجد
هنوز هم آن‌قدر نیویورک جای ندیده زیاد دارد که باید رفت و دید. تصمیم می‌گیریم سری به پایین‌شهر بزنیم. پایین‌شهری که برخلاف باور ایرانی ما گران‌تر و پرطمطراق‌تر از بالای شهر است. سوار مترو که می‌شویم هوس می‌کنیم سری به کوئینز، حومهٔ شرقی نیویورک بزنیم. از خط A وارد ایستگاه چهل و دوم می‌شویم. پیاده از خط A به خط هفت، سه برابر مسیر پیاده از اکباتان به اکباتان مترو تهران طول می‌کشد. خط هفت از زیر رود نقبی به شهر می‌زند و بعد وارد شهر که می‌شود از روی خیابان‌ها رد می‌شود. قطار، وارد کوئینز که می‌شود منهتن مانندهٔ اسباب‌بازی کودکان به نظر می‌رسد؛ مشتی قوطی کبریت کنار هم. بی‌برنامگی به اوج که می‌رسد تصمیم می‌گیریم نزدیکی‌های مسجد امام علی علیه‌السلام توقف کنیم. ایستگاه خیابان ۵۲  پیاده می‌شویم ولی حتی یادمان رفته نشانی همراهمان باشد. تصمیم می‌گیریم خیابان‌ها را گز کنیم شاید ساختمان مسجد جلویمان سبز شود. هر چقدر که بیشتر پیاده می‌رویم می‌بینیم کوئینز هیچ شباهتی به منهتن ندارد. ساختمان‌های قهوه‌ای رنگ که نهایتاً‌ دوطبقه‌اند و خیابان‌هایی که بوی زیاد جالبی ازشان نمی‌آید. صدای قطار هم سرسامی است که گوش آدم را ول نمی‌کند. پنج دقیقه‌ای که پیاده می‌رویم ساختمانی را می‌بینیم که به عربی نوشته «مجمع اهل البیت». چند کلمهٔ نیمچه فارسی‌ای هم نوشته که می‌شود به پاکستانی بودن ساختمان پی برد. به سمت خیابان بعدی می‌رویم. کمی پیاده که می‌رویم، خانمی محجبه را  می‌بینیم و از او از مسجد می‌پرسیم. توضیح می‌دهد که دو خیابان آن طرف‌تر مدرسهٔ «رازی» است که مسجد هم همان جاست. به طرف مدرسه می‌رویم. ساختمانی مثل بقیهٔ ساختمان‌های اطراف ولی با ظاهری کمابیش اسلامی به نشان سلام و بسم‌الله‌های کاشی‌های آبی در و دیوار. وارد می‌شویم ناگهان زبان فارسی می‌شود و فضا ایرانی. روبروی در ورودی شبستان مسجدی است به اندازهٔ نمازخانه‌های خوابگاه‌های دانشجویی (از دید یک علم و صنعتی)؛ با محرابی از جنس محراب‌های آمادهٔ امروزی. سمت راست راهرو هم کتابخانهٔ‌ مسجد است. وارد می‌شویم. دو خانم که از قضا مادر و دختر هستند سلام و علیکی می‌کنند. توضیح می‌دهند که این مدرسه و مسجد برای «بنیاد علوی»‌ است. عضویت کتابخانه هم سالی ۱۰۰ دلار است برای دانشجوها. به کتاب‌ها که نگاه می‌کنم چیزی شبیه است که به یک کتابخانهٔ شخصی تا کتابخانهٔ‌ مسجد. چند کتابی را می‌شناسم مثل «دا»،‌ «فرهنگ جبهه» و البته کتاب‌های «جوادی آملی» و «شهید مطهری»،‌ چند کتاب دفاع مقدس،‌ چند کتاب کودکان و چند کتاب داستان نه چندان معروف.
به سمت اتاق مدیریت مدرسه می‌رویم. آقایی مسن و بلندقد با صورتی تراشیده بیرون می‌آید و سلام می‌کند. عذرخواهی می‌کند و می‌گوید الان جلسه دارد و بعد از آن می‌تواند صحبت کند. دعوت می‌کند که امشب به مراسم نماز و سخنرانی و البته شام بیاییم. در همین آن، روحانی‌ای با عمامهٔ سفید نزدیک می‌شود. او هم سلامی می‌کند. نمی‌دانم کم‌حرف هست یا حوصلهٔ حرف زدن ندارد چون بیشتر از یک سلام از او چیزی نمی‌شنویم. تصمیم می‌گیریم از مدرسه خارج شویم. بچه‌هایی که در مدرسه هستند مشغول دنبال کردن هم‌اند یا بازی نمی‌دانم، ولی زیاد هم مؤدب با هم صحبت نمی‌کنند. مدرسهٔ‌ اسلامی هم از بی‌ادبی‌های روزمرهٔ آمریکایی‌ها بی‌نصیب نیست.

دنیای بی‌احمدی‌نژاد
امروز را قصد می‌کنیم به سمت سازمان ملل برویم. با قطار به سمت مقصد می‌رویم. کمی پیاده از لای خیابان‌های شلوغ، سازمان ملل رخ می‌کند. ساختمانی بی‌روح و بلند. چیز خاص دیگری نیست جز این که تردد خودروهای عمومی ممنوع است. چند عکسی می‌اندازیم و تصمیم می‌گیریم تا خانه پیاده برویم که هم فال است و هم تماشا. خیابان‌های پر از سر و صدا و ساختمان‌های بزرگ. گردن آدم هم درد می‌گیرد از بس پی دیدن نوک هر کدام از این برج‌های بی‌سر و ته می‌گردد. در راه هم جنبش ۹۹ درصدی‌ها را می‌بینیم که سرما را با پتو تاب آورده‌اند و سرجمع چهار پنج نفر هم نمی‌شوند. به هر کسی که رد می‌شوند کاغذهای تبلیغات تفکرشان را می‌دهند.

ساختمان اصلی سازمان ملل متحد

جنبش تسخیر وال‌استریت

عکس متناسب با هم‌ذات‌پنداری برای گردن‌درد گرفته شده (خ. ۶)

 کم‌کم هم هوا به تاریکی می‌گراید. به خیابان ششم که می‌رسیم تابلویی چشممان را جلب می‌کند. این که سازمان ملل و ایالت متحده جای این احمدی‌نژاد نیست. می‌شود حدسش را زد که چه کسی آن‌قدر دلسوز دنیاست که چنین خرجی کرده که از لای این دنیای رنگارنگ تبلیغات چنین تبلیغی را در چنین خیابان گران‌قیمتی بزند.



بدون شرح

پل بروکلین
مثل این که پل بروکلین یکی از قدیمی‌های عصر مهندسی نوین است و صد و سی سال از ساختش می‌گذرد. پلی که منهتن را به بروکلین وصل می‌کند و برای خودش جاذبه‌ای است. این بار مقصدمان پل بروکلین است. پلی که به اندازهٔ نیم ساعت پیاده‌روی، بزرگ است و معماری فلزی دارد. مسیر پیاده‌روها بالاتر از مسیر خودروهاست تا پیاده‌ها نصیبی از منظره‌ها داشته باشند. مجسمهٔ آزادی را می‌شود از دور دید و منهتن هم برایت از دور عشوه‌گری می‌کند. از پل که بیرون می‌آییم به سمت خیابان‌ها می‌رویم. در خیابان‌ها هم تا بخواهی چیزهای جالب می‌شود دید. از Roghani Nan بگیر تا شال‌هایی که با نام Pashmina در دست‌فروشی‌ها به قیمت ۵ دلار فروخته می‌شود تا مغازه‌های رنگارنگ مثل گوچی و آدیداس و نایک و اسم‌هایی از این دست و خیابان‌های شلوغ و شهر شهر فرنگ است و از همه رنگ است.

پل بروکلین

منظرهٔ منهتن و مجسمهٔ آزادی از پل بروکلین

از این جور چیزها توی خیابان‌ها هم کم نیست

میدان کلمبوس

نان روغنی

قیمت نان
اتفاقی متنی را در وب از «عبدالله شهبازی» می‌بینم راجع به کتابخانهٔ‌ باتلر دانشگاه کلمبیا. این که هر کتاب کتابخانهٔ مرحوم «سعید نفیسی» را به قیمت یک دلار (کمتر از قیمت نان) خریده‌اند و در آن کتابخانه گذاشته‌اند. کنجکاوی‌ام گل می‌کند که بروم و سری به کتابخانه بزنم. اولش سری به وبگاه می‌زنم تا بفهمم از کجا باید گشت و چه چیزی را. بالاخره بعد از کلی کلنجار با لاتین‌شدهٔ کلمات فارسی چند کتاب را پیدا می‌کنم که فارسی باشند و حدس می‌زنم بقیهٔ‌ فارسی‌ها هم باید همجوار همان کتاب‌ها باشند. وارد کتابخانه می‌شوم. از طبقهٔ‌ اول به طبقهٔ‌ سوم می‌روم. این دو طبقه مثل این که طبقهٔ‌ میانی ندارند و با پله‌هایی شبیه به کاخ‌های پادشاهان روم به هم وصل می‌شوند. نشانی مورد نظر، طبقهٔ‌ یازدهم پشته یا همان مخزن خودمان است. مخزن، پشت سر پذیرش کتابخانه است. از در اصلی مخزن وارد که می‌شوم به طرف آسانسور می‌روم. آسانسور ۱۶ طبقه را نشان می‌دهد و این یعنی این کتابخانه  ۱۶ طبقه مخزن دارد و طبقهٔ اصلی هم طبقهٔ ششم است. طبقهٔ‌ یازدهم کم‌نور است و پر از قفسه‌های جورواجور کتاب. وسطش هم میزی است که چند صندلی چوبی قدیمی برای مطالعه دارد و رایانه‌ای برای جستجو. انگار به مقصدی که باید، رسیده‌ام. حالا گذشت زمان کم‌تر حس می‌شود. از همه جور کتاب پیدا می‌شود. کتاب‌های «جلال آل احمد»، «سیمین دانشور»، «محمود دولت‌آبادی»‌ و بقیهٔ‌ نویسنده‌ها و حتی کتاب‌هایی مثل «احمد کسروی» و کتاب‌های عجیب و غریبی مثل «تاریخ شهر ملایر» که نمی‌دانم این کتاب‌ها مگر چند نفر خواننده دارد. بعدتر می‌فهمم که تازه این کتاب‌ها پرخواننده‌هایش هست و کم‌خواننده‌هایشان مثل کتاب‌های شهید مطهری و امام خمینی خارج از دانشگاه در مخازنی است که باید از طریق وبگاه درخواست بدهیم تا آن‌ها را برایمان بیاورند. نانمان می‌رود توی روغن الا این که بیشتر کتاب‌ها قدیمی هستند و آدم از توفیق خواندن کتاب‌های چاپ امسال محروم است گرچه تک و توک کتاب‌های چاپ ۸۸ و ۸۹ هم لای این کتاب‌ها پیداشدنی است.

ساختمان کتابخانهٔ‌ باتلر




ارزان‌تر از نان (روی عکس نان روغنی قیمت نوشته شده است)

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
بالاخره جای دائمی برای نشستن پیدا می‌کنم. جای دنجی در فاصلهٔ دو در که دو قسمت آزمایشگاه را به هم وصل می‌کند. مشکلش فقط تاریکی و بیش‌دنجی مکان است که به پرسر و صدایی ترجیح دارد. میز کناری‌ام هم «وی‌وی» دانشجوی چینی سال چهارم می‌نشیند. پسر ساکت و کم‌حرفی است. کارشناسی‌اش را چین خوانده و بعد هم ارشد را کلمبیا و حالا که دانشجوی دکتراست. به نظرم در کنار او بودن تجربهٔ جالبی است خاصه آن که سال‌ها در دانشگاه بوده و به اندازهٔ کافی تجربه دارد. بحث که پیش می‌آید می‌گوید از غذهای ایرانی هم خوشش می‌آید. پرسا که می‌شوم می‌گوید زمانی که به پورتلند رفته به همراه استاد مصری‌اش «مونا» به رستوران ایرانی سری زده و بهره‌ای برده. از اسم غذاها می‌پرسم جوابی ندارد ولی عکس‌ها را که نشان می‌دهد «قورمه‌سبزی»،‌ «جوجه‌کباب» و «کباب کوبیده» است.
جایی که دارم کمی دلگیر است ولی همین که سکوت دارد خوب است. دعای مطالعه با ترجمه‌اش را از وب پیدا می‌کنم و چاپ می‌کنم و  به دیوار روبرویم می‌زنم. دور متن هم طرح‌های ساده‌ٔ ایرانی دارد. یک روز یکی از دانشجوهای دانشکدهٔ آمار که برای دیدن استادش «فرانک»‌ به آزمایشگاه آمده از طرح تعریف می‌کند. توضیح می‌دهم که طرح ایرانی است. تا اسم ایران را می‌شنود سر ذوق می‌آید و می‌گوید خیلی دلش می‌خواهد «اصفهان» را ببیند. دوست کره‌ای‌اش همسر ایرانی دارد و اصفهان رفته و عکس‌ها را نشانش داده و از آن به بعد شیفتهٔ‌ اصفهان شده است. خودش هم مثل این که اصالتاً ایرلندی است و حسرت می‌خورد که به خاطر آمریکایی‌ بودنش سخت است که به ایران برود.

شب یلدا
یکی از تعطیلی‌های رسمی امریکایی‌ها روز شکرگزاری است. استاد، آخر یکی از جلسه‌ها توضیح می‌دهد که این غربی‌ها برعکس مسلمان‌ها که فقط بلدند عزا برگزار کنند خوب جشن می‌گیرند. توضیح می‌دهم که ایران اصلاً‌ این شکلی نیست و شب یلدا هم نزدیک است و ملت خوب دلی از عزا درمی‌آورند. نوروز و عیدهای از این دست که بماند. تعجب می‌کند و ویکی را باز می‌کند. می‌بیند که جدی‌جدی راست می‌گویم. می‌گوید خوب مثل این که شما ایرانی‌ها شبیه بقیهٔ‌ مسلمان‌ها عشق عزارداری فقط نیستید. یک لحظه از ایرانی بودن خیلی خوشم آمد. همان روز هم از جامعهٔ ایرانی‌ها کلمبیا ایمیلی می‌رسد به دستم که دعوتیم به مشروب رایگان با ارائهٔ کارت دانشجویی به پا‌س‌داشت شب یلدا. این بار زیاد از ایرانی بودنم خوشم نمی‌آید؛ این به آن در.

شکارچی شنبه
دعوای فلسطین و اسرائیل حسابی بالا گرفته. یک روز که می‌خواهم سری به کتابخانه بزنم می‌بینم در دو طرف حیاط دانشگاه دو گروه جمعند. گروهی با پرچم اسرائیل که بیست نفری می‌شوند و گروهی دیگر با پرچم فلسطین که چهل نفری هستند. یکی از فلسطینی‌ها بلندگویی دست گرفته و از روی گوشی‌اش نام کشته‌های نوجوان و کودک درگیری‌های اخیر را می‌خواند. حواسم به اوست که دختری صدایم می‌کند. برمی‌گردم، سلام می‌کند و توضیح می‌دهد که اسرائیلی است و برای رفع شبهات موجود در مورد اسرائیل می‌خواهد در مورد تاریخ اسرائیل و کشورش برایم توضیح بدهد. به او می‌گویم خیلی متشکرم ولی من ایرانی‌ام و واقعیت را می‌دانم. از او خداحافظی می‌کنم و به سمت فلسطینی‌ها می‌روم. آن طرف «احمد» هم‌آزمایشگاهی‌ مصری‌ام را می‌بینم که بین فلسطینی‌ها ایستاده و چفیه‌ای هم به گردنش بسته. از او شرح ماوقع را می‌پرسم. توضیح می‌دهد که دو انجمن دانشجویی یکی حامیان اسرائیل و دیگری حامیان فلسطین هستند که هر وقت مشکلی به وجود بیاید هر دو هم‌زمان تظاهرات می‌کنند. قضیهٔ صحبتم با دختر اسرائیلی را می‌گویم. می‌گوید که اشتباه کرده‌ام و ای کاش پای حرف‌هایش می‌ایستادم تا حداقل وقتش تلف شود و سر آدم ناآگاه دیگری را کلاه نگذارد. می‌بینم حرفش حساب است و حرف حساب بی‌جواب.